"قلم توتم من است"

نوشتن آرامم می کند، با نوشتن می توانم ناگفته های بسیاری با خودم در میان بگذارم

"قلم توتم من است"

نوشتن آرامم می کند، با نوشتن می توانم ناگفته های بسیاری با خودم در میان بگذارم

هر چه بنویسم لاف و گزاف است. انسان بودنی ست که می شود ولی شدنی ست که می خواهد و لحظه ای که حرکت می کند و هنگامی که تحمل، می شود آنچه باید بشود...!

بایگانی
نویسندگان

قَضیِّهٔ بُتِّه قسمت دوم

سه شنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۷، ۰۲:۵۵ ب.ظ


مجموعه داستان علویه خانم و وِلِنگاری

داستان سوم قَضیِّهٔ بُتِّه

صادق خان هدایت

بخش نهم جزء دوم


《زیرا هیچ جای تعجبی ندارد که عقل و هوش ما بر آیندگان بچربد و احتمال قوی میرود که آنها احمق تر و خوشباورتر از ما بشوند. بهرحال می خواهیم امروز وظیفهٔ مهمی را به عهدهٔ شما بگذارم و آن از این قرار است که مایلم حدود و ثغور این دنیائی که برای خاطر ما آفریده شده و بما سپرده شده، نقطهٔ متقاطره Antipode اینجائی که رویش نشسته ام کشف بکنم. از این رو شما را مأمور میکنم که همین الآن بدون فوت وقت؛ یکی از طرف راستم و دیگری از چپم راه بیفتید و سر راه خودتان از پراکندن عدل و انصاف و آزادی و تمدن هیچ کوتاهی نکنید و مقدمهٔ نظام جدید را فراهم کنید و هر کجا بهم رسیدید آنجا نقطهٔ متقاطره نشیمنگاه من خواهد بود و این افتخار را شما خواهید داشت که در آن محل علامتی بگذارید و جشن مفصلی برپا سازید و زود برگردید و گزارش مسافرت خودتان را از لحاظ ما بگذرانید.》

این نطق با کف زدن ممتد حضار خاتمه یافت، و پسرها با پدر و مادر روبوسی و خدا نگهداری کردند و از توی حلقه یاسین رد شدند و هفتا کفش آهنی و هفتا عصای آهنی با اینکه هنوز آهن کفش نشده بود، با خودشان برداشتند و پای پیاده روانه شدند. - چون در آن زمان نه بالون بود نه گراف زیپلن و نه راه آهن و نه فونیکولر و نه اسب و الاغ و قاطر زیرا این موجودات اخیرالذکر بتوسط خدا اختراع نشده و پا بعرصهٔ وجود نگذاشته بودند و آخرین تیر در ترکش آفرینش بشمار میرفتند، لذاد اولاد آدمی بجز دو پای نحیف و دو دست عنیف خود وسیلهٔ حمل و نقل دیگری نداشت. 

پسر بزرگه که در خانه باباش را واز کرده بود و اجاقش را روشن کرده بود، با دار و دسته اش از طرف راست راه افتاد و پسر دومی از طرف دست چپ: بابا و ننه هم فارغ البال مشغول عیش و عشرت شدند و نفس راحتی کشیدند. 

حالا آدم اینجا را داشته باشیم ببینیم چه بسر پسرهایش آمد. چه دردسرتان بدهم، پسر بزرگه تشکیل قبیلهٔ دست راست را داد و پسر کوچیکه هم رئیس الوزرای قبیلهٔ دست چپ شد. سالها آمد و سالها رفت آش پشت پای آنها را هم سر هفته ننه حواء و بابا آدمه خورده بودند و دم دهنشان را هم پاک کرده بودند. این دو قبیله سیخکی بطرف مقصد نامعلوم خودشان روانه بودند و مثل ساعت کرونومتر طی طریق مینمودند و خم به ابرویشان نمی آمد (پس معلوم میشود که دور زمین خیلی وسیع بود و آدم با ذوق سلیم و رأی مستقیم خود به این مطلب پی نبرده بود که به پسرهایش گفت زودتر برگردید و خبرش را برای من بیاورید و یا حقه زده بود و آنها را دنبال نخود سیاه فرستاده بود.) باری در میان این دو قبیله شعرا و فُضَلا و دانشمندان گردن کلفت زبردستی پیدا شدند که همهٔ وقت خود را صرف مَدح و ثَنای رئیس قبیلهٔ خودشان میکردند. و دُمش را توی بشقاب میگذاشتند و دورش اسفند دود میکردند. اگر چه در آنزمان هنوز عادت به ضبط و ربط وقایع تاریخی نداشتند و قلم روی کاغذ نمیگذاشتند ولی از غرایب روزگار هر یک از این دو قبیله مورخ شهیری پیدا کردند که با آن سواد نداریشان اتفاقات و پیش آمدهای تعریفی روزانه رئیس قُلدُر خود را با مَدح و ثَنا و آب و تاب به رشته تحریر در می آوردند و طرف توجهات مخصوص همایونی رئیس قبیله واقع میشدند. - البته این اقدام نه از راه خودش آمد و تملق و کاسه لیسی و چاپلوسی و خُبث جبِلَُت و شَرّ طینَت بود، بلکه فقط از لِحاظ ضبط وقایع و تحول علمی و ترقی صنعتی و اقتصادی و سیر تکامل قبایل بود که شرح زئیس قُلدُر خود را بطرز اغراق آمیز و مطابق منافع او یادداشت میکردند. اما اِشکالی که در بین بود در آنزمان نه کاغذ وجود داشت و نه آب خشک کن و نه قلم خودنویس و نه مُرَکَّب پلیکان و نه مداد پاک کن لذا اسناد و مدارک تاریخی خودشان را با خط جَلّی ماقبل تاریخی روی پوست درختان بیگناه حک میکردند و دورش نخ قند می بستند و در گاو صندوقهای بسیار محکم می گذاشتند تا از دست برف و باران گزندی به آن گنجینه نرسد و در موقع کوچ کردن آنها را کول حمال های گردن کلفت میگذاشتند که دنبالشان بیاورند. 

در اثر ترقیات روز افزون، شعرای عالیقدری پیدا شدند که اگر مثلاً رئیس قبیلهٔ بیچاره ده تا چشم در آورده بود از لِحاظ اخلاقی و اجتماعی بطور اغراق آمیزی صد هزار چشم بقلم میدادند و شهامت و شجاعت و غَضَب و عدالت او را میستائیدند تا سَرمَشقی برای آیندگان بشود. اگر رئیس قبیلهٔ بیچاره یک بَرِّه را درسته میخورد، شاعر با وجودیکه هنوز قصیده اختراع نشده بود، غزل غَرّائی در مدح اشتهای او میساخت که از مرغان هوا تا ماهی دریا را در معدهٔ خود غرق کرده و قِر توی نسل همهٔ چرندگان و خزندگان انداخته و هر گاه یک پهن آباد را با آن پول نداریشان بکسی مرحمت میکرد، شعرا بخشش او را بخشش حاتم طائی تشبیه میکردند که هنوز دنیا نیامده بود. صص74,77


علویه خانم و وِلِنگاری؛ صادق هدایت؛ چاپ چهارم _ تهران 1342؛ انتشارات امیرکبیر.

۹۷/۰۹/۲۰
Hamed Heidary Tabar

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی