"قلم توتم من است"

نوشتن آرامم می کند، با نوشتن می توانم ناگفته های بسیاری با خودم در میان بگذارم

"قلم توتم من است"

نوشتن آرامم می کند، با نوشتن می توانم ناگفته های بسیاری با خودم در میان بگذارم

هر چه بنویسم لاف و گزاف است. انسان بودنی ست که می شود ولی شدنی ست که می خواهد و لحظه ای که حرکت می کند و هنگامی که تحمل، می شود آنچه باید بشود...!

بایگانی
نویسندگان

۳۱ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

هر وقت کسی به دفعات و پی در پی با خطرهایی رویاروی می شود که قدرت پیشگیری یا دفع آن را ندارد آخرین چاره اش پرهیز از خود خطر و عامل آن است. ص28


انسان در جستجوی خویشتن

رولو می

۰ نظر ۳۰ مهر ۹۷ ، ۱۱:۲۶
Hamed Heidary Tabar

توضیح: ID,Superego,Ego


به نظر فروید Psyche، یعنی روان یا نفس هر انسان مجموعه ی همبسته ای است از سه بخش: الف. ID,  در زبان لاتین ID به معنی ( آن ) است و در روانکاوی به آن بخش از روان یا نفس گفته می شود که شامل امیال اساسی و غریزی انسان است و نیروی آن شخص را به برآوردن و ارضای فوری این امیل ها و نیازها وامی دارد. در فارسی برای مفهوم روان شناختی ID 《 نفس اماره 》را برگزیده اند که گزینشی دقیق و منطبق با معناست. 

ب. Superego، بخشی است حاوی معیارها و مدلهای اخلاقی شخصی که بر اثر تربیت خانوادگی، شخص را به انجام یا بازداشتن از انجام اعمالش بر می انگیزد. این بخش از روان جلوی تاخت و تازهای ID را می گیرد و گاه قدرت آن بحدی می رسد که بیرحمانه شخص را از برآوردن امیال ساده و بی زیان نیز باز می دارد. برای رسانیدن مفهوم Superego اصطلاح 《 نفس لوامه 》که به معنی سرزنشگر است برگزیده شده و 《 فرامن 》که ترجمه تحت اللفظی آن است نیز بکار برده می شود. 

پ. Ego, در زبان لاتین به معنی 《 من 》است. در روانکاوی به بخشی از روان گفته می شود که انسان از طریق آن با دنیای خارج و واقعیات زندگی در تماس و تعامل است. کار این بخش از روان میانجیگری بین ID ( نفس اماره - امر کننده، پرخواهش و طلب ) و پافشاری های آن به برآورده شدن خواستهای طبیعی امر و نهی و سختگیری Superego ( نفس لوامه ) است. مثلا دفع مدفوع امر طبیعی و نیازی است که ID برآوردن فوری آن را حکم می کند ولی Superego برآوردن این نیاز را در ملاء عام منع می کند و Ego راه تلفیق شده میان آن دو را بر می گزیند. یعنی انسان را به واپس افکند دفع مدفوع فوری مدفوع و انجام آن در محلی پوشیده راهبر می شود. بنابراین Ego را می توان جنبه ای از روان دانست که تعیین کننده نوع ویژگیهای خلقی و رفتاری انسان است. توصیف این سه بخش از روان را در ابیات زیر می توان دید:


دو نیرو است بر جان تو زورمند

ز تاثیر آن دو تو در چون و چند


یکی نفس خودخواه اماره است

که خودبین و خودخواه و خودباره است


ترا هر زمان سوی خود پروری

کشاند به هر قیمت از هر دری


دگر نفس بد اخم لوامه است

که در کار تحذیر خودکامه است


اگر نفس اماره سنگین شود

وجود تو بدنام و ننگین شود


وگر نفس لوامه ات چیزه شد

من ات سختگیر و دلت تیره شد


ترازوی این هر دو جان توست

توازن نگه داشتن آن توست


من توست شاهین این نقد و کیل

هماهنگ سازنده عقل و میل


سید مهدی ثریا


@BookandThinking

۰ نظر ۲۹ مهر ۹۷ ، ۱۸:۳۱
Hamed Heidary Tabar

از یک سو خوابم می آید و از سویی عطشی سیری ناپذیری نمی گذارد چشمانم بسته شود. مایلم یکسر کتاب بخوانم. کتاب و کتاب. این، انسان را. این غضب زمین را بشناسم. قواهای مختلفه از همه جهات هجوم می آورند. یکی از این قواهای مهاجم و طبیعی: خواب و دیگری خستگی است. انسانهایی هستن مانند من از هر چیزی سرخورده اند و بقای خود را در کتاب می یابند. واقعا من ابتدائا هیچ ایکن دریافته که هر چیزی پابندت حیاتت می کند، زیباست.  اما من فرزند آزادی ام. بدون آزادی و استقلال پوچ تر از اکنونم!. 

۰ نظر ۲۵ مهر ۹۷ ، ۰۳:۱۹
Hamed Heidary Tabar

هیتلر و آلمان

من ناقوس پر سر و صدای نظم اجتماعی و طرز کار آن را به شما نشان دادم و باعث تعجب شما شدم. ولی وحشت شما مثل ترس و دلهره ی یک سرباز تازه کار در میدان جنگ است برطرف خواهد شد، و شما عادت خواهید کرد که 👈مردم را بچشم سربازانی ببینید که حاضرند خود را برای کسانی که "بدست خود تاج شاهی بر سر نهاده اند به کشتن دهند". ص157


کتاب: باباگوریو؛ ترجمه: م.ا.به آذین؛ چاپ دهم،1387؛نشر: دوستان.


@jeanChristophe

۰ نظر ۲۴ مهر ۹۷ ، ۱۷:۳۸
Hamed Heidary Tabar

ممکن است سارتر یا روسو، شیخ صنعان یا سهروردی، زاپاتا یا رستم، مهدی یا مسیح، بتمن یا مرد عنکبوتی، دروغ باشند یا رسند، پذیرفته شوند یا رد، ناجی اند اما بی منجی! 

معلم ما هرچه بهتر به من بیاموزد از آتش نجات نمی یابد اما هرچه من بهتر بیاموزم، یکی از سوختگان کم می شود و سوختگان بسیاری در من زیستنی آرام آغاز می کند. مادرم، پدرم، معلمم و ... معلم ما منجی من است ولی خود ناجی ندارد. با آموزش من می خواهد نجات بیابد و نجات من ادامه پیدا کند. پدرم و مادرم نیز ناجی اند اما بی منجی. 

این قاعده حیات ماست

دردمندان به نجات کسانی می آیند که هنوز درد را واقعی نچشیده و نکشیده و با خرمن شلاق و قهر و توصیه و سرزنش به میدان آمده اند. حال وظیفه ما بموقع آموختن و بکار بستن است. تا جزو سوختگانی نشویم که ناجی می شوند...


این است ناجی و فلسفه نجات دهنده و نجات یابنده


۰ نظر ۲۴ مهر ۹۷ ، ۱۵:۲۸
Hamed Heidary Tabar

می خواستم درباره حکایتی از مقتول سعیدی سیرجانی از کتاب در آستین مرقع، حکایت مشتی غلوم لعنتی رو بنویسم. حکایتی بر تشبیه و تمثیل برای مطابق افرادی که پرستنده به دنیا نمی آیند. مشتی غلوم دل پر کینه و نفرتی داشتی. یازده ماه از سال را در حال غصه خوردن بود. ماه محرم و ایام عزاداری فرصت خوبی برای تخلیه کردن بود. وقتی هم مردم غرق شور بود فحش عالم و آدم را سر داد و مردم فقط میگفتن لعنت. میگن بر گور پدرتان و مردم میگفتن: لعنت. البته سعیدی می خواد بگه آخوند شعور شما را میستاید و با شور شما هر بلایی سرتان می آورد. 

دختری دیدم در مقابل بارگاه کوروش خم شد و مردمی در قبال اعراب سر خم می کنم و آهن و خشت می پرستن. مگر میشه دلی سرشار از لجن نداشته باشن؟ مشتی غلوم در لباس مذهب به هدف خود می رسید و آیا اینها هم در لباس باستان گرایی، شخص یا دین، سعی در تخلیه مصائب رنگارنگ خود ندارند؟ بی تردید همینطور است. پر دوز و کلک ترین که صیدهای خوبی برای اتاق های روانکاوی هستن همین قماش قلدرپرستن! 

خواب و دل درد

دیگه ازین بهتر چی میشه. 

۰ نظر ۲۳ مهر ۹۷ ، ۰۳:۴۵
Hamed Heidary Tabar

دیگر برایم مهم نیست کسی قدرشناسم باشد یا نباشد. من در دنیای جدیدی هستم. دنیایی که بند نافم را بریدم. دیوار حفاظم خودم هستم. تنها در این مرحله بود که فهمیدم رد و پذیرش دیگران ارزنی ارزش ندارد و صرفا بجهت نفعیست که به آنها میرسانی. خوشبختانه من یک آدم میرغضب سخت منتقد بددهن بودم و هستم و همه را تاراندم. نکته اینجاست ثروت حقیقی کشف ارزش های خود توسط خود است. دیگران یک دکمه در اختیار دارند


تایید" 

این دکمه دغل و ریا تا زمانی به دکمه تکذیب و رد" تغییر سمت نمی دهد که نفعی داشته و بهر طریقی خیری رسانده باشی. در غیر اینصورت دیده نمیشی و یا صرفا تا زمانی که نابود بشوی دیده می شوی. من می دانم چه در گرانی هستم، این مهم است. برای همین وقتی کسی در مقابل عظمت توانایی و استعدادم چماق ناسپاسی بدست می گیرد، ته دلم می گویم: ای ابله😁

انسان گمشده نیست. یک ماشین است که بطریق غریزه و احتیاج و عادت اندیشه کشف می شود. به میزانی که خود را کشف و با برتران برابر می بیند، سر نه خم می کند که در یک طراز نیز قرار می گیرد. اما وای به روزی که قدم در راه خودشناسی نگذاری. مشتی نمیشه و نمی تونی و نمی تونم در بچگی حقنه کردن و انوقت در مقابل هم هر ننه قمری یه لا دو لا میشی. مسئله این است: تو خود را کشف نکردی و مانع کشفت هم ذهنی و گاهی عینی و لمسی مانند شرایط بد سیاسی، اجتماعی و مالی است.

از اجداد گوریل و تک سلولی مان در حرکت آموخته تا ما انسانهای کنونی، در نفس حرکت آموزش و آموزش است. پیوسته در هر اشتباهی آموزشی مجزا و بدیع وجود دارد. این حکایت از لایتناهی هستی دارد و نه تناهی بودن. جمله ای سارتر دارد که حکایت از نفس انسان دارد: 

کسی که جرئت ترک ساحل را ندارد، جزایر بزرگ را کشف نمی کنند. این جهان، جهان تغییر است نه تقدیر. 

در حین رفتن، آموختن است. بنابراین انسان محصول خطاست. در روانشناسی چیزی بنام خطای شناختی هست. یک شاخه این خطاهای شناختی خطای خویشتن شناختی بطور خاص بمنظور کشف استعدادها و یا اسیر استکبار من می توانم هاست!

۳ نظر ۲۱ مهر ۹۷ ، ۱۷:۰۶
Hamed Heidary Tabar

اگر تعریفات منسوبی از حیات برداشته شود، مابقی تعریفات ریزش خواهد کرد. در صورتی انسان، انسان باشد، پس تضاد و جدال هست. سر بریدن مرغ جنایت و ... و چنانچه انسان از این نقاب مصنوعی جدا بشه و موجودی متحرک جزو موجودات باشد،  همچنانکه پیش تر گفتم عملش هیچ معنایی نخواهد داشت. وقتی انسان باشد با خودش در تضاد است. نه، چون متضاد است به پوشش انسان بودن برای انجام دادن و انجام ندادن محتاج است. چنانچه انسان خلع مسئولیت شوید و این خرقه ی سالوس ( انسان بودن نه موجود زنده ) را رها کند، رفع تکلیف از بود و نبود کرده. پس انسان بودن مانند عالم و جاهل بودن ریشه در سرشت ما دارد. بجهت اینکه حیوانیم و حیوان در وحش است و برتری، این پوشش ها به اقتضای احتیاج ساخته شده اند. بطور مثال انسان و حیوان! یعنی یکی نیستنند!


تعریفات دروغین این موجود متحرک دو پا را چنان فریفته که برای همه چیز قانون می تراشد و تعیین تکلیف می کند. حالا اگر به مقام یک خرگوش متنزل شود، باز جدال و مناقشه در سطح کلان و کلی خواهد داشت؟

مثلا شیر، شی نیست. چون خودش برای خودش هویت قائل نیست، پیش از اینکه شیر باشد، موجود زنده است. انسان برای این انسان نیست، چون برای خودش نام گذاشت، خوب و بد آفرید، گناه و ثواب خلق کرد، رحم و جنایت را ساخت. بنایراین انسان این دردسرها نمی تواند بزید. چون در کف جنگل سقوط می کند. باید بکوشد این تمایز را حفظ کند و پیوسته برای جانداران هستی، دایه دلسوزتر از مادر باشد. یکی مامور حفظ حیوانات کند و یکی را هم مامور انقراض شان. 

۰ نظر ۲۱ مهر ۹۷ ، ۰۵:۰۰
Hamed Heidary Tabar

افلاطون در مقام آرزو می گفت: ای کاش دانشمندان، فرمانروایان بودند، یا امرا و سلاطین دانشمند؛ پس از درگذشت افلاطون که بیش از بیست قرن می گذرد، تاکنون هزاران فرمانروای دانشمند داشته ایم، که همه دزدان با چراغ بوده اند و صد درجه بدتر از سلاطین مستبد ابله بشمار می روند. 

تیمور گورکان بقول و به گفته ی خودش د کتاب  (( منم تیمور جهانگشا )) قرآن کریم را بطوری از حفظ داشت که حتا می توانست آیات شریف هر سوره را از آخرین آیه شروع و به اولین آن ختم نماید. آقا محمدخان قاجار که از کله ی مسلمانان هموطن خود مناره ها می ساخت، در صفر سن به دستور کریم خان به حوزه ی علمیه ی شیراز جهت تلمذ علوم دینیه اعزام و به روایت ژان گوره محقق و مورخ فرانسوی به درجه ی اجتهاد و فقاهت رسید، اولی (( تیمور )) همیشه در سفرهایش اعم از جنگی یا غیر آن مسجدی منقول بهمراه داشت و دومی (( آقا محمدخان )) هیچگاه نماز و روزه اش ترک نمی شد. آیا اینان ضررشان برای جامعه ی بشری کمتر از تموچین (( چنگیزخان )) امی و عامی بوده است؟!

اصولا و بحکم طبیعت انسانی، امارت مطلقه لازمه اش منافسه و مفاخره است، که نتیجتا به ظلم و ستم منجر می شود، ولو این امیر هیتلر و موسولینی باشند یا خواجه نظام الملک، بانی دانشگاه های معروف نظامیه ی بغداد و نیشابور؛ یا آلبرت انیشتین. لکن استثنا هم وجود دارد. - گو اینکه استثنا به حکم منطق قانون نمی شود - فی المثل همان کریم خان که گروگان یا امیر خود را جهت اکتساب علوم روانه ی حوزه ی علمیه می کند، مردی است ساده دل، متدین و معتقد، متعصب به مذهب حقه ی شیعه ی علوی اثنی عشری. چون فوق العاده امین و مهذب الاخلاق است، بریاست ایل زند که مقیم قریه ی (( پری زنگنه )) فیمابین اراک و ملایر است انتخاب می شود، میزان هوش و درایتش تا بدانجا رسیده که بدون اجازه و انتخاب وی در عشیره اش ازدواجی صورت نمی گیرد، او لر است و از سیاستهای منحوس ماکیاولی نآگاه - او خدا را می شناسد و بس. احکام شرعی را خود عهده دار نیست، بلکه اجرای آنها و فتاوی را به عهده ی اهلش (( فقها )) سپرده است. گویا بدون اینکه روح افلاطون و اپیکور از وجود وی در روی کره ی ارض مطلع باشند فلسفه ی (( مدینه ی فاضله )) و باغ اپیکور را در محدوده ی کوچک طایفه ی زندیه پیاده کرده است. ناگهان این مرد شریف و با ایمان آگاه می شود که هموطنان او که همه شیعه ی حقیقی علی مرتضی اسدالله الغالب ( ع ) اند گرفتار قوم افغان که شیعیان را رافضی و مهدورالدم می شناسند و رهبری آنان به عهده ی محمود و اشرف نامی است، شده اند و سلطان بی لیاقت و تن پروری که بزعم او سلاله ی پیامبر گرامی اسلام ( ص ) می باشد بدست خویش تاج و تخت و دختران را برسم پیشکش به آنانکه از لئام خلایقند تقدیم فرموده است!

عرق مذهبی او به لرزه می افتد. خون عشیره ای اش به جوش می آید. چه کند؟ می شنود که مردی مثل خودش که ایلیاتی است برای دفع و رفع غائله ی افاغنه دامن همت بکمر بسته و شمشیر دادستان را از نیام کشیده است و در این هنگام، در قریه ی مهماندوست مقابله و مقاتله ی فریقتن است، او درنگ را جایز نشمرده و با تعدادی از برادران و عموزادگان و سایر اقربای دور و نزدیک که قریب به دو هزار جوان گرد و دلیر است. با شتاب به کمک سردار ابیوردی می شتابد. پس از خاتمه ی جنگ و پیروزی چشمگیر نادر، که از صفویه منتزع و به افشاریه - طبق آراء نمایندگان مردم که د دشت مغان گرد آمده بودند - منتقل می شود با وجاهت دینی و ملی مقام خویش را حفظ و جزء چند تن امنای سلطان مقتدر افشاری باقی می ماند. نادر در اثر بیماری (( هیستریک )) که ناشی از کور کردن فرزند ارشد خود، رضاقلی میرزا، بود دچار توطئه سران نمک نشناس خویش شده و شبانه در چادر خود به قتل می رسد. توطئه کنندگان و قاتلین - بصراحت تاریخ، کریمخان  از این عمل ناجوانمردانه مطلع نبوده است - متواری و هر کدام در گوشه ای کوس لمن الملکی می زنند، محمد حسن خان قاجار، کوچک بیگ افشار ارموی، موسی بیگ و صالح بیگ افشار و دیگر کسان. کشوری که به جهت نادر یکپارچه و وحدت کلمه شعارش شده بود از هم پاشیده می شود. این وضع برای این شجاع مرد مسلمان مالایطاق است. برادران، نوادگان، و اقوام دیگر نادر از یکسو و سردارانش از سوی دیگر خاک مملکت را به توبره کشیده اند. وظیفه ی او چیست؟ پر معلوم است تکلیف او را دینش برای وی تعیین کرده. این اسلام است که به وی دستور می دهد: یاری مستضعفان و انتقام از مستکبرین. سیف قاطع او داور قرار می گیرد دیری نمی پاید که متجاسرین به سزای اعمال وحشیانه ی خود رسیده هر کدام پس از یکدیگر به دیار عدم رهسپار می شوند. 

ایران دوباره به هم می پیوندد و امیر بلامعارضش کریم خان زند است. ولی شاهرخ میرزا نوه ی نادر را که مکحول شده به پاس نمک نشناسی از جدش که روزی امیر او بود در حکومت خراسان باقی می گذارد. 

او از کلمه ی شاه، سلطان و امیر بسختی بیزار است.  چون سلطنت را ویژه ی حضرت ولی عصر ( عج ) می داند لذا خود را وکیل الرعایا نام می دهد. از تشکیل حرمسرا و دربار و زدن سکه بنام خویش مستنکف است. قضاوت در ید روحانیون راستین قرار دارد. امن و آسایش و رفاهیت در قلمرو پهناور او. پس از مدت کوتاه خلافت علی بن عمران ( ع ) در سراسر تاریخ شش هزار ساله ی قوم ما بی نظیر است. ولی دریغ و صد دریغ همیشه علی ها را معاویه ای در پی است. کریم خان بقدری دادگستر بود که هنگام قحطی اصفهان دستور داد گندم ذخیره ی ارتش او نیمی برای خوراک و نیمی برای بذر به کشاورزان داده شود. و با این تدبیر محتکرین دچار محظور شدند و اجناس انباری بازاری شد و در نتیجه هم مردم از گرسنگی رهائی یافتند و هم قشون او بدون آذوقه نماند آری این است عمل یک مرد ساده ولی با ایمان. کریم خان در 12 صفر المظفر 1192 هجری قمری مطابق با سال 1778 میلادی روی در نقاب خاک کشید. آقا محمدخان که در کودکی بوسیله ی علیشاه یا عادلشاه افشار مجبوب، واژه ی فقهی و عربی اخته، شده بود، بلافاصله برای تدارک قشون و تهیه ی لوازم سلطنت به ورامین که قبلا بوسیله ی مکاتبات محرمانه مرکز توطئه قرار گرفته بود گریخت. 

پس از کریم خان ابوالفتح خان پسرش به کمک زکی خان زند بر تخت سلطنت نشست اما در عمل قدرت در دست زکی خان بوده و او عده ای از امرای زندیه را که بلند - پرواز بودند مسموم یا مقتول کرد تا بتواند اموالشان را در اختیار گیرد. بقول واتسون نویسنده ی انگلیسی اگر زکی خان طبق مرسوم زمان آنان را کور می کرد و زنده می ماندند، اموالشان قابل تصرف نبود. پس باید بکلی معدوم شوند. علی مراد خان زند در سایه ی حمایت زکی خان که دائی وی بود والی منطقه ای گردید که قبلا بوسیله ی چند حاکم اداره می شدند. ذوالفقارخان حاکم خمسه و زنجان که آن منطقه را میراث آباء و اجدادی خویش می دانست سر از اطاعت ابوالفتح خان ( فی الواقع زکی خان ) باز زد و عاقبت کار به جنگ انجامید. ولی طرفین بوساطت ملامسیح تهرانی ( پدر آیت الله حاج میرزا مسیح تهرانی، که در غایله ی گریبایدوف در زمان فتحعلی شاه عامل اصلی بود آشتی نمودند. ) اخبار ناگواری از شمال می رسید که آقا محمدخان قاجار قشون فراوانی تهیه کرده و عازم تهران خواهد شد. و بالاخره این پیش بینی به حقیقت پیوست و آقا محمدخان قشون علی مردان خان فرمانده زندیه را در تنگه ی عباس آباد تار و مار و راه تهران به روی خواجه ی قاجار باز گردید. آقا محمدخان می دانست که قشون وی نیاز مبرم به پول دارد چون خود فاقد آن است، بایستی از جائی تهیه شود. به او گفته بودند که ذوالفقارخان گنجینه و ثروتی بیکران دارد، وی بیدرنگ جعفرقلی خان برادرش را به جنگ امیر خمسه فرستاد. ذوالفقارخان منهزم و نقدینه و اموال بی حساب او در ید آقا محمدخان قرار گرفت. علی مردان که جان بسلامت بدر برده بود، در شیراز به ابوالفتح خان سلطان زند پیوست و بی دغدغه و غافل از شیطان مجسمی چون مخنث خان قاجار به خوش گذرانی مشغول گردید. شهر شیراز که در زمان کریم خان ملقب به دارالعلم شده بود در اثر بی توجهی زمامداران نالایق مجددا دارای روسپی خانه، قمارخانه و میکده گردید. بازار یهودیان سخت رواج گرفت ( ربا ). رضاقلی خان قاجار که برادر آقا محمدخان بود تمرد را آغاز کرد. ولی این یاغی، سر دو همدست خود ( خوانین لاریجان که بخان سیاه و خان سفید اشتجار داشتند ) را بر باد داد و خود با در بدری و خواری از این جهان فانی در گذشت. پس از این پیروزی آقا محمدخان رسما در مازندران به تخت نشست و ایران ملوک الطوائفی گردید. 

در سال 1196 هجری قمری دو پادشاه نیمه بزرگ در ایران سلطنت می کردند. آقا محمدخان در شمال و ابوالفتح خان در جنوب، علاوه بر آنان چند شاهچه که برای خود حقی قائل بودند، یکی از آنها علی مردان زند که در اصفهان داعیه داشت، دیگری بازماندگان نادر افشار در خراسان و آذربایجان، و لرستان و قهستان ( جنوب خراسان ) ابوالفتح خان آزاری نداشت زیرا بی می و معشوقه قانع می بود. ولی زکی خان عمومی او بسیار شدید العمل و سفاک بشمار می رفت و برخلاف برادر جوانمردش به مردم ستم روا می داشت. شغل رسمی زکی خان فرمانداری شیراز، اما در حقیقت سلطان رسمی جنوب ایران جز او کسی نبود. 

در تمام شئون مملکت دست انداخته و هرگونه مالیات و عوارض از هر کجا می آمد به کیسه ی جون چاه ویل وی سرازیر می گردید. فی الواقع مستوفی الممالک نیز خود وی بود. یکی از کارهای پلید زکی خان این است که بر شراب، نوشابه ای که در دین رسمی کشورش یعنی اسلام ممنوعیت کلی دارد مالیات وضع کرد، البته به نفع خویش. و در عوض برخلاف عقاید عامه، خرید و فروش و شرب آنرا آزادی اعلام نمود. تخطی بدون چرا از حکم قرآن کریم - در صورتی که در زمان کریم خان خریدار، فروشنده و شارب آن حد شرعی داشتند که بوسیله ی روحانیون انجام می گردید و مقبولیت عامه داشت. کریم خان دستور داده بود که انگور را برای فروش به بازار عرضه می کنند، روی آنها آب نمک غلیظ بریزند زیرا اگر انگور برای خوراک شستشو داده شود آب نمک آن از بین رفته و هیچ گونه لطمه ای به طعم و ماهیت غذائی آن نمی زند، ولی املاح رسوب شده در پوست دانه های خوشه ی آنرا از حیز انتفاع برای انداختن شراب خارج می کند. - در آنروز - زمان کریم خان - حکم پیدا کردن گنج کاذب را داشت. - ببینید در اندک مدت چگونه حکام یک دین 1200 ساله ملعبه ی یک موجود انسان نما قرار می گیرد او، علی مردان حاکم اصفهان نوشت که تو دست نشانده ی منی و بایستی خراج بفرستی. وی در جواب گفت: شیر به شغال باج نمی دهد. او مجبور شد به یک مرد روحانی که متأسفانه من هرچه تقلا کرده به تواریخ معتبر مراجعه نموده ام نتوانستم نام وی را دریابم که مقیم ایزدخواست بود بنویسد: مالیات ایزدخواست سالی 7200 تومان است و شما باید تا چند روز دیگر که بیش از یک هفته نخواهد بود جمع آوری و به من تقدیم! کنید. 

می دانید پیشوای روحانی ایزدخواست در جواب چه نوشت؟ ما قدرت و توانائی پرداخت این مالیات غیرشرعی را نداریم زیرا اگر همه ی ایزدخواست را جستجو کنید و اموال و امتعه ی منقولی را که برابر خواسته ی شما باشد نخواهید یافت. خانه های ما هم که جز خشت و کل چیزی نیستند، هرچه می خواهی بکن ولی بشرط آنکه از من شروع شود. 

این بیدادگران 18 تن جوان را که بین سنین 14 و 18 بودند از مردم بومی انتخاب و برای رفع خشم خود بدار آویخت. به این هم بسنده نکرد و سید سالخورده روحانی را که استقامت کرده و جواب دندان شکن داده بود، دستور داد او را آوردند و به او گفت شکست من در گرفتن این باج خواهی توئی، و امر کرد شکم وی را دریده و امعاء و احشاء او به بیابان بیفکنند. لعنة الله علی القوم الظالمین. 

چون روحانی ارجمند در تمام مدت شکنجه عکس العملی نشان نداد بجای اینکه سبب کظم غیظ این حجاج بن یوسف ثانی شده باشد، برعکس مقرر داشت زن و دخترانش را در اختیار سربازان ( مافی ) بگذارند. 

خوشبختانه هنوز آنطور که زکی خان تصور می کرد، سربازان با وجودی که همه در عنفوان شباب و چیرگی و عزوبت بودند، معتقدات خود را از دست نداده و صبح فردا جناب شداد خبر شد که بخشندگان وی گوهر عفت خود را در اثر دینداری و پایبندی سپاهیان به باورهای مذهبی، کماکان حفظ کرده اند و کسانی که بایستی متجاوز باشند مبدل به پاسدار گردیده اند. 

این موضوع خان را سخت عصبی کرد. فرمانده آنها علی خان مافی را احضار و دستور داد که اگر مسئول او تا شب دیگر صورت نپذیرد او و سربازان مافی را که از سوءنیت به خاندان رسالت مآب سالخورده استنکاف کرده اند بدار مجازات خواهد آویخت. می گویند بسا می شود که انسان حکم قتل خویشتن را خود صادر می کند. شبانگاه سربازان مافی بریاست سردار متدین خود، علیخان جد اعلای خانواده ی مافی، او را بدرک اسفل السافلین روانه داشتند. - پس از زکی خان، صادق خان زند که از بیم وی در کرمان می زیست بلافاصله به شیراز آمد و مشیر و مشار ابوالفتح خان گردید. ابوالفتح خان با تمام رذالت اخلاقی مثل پدرش عنوان شاهی را نپذیرفت ولی دارای احترامی شایان می بود. شرب مدام وی را چنان از پای در آورد که بقول مورخین عصر دائما چنان مست بود که برای قضای حاجت نیاز به چند دستیار داشت، و هنگام مستی رکاکت بسیار بخرج می داد. صادق خان که مردی جاه طلب بود این موضوع را دستاویز قرار داده وی را دررهنگام مستی و حرکات غیرانسانی به روحانیون ذی نفوذ و رجال متدین شیراز ارائه کرد. صادق خان فردای آن روز دستور داد که به فتوای روحانیون جامع الشرایط و رجال نیکنام و متدین شیراز در ارتکاب مناهی از سلطنت مخلوع و صادق خان که خود مردی متظاهر و فاسق و فاجر است بجای وی سلطنت جنوب ایران انتخاب شده است. مردم دسته دسته به تهنیت وی به دربار شتافتند. اینک سلطان بلامنازع جنوب ایران صادق خان زند - برادر کریم خان - است. 

او برخلاف برادر و برادر زاده اش خود را شاه خواند. علی مردان خان نیز سلطان اصفهان می باشد و خود را کمتر از صادق خان نمی داند. بسرعت به شیراز حمله و آن شیر را در محاصره گرفت. آن روز جمعیت دارالعلم شیراز 250 هزار تن بود. 

باید توجه داشته باشیم که این رسم ددمنشانه از دربارعثمانی و در زمان صفویه به ایران سرایت کرد. 

آقا محمدخان در این مدت که در بالا به استحضار خوانندگان گرامی رسید دائما در تلاش بود. صدها معارض ایلی و خانوادگی داشت که با صبر و حوصله و کمک یاران با نبوغش چون مجنون خان پازوکی بر همه ی آنان منجمله برادرردیگرش جعفرقلی خان پیروز گردید. این سال 1205 هجری قمری است، اولین بار نام پر طنطنه (( لطفعلیخان )) به گوشش رسید. لطف علی خان پسر جعفرخان زند که در عنفوان شباب سردار سپاه پدرش بود، زیباترین جوان شیراز و خانواده ی زند و دلیرترین  آنان. ژان گوره از قول گولد اسمیت انگلیسی می گوید در کشور آریاها از بدو سلطنت خاندان صفویه چنین نوجوان زیبا و دلیری دیده نشده است. آقا محمدخان ناآگاه یا بقول امروز با حس ششم دریافت که این ششصد دینار با آن سه عباسی فرق بسیار دارد و ممکن است که این نوجوان برای وی سدی ایجاد کند زیرا به وی گفته شده بود که او قدرت تحرک غزال و زهره ی شیر دارد. لطف علیخان زند دلیری کم نظیر بود و جرئتی شبیه به پهلوانان اساطیری داشت، او بدون اندیشیدن به کمی عده ی سربازان خود و کثرت قوای دشمن هیچ گونه هراسی به دل راه نمی داد. آرزویش این بود که دوره ی کریمخانی تجدید شود. فقر، فحشاء، میخوارگی و قمار که عموم به آن مبتلا شده دیگر بار از صحنه ی گیتی رخت بربندد و سنت رسول الله و احکام قرآن کریم دگربار بر جامعه مستولی گردد. 
جعفرخان در شیراز بسر می برد و چون آقا محمدخان قصد تصرف اصفهان را داشت، زیباترین جوان ایران و اشجع آنان یعنی لطفعلیخانیا تشکیلات منظمی که به اصطلاح امروز کماندو یا رنجر خوانده می شود در خارج شهرها بطوری آقا محمدخان را که از شیراز و اصفهان را در محاصره داشت درمانده کرده بود که خان قاجار از ترس شبیخونهای وی خواب راحت و استراحت را از دست داده بود. مرحوم میرزا حسن خان مستوفی الممالک که از رجال نیکنام و با سواد اخیر ایران است از قول پدرش شادروان میرزا یوسف آشتیانی و وی به گفته ی میرزا ابراهیم خان بیگلربیگی صدر اعظم آقا محمدخان روایت کرده که خان قاجار به محارم خود گفته بود اگر کسی لطفعلی خان را زنده دستگیر کند هم وزن وی به آورنده الماس خواهم داد. - ناچیز این مطلب را از خانم هما مستوفی الممالکی دختر مرحوم میرزا حسن شنیده ام. 
لطفعلی خان هنگامی قشون کثیر آقا محمدخان را به ستوه می آورد، که بقول امروزی ها طفلی دبیرستانی بود. - یعنی زیر 18 سال داشت - اما نبوغ و سن با یکدگر تباینی ندارند. موتسارت در سن 7 سالگی تمام موسیقی دانان هم عصر را عقب گذارد یا علامه حلی بقولی کمتر از 12 سال داشت که به درجه ی اجتهاد رسید .. در تاریخ فرانسه پس از انقلاب، ناپلئون بناپارت جوانترین افسر جزء بود که سرانجام قاره ی اروپا را به زانو در آورد. پس نباید تعجب کرد که چگونه یک نوباوه 16 ساله با گرگ یالان دیده ای چون اخته خان به جوال می رود. 
وقتی آقا محمدخان شیراز را در محاصره داشت که وی با نیروی کوچک خود قادر نیست که با نیروی بزرگ وی مقابله نماید و اگر رو در روی وی جبهه بندی کند و مبادرت به جنگ منظم نظامی کند در محو خود کوشیده است. بنابراین بایستی جنگ فرسایشی چریکی را انتخاب کرد و به همین نحو عمل نمود و مدتی طولانی خان قاجار را مستأصل و علاوه بر قتل بسیاری از لشکر دشمن غنائمی قابل توجه به دست آورد، کما اینکه در یک شب پائیزی سربازان لطفعلی خان با تقلید صدای شغال که بعد از نیمه شب برای حمله به جالیزهای صیفی معمول می دارند لشکر خان قاجار مورد شبیخون قرار گرفت، آنها تصور کردند این شغالان هستند که به اردو حمله ور شده اند و آن را ناچیز شمردند، در صورتی که نتیجه ی تاکتیک نظامی لطف علیخان به قیمت جان 70 تن سرباز قاجار و بیش از 200 تن مجروح تمام شد و سربازان زند تعدادی تفنگ و شمخال به غنیمت بردند. 
و یک شب بعد، از صدای بوم تقلید کرده و دیگر شب، از آوای چندش آور کفتار استفاده، و نتیجه ی شب اول را گرفتند، و تمام این تمهیدات بوسیله ی خود لطفعلی صورت می گرفت. لطفعلی خان هرگز از یک جناح جنگی، برای سردرگمی دشمن دو بار استفاده نمی کرد. بلکه گاه می بود که شبانگاه نیروی خان قاجار از چند سو خود را مورد تهاجم دشمن می دیدند، و این موضوع چنان ایشان را آسیمه سر کرده بود که بعضی از سربازان ترکمن وجود جن را قبول کرده، و اگر ترس از سفاکی آقا محمدخان که سربازان فراری را به فجیع ترین طرز مثله می کرد نبود، ده - ها مرتبه فرار را بر قرار ترجیح می دادند.
ولی تقدیر هیچگاه مطابق تدبیر نیست. 
یک شب لطفعلی خان از سوی خاور دست به یورش زد و بعد از یک جنگ کوتاه مدت در همان جانب حمله مبادرت به عقب نشینی نمود. در هنگام بازگشت آهسته می رفت برای اینکه قشون دشمن او را تعقیب نماید و آنها را به کمینگاه بکشاند. 
همین که به سربازان لطفعلی خان رسیدند ناگهان مغاکی بزرگ که از قبل تعبیه شده بود در زیر پای آنان دهان گشوده و جسمی عفیر را در خاک مدفون ساخت. از ابداعات بی نظیر این سردار خردسال زند عملی است که بقول ژان گوره محقق فرانسوی بی شباهت به مین گذاری امروزی نیست. 
خان قاجار پیرامون اردوی خود مبادرت به احداث تله ی گرگ گیری کرده بود. و شما می دانید که هر موجودی در این دام بیفتد علاوه بر اسارت حتما یک پای خود را برای همیشه از دست خواهد داد، و این در صورتی است که مجروح دچار قانقاریا نشود و الا مرگ وی حتمی است. 
لطفعلی خان بوسیله ی جواسیس خود از این امر آگاه می بود. دیگر صدای شغال و آوای کفتار و جغد را به کنار گذاشت ( چون می دانست حریف دست او را خوانده است ) از آن به بعد پیش قراولان لطفعلی بدون صدا به اردوی خان قاجار نزدیک می شدند، و آنان که وظیفه داشتند، پیشتازان اولیه را معدوم کنند خویشتن را به فرم جانوران گوناگون مثل خرس، گرگ، روباه، ببر و پلنگ ( البته با ماسک صورت ) و با چهار دست و پا می خزیدند و به نگهبانان صف اول جبهه نزدیک می شدند، و تا آنان خود را دریابند کارشان ساخته بود، زیرا به مجرد نزدیک شدن قطعه خمیری را که در دست داشتند در دهان آنها فرو می کردند و آنان را از فریاد کردن و کمک خواستن باز می - داشتند. آقا محمدخان که در نبوغ فرماندهی و استراتژیکی وی بحثی نیست قشون خود را در سراسر حلقه ی محاصره پخش و پلا نمی کرد و در جهات اصلی ( شمال - جنوب - شرق - غرب ) یک واحد قوی مستقر داشت. 
در نیروی پارتیزانی لطفعلی خان یک سرباز پیر وجود نداشت، همه شاد و سرزنده و فقط یک فرمانده در صورتی که خان قاجار بطور اجبار دارای چند فرمانده مختلف بود. تفاوت چشم گیری وجود داشت، لطفعلی و سربازانش غیور ولی بی تجربه که در اثر چند پیروزی کوچک غرور و شکست ناپذیری را به آنان القا کرده بود. 
آقا محمدخان مردی پر تجربه با مردانی چموش و دنیا دیده. تفاوت بسیار بود. آقا محمدخان پشتگرمی به تهران و استرآباد و مازندران داشت، اما لطفعلی جز خود و یارانش مستظهر به هیچ کس نبود. نتیجه از نظر منطق معلوم است، لطفعلی دلاور است و چابک ولی بی پشتیبان. چون در این جنگهای بخصوص مردم دخالتی ندارند، عده ای سرباز مزدور و عده ای کمی معتقد و مؤمن. 

مقدمه، بقلم مرتضی بینش؛ کتاب: سردار زند؛ زندگی پر ماجرای لطفعلی خان.  
۰ نظر ۲۰ مهر ۹۷ ، ۰۳:۱۶
Hamed Heidary Tabar

یا رب ستدی مملکت از همچو منی

دادی به مخنثی نه مردی نه زنی

از گردش روزگار معلومم شد

پیش تو چه دف زنی چه شمشیر زنی


لطفعلی خان زند بقلم نصرت نظمی


از این رباعی تاریخ ایران بر می آید. تاریخی که مادام در مقابل شایستگان اوج رذالت را بخرج داده است. در کتاب کودتای رضاخانی می خوانیم که انگلیسی ها ناشریف ترین انسان حیات را روی کار آوردند. بد نیست، کمی درباره پدر دیکتاتوری نوین ایران را بیاوریم: 《در بین قوای نظامی موجود در ایران، قزاق ها از اساس نیرویی وابسته به بیگانه بودند و نفوذ روس و انگلیس در آنها در حد بالایی به چشم می خورد. این وضعیت در نیروهای ژاندارم که هم تحصیلکرده بودند و هم از روحیات و تعصبات ملی بیشتری برخوردار بودند، حاکم نبود. بنابراین قوای قزاق راحت تر سلطه بیگانه را می پذیرفتند و گوش شنوایی در مقابل فرامین آنها داشتند. همچنین از آنجا که اسلام و تشیع محکمترین مانع بر سر راه نفوذ انگلستان در ایران بود و می بایست برای سلطه کامل بر ایران ابتدا بساط تشیع را برچید، شرط دوم مطرح شد. مجری این سیاست نه تنها باید فاقد هر نوع تربیت ملی و دینی باشد بلکه به واسطه انحرافات اخلاقی و دینی می بایست آمادگی فروش کشور به بیگانه و نابودی فرهنگ دینی را داشته باشد. 

نگاهی به پیشینه رضاخان نشان می دهد که او از همه لحاظ حائز شرایط فوق بود. پرونده رضاخان از لحاظ اخلاقی مشحون ( انباشته، پر، لبریز ) از اقدامات زشت و ناپسند نظیر دزدی، باج گیری، میگساری و ایجاد مزاحمت برای نوامیس مردم بود. چنین فردی برای رسیدن به تمایلات نامشروع خود تن به هر کاری می دهد. 

تحمیل این فرد بر کشوری نظیر ایران با هفت هزار سال سابقه تمدنی و حضور 1300 ساله اسلام با هزاران چهره برجسته تاریخی، اهانتی بزرگ به ملت ایران بود. صص9,10; کودتای رضاخانی، بخش نخست بقلم موسی فقیه حقانی. 

جدای از مسئله کوتاچی، دیکتاتور و آدمکشی مانند رضاخان که توسط آیرونساید روی کار آمد، در سراسر تاریخ ایران مسئله تکرار شده است. همین اسلام ذلت منشی که موسی فقیه حقانی، شرط عدم مشروعیت رضاخان می داند توسط یک حرامزاده ای همه چیز فروش، بنام روزبه فارسی به ایران آمد. یا مسئله مغول نیز توسط زنی هرزه و پتیاره بود. دمادم بوده اند کسانی که بدون ذره ای شایستگی و خرمنی از رذالت و سبعیت برای رسیدن به قدرت، نیکان و پاکان را کنار زده اند. 

سال 1357 ما هم گول خوردیم و تحمیلی دوباره صورت گرفت. مسئله اینجاست که به هیچ مقدار از تاریخ نخوانده و نمی خوانیم و ضرورت خواندنش را احساس نمی کنیم یا کتاب های تحریفی و اطلاعات درباری و دست دوم است یا اینکه حالمان را بد می کند و چه بسا حالمان با خواندن کلا بد می شود. 

با دیدن رباعی لطفعلی خان، نوه کریم خان، سرسلسله دودمان زندیه، بار دیگر به خودم ثابت کردم که ایران عمده و عامل همه مصائب و مشکلات در ما مردم است. ما که شخص را بجای قانون گرفته و ستایش می کنیم. وقتی طرفدار شاخدار سلطنت تاجدار می گوید، پادشاه برای ما مأنوس و دمکراسی نامأنوس بی اختیار آرامشم را از دست می دهم. اینها چقدر رذل اند و پست، که هنوز به زنجیری به دنبال ما هستند؟ ایضا ایراد از ما مردم است. چرا بشدت برخورد نکردیم، که هنوز طمع به آرامش و آسایشمان دارند؟!

آیا یک حکومت دمکراتیک فدرال، وبا دارد؟ ناشناخته است؟ پادشاهی و مذهبی شناخته شده، منجر به کدام اتفاق مستحسن شد؟ با گوشه ای از یک روزنامه فیک و مشتی بنجل شما باور می کنید؟ مگر همینک چنین تکه روزنامه های پرطمطراق و سخنرانی های گوشت و خون داری را نمی بینید یا نمی خوانید؟ گذشت چهل سال چطور می تواند دروغی را واقعیت جلوه دهد؟ آیا مسئولان جمهوری اسلامی ناسزا می گویند و یا گفته اند وضع بد است؟ در آن کلیپ و روزنامه ها از شاه مخلوع و خائن - چیزی جز اینچه هست که از تلویوزیون حاضر جمهوری اسلامی مکرر دیده و شنیده اید؟ علت در مرغ غازی نمای همسایه نیست، ما نادانیم و از خود بیخبر و بقول سعدی:

منجمی به خانه در آمد یکی مرد بیگانه را دید با زن او به هم نشسته دشنام و سقط گفت و فتنه و آشوب خاست. صاحب دلی که برین واقف بود گفت: 


تو بر اوج فلک چه دانى چیست 

که ندانى که در سرایت کیست


سعدی شیرازی، گلستان باب چهارم د فواید خاموشی. حکایت شماره ی 11.


و ما از گذشته تا بدین لحظه گرفتار چنین جهلی هستیم. فست فودخواهی عاقبتش شمشیر برنده و کاسه گداییست. تنها راه برون رفت آگاهی و دانش فردی و جمعی ست. هر کس ماهیانه کتابی بخرد و بخواند، بیاموزدش و سپس کنارش بگذارد. اما رمان الاهی بمیرم برات برای این دنیای پر از گرگ درنده بزک دوزک کرده، بکار نمی آید. ایران جز در دست سارق نیست و جز سارق هم انتظارش را نمی کشد. 


مک تمام

۰ نظر ۱۹ مهر ۹۷ ، ۲۲:۲۵
Hamed Heidary Tabar

سعید قاسمی نژاد

علیخانی در مناظره با قاسمی نژاد می گوید: اگر آمریکا می تواند سپاه را تحریم کند، چرا مردم را زیر فشار نگه می دارد. 

قاسمی نژاد می گوید: شاه فقید. 

علیخانی می گوید: خودتم می دانی دیکتاتور بود. 

قاسمی نژاد سکوت می کند، چون کیان رضا پهلوی برای سلطنت آینده و پست های کلیدی خودش برای لحظه ای می پرد. 

تحلیل گری که برای واقعیت حرف نمی زند، نمی تواند محل اعتنا باشد. منتها بخت و اقبال با عده ای یار است تا بجهت لجن پراکنی برای قشری و فرقه ای پول بجیب بزنن و تا نفس می کشند، خوش زندگی کنند. اما این قسمت حسرت برانگیز ماجرا بود. قسمت تاسف برانگیزش: باور و طرفداری مردمی از راویان منفعت طلب است. این نوع تحلیگران که باید گفت تحریفگران، نمونه زنده از روده و تناسل و توحش اند. خدا رحمت کند داروین را. 

علیخانی نمی خواهد مردم بیشتر صدمه ببیند. تا همین اکنونم این مردم آتش به خرمنش افتاده. اما قاسمی نژاد می گوید: تو سرباز خامنه ای هستی! 

چند روز پیش اتفاقی به سایت استاد علیخانی رفتم، فیلتر نبود. به بی بی سی رفتم، فیلتر نبود، به دویچه رفتم: فیلتر بود، به آمدنیوز، مجاهدین و آواتودی رفتم با فیلترشکن هم بزور باز شد، اما وقتی رادیو فردا رفتم، باز بود. فکر کنم علت الاهی باشد نه جارچی خامنه ای مصون از فیلتر است. در جواب چنین چیزی می گویند: محتوای سایت ها بر جامعه تاثیر فسادانگیز می گذارد. سلاخ دو رو، می داند نهایت لجن است ولی می گوید. می گوید: عکس ممه اونجاست و اینجا نیست. اما همین شخص نسبت به استثمار کارگران توسط کارفرمایان و خودش، بیکاری گسترده، فقر و بینوایی، تجرد 14 میلیون بالای 40 سال، و .... نظرات نجومی دارد مانند ثروتش تا فهم ما به آن نرسد. خدا اشک می ریزد این دو روی دروغگوی منافق نقش دایه دلسوزتر از مادر بازی می کند. و حامیان اینها که نه من بلکه میلیونها نفر را برای خاطر خودشان نادیده می گیرند، در بهترین جای دنیا زندگی می کنند و توانایی و تمکین مالی دارند و برخوردار از هر چیزی، آیا او انسان است؟! 

من معتقد نیستم حق و باطل یا خیرو نیکی و یا بدو بدتر وجود دارد. این هم اعتقاد نیست، برداشت است. و چون برداشت است به کشاورزش منوط است که هر دفعه محصول خوب بکار و خوب آب بدهد. پس توده ها باید قوی شوند. توده باید در نهایت اشتغال کتاب های آگاه کننده و مفید و پیوسته بخواند. توده ناگزیر است با سلاح خرد در مقابل اسطبل حکومتیان بایستد. یا دانا می شویم و مقابل جهالت های 200 ساله خود و تعویض شاه با شاه می ایستیم، یا پیوسته باید پشت بامی برای خودکشی پیدا کنیم. 

آقا یکمشت دل و روده نمی تواند سر و سامان بگیرد. باید خورد و در مغز هضم کرد. در اینصورت زیست آگاهانه همه چیز را کنترل می کند و زیر رصدش هست و از پیوستن صرفا به تناسل و تفرج یا خود کتاب می پرهیزید. هر چیزی مادیت و معنویت را به حد انجام می دهد نه نسبت به لذت که به سیاست، بیطرف هیچ نیست نقش تعیین کننده دارد. انتخاب فرد نماینده را با دو ماه مطالعه سابقه اش رد یا پذیرش می کند، نه شب انتصابات. دانا برای هر چیزی وقت دارد. چون جامعه ای و کشوری می سازد که در هیچ ضلعی از اضلاع آن، حرص نیست. باشد، عاقلانه است نه جاهلانه. جاهل به هر وجهی ز وجوه، مخرب است. 

در ادامه: بر اساس معیاری از اریک برن می توان گفت: سربازان، سربازان را خوب می شناسند. او سرباز شاه فقید قبلی بود و این سرباز شاه فقید فعلیست. جالب است، در پستی نوشتم تا بند نافی باشیم نمی توانیم حسن و قبح مادر را ببینیم. حال این مدل کوری، علت پول بسیار است. کشورهای غربی یا کشورهای شرقی، نه دیگر؛ علت پست فطرتی و حزب پول و شهوت بودن، بقول ماکیال درون خود آدمی است که انسان بذات فاسد و غدار است. نباید گفت در سیستمی که خدای یکتایش پول بوده، پولی شده که پولی بوده است!

در دنیای قدیم خدایان بسیار بودند. نام این خدایان الاهه بود. من الهه را الاهه می نویسم. حتی را حتا. منتهی را منتها. داشتم می گفتم، هر کدام از این خدایان کاربردی و شرافتی داشتن. یکی خدای گندمکاری بود، یکی خدای شهوترانی، یکی میگساری، یکی توالید نسل، یکی مسئول غضب و ...  یک بار دیگه هم گفتم ولی نه در وبلاگ، دین و الاهه ها رفتار روزمره هستن و نیچه به دقت به امور ناخودآگاه پرداخته و مچ خود ( انسان - نیچه نماینده نوع خود است ) را می گیرد و می گوید: شیطان رذالت آدمی است؛ با این حساب نیکی ها هم خداست. حال در هسته رذالت و نیکی توجه کنیم از شناخت جنس آنها به شناخت دقیق تر جنس خود در بستر روانشناختی و هستی شناختی پی میبریم. 

فیلمی در sat 7 pars دیدم درباره جنگ دوم جهانی، آدلف هیتلر. وقتی به لهستان یا صربستان حمله کردند و کشیش ها را تیرباران - از افسران بلندپایه ارتش نازی به یک کشیش - اسقف - جاثلیق - نمی دانم، او هم بلندپایه روحانی بود، گفت: خدای ما خدای عزت و افتخار است. و آن روحانی بلندپایه کلیسا نیز گفت: خدای ما، خدای محبت و مهربانی. آنچه با توجه به اینکه خوانده بودم، ابتدای پیدایش مزدا در ایران بود. دقیقا شبیه همین خدایان بود. دو قبیله نزاع کردند. و سخت از هم کشتند. یکی شد نور به معنی هدایت کننده و بی آزار و یا روشن کننده واقعیت و دیگری تاریکی. این خدایان بی افتخار، بیشمار و متفاوت هدفشان یک چیز است: تفوق انسان بر انسان. آلفرد آدلر این مسئله را نخست برتری انسان بر انسان و در نهایت کمال دانست. در صورتی که من به هدف پذیرش دنبال کمال هستم. اگر پذیرش و توجه شرطی نباشد - کسی - کسی - را نمی کشد. همه از ترس به راه هایی آویخته ایم و در آن بشدت در حال قوی شدنیم. من برای خوردن و شهوت طالب موفقیتم. برای همین هم می خوانم تا سهم من از نفع و لذت در هستی ربوده نشود و یا اگر شد که شد، بدانم. 

در نهایت کشیش تیرباران شد و چنانچه می دانید، نازی مشخص و معین آلمانی هم از بین رفت! یک بار دیگر نوشتم که عشق پوشش شهوت، علم پوشش نکبت، و هر چیزی که اسم و رسمی دارد برای انسانهای ستمدید و رنج کشیده ( آدم مرفه چه احتیاجی به دانستن دارد؟ )، پوششی برای فرار از دست بدبختی های متعدد است. یکی از فقر به ثروت و دیگری از وحشت واقعیت به آرامش دروغ پناه می برد. آلمانی های به قدرت تکیه داشتن. قدرتی که خون می ریزد. امریکایی ها پوششان ثروت است. هنوز هم هستند کسانی که از پوشش دینی استفاده می کنند. 

یکی بخاطر لب و لوچه بدش به ادا در آوردن پناه میبرد. مکانیسم های دفاعی هر کس در خور آن چیزیست که از آن می ترسد. می نویسم که آشفته ام. ثبت شود، بدانم همه بدبختن حتا خوشبخت ها بدبختن. بزیر نمی کشانم ( نمی توانم ) اما می خواهم نتیجه ای متفاوت بگیرم. 

کشیش خدایش مهربانی بود: کشته شد

نازی خدایش عزت و افتخار بود: کشته شد

امریکایی خدایش پول است: کشته می شود

آخوند خدایش مذهب است: کشته می شود

قانون هستی چه قانون باشد چه قانون خواندگی پایان همه با تکیه بر هر چیزی برای فرار از واقعیت نیستی، ممکن نیست. پس خوش باش و بگذار خوش باشند. 

می گویند برای داشتن عزت نفس برو ژیمناستیک بیاموز. گویی برای اینکه سر پا باشی باید چیزی غیر از آب و غذا داشته باشی. آن چیزی که غیر از اینهاست پیوسته علی الظاهر داشتن پول است. بمیزانی که زیاد باشد: سایه گستر است. ولی آیا این باعث رستن ما از سرنوشت بد نازی ها و کشیش ها می شود؟ اراده الاهی نبود که کسی نابود بشود. او اراده کرده بود که بکشد و این اراده کرده بود که کشته شود. نتیجه گرفتیم که انسان ها صاحب تشویش و آرامش هستند، و به اراده خودشان پیروز یا نابود می شوند. کافیست که در بغل هر زنی بچه ای نباشد - چون بیماران آدمکش مولود آغوش های هرزه و ناپاک اند و پدران فاسدالاخلاق و لاابال. خانواده مهربان، متعهد و مسئول خروجیش هیتلر و استالین نیست. نتیجه اش می شود دانشمند و مخترع. نه آدمکش و رمال. 
در نهایت درباره علیخانی و قاسمی نژاد نظر این است که این با تکیه بر مردم توسط فقیه و او تکیه بر پول دولت امریکا، نمی توانند دوام بیاورند. بزرگترین بزرگترها سرمایه های مادی را از دست می دهند، آنچه می ماند: اعتباری است که بر جای می گذاری. کاری به سعدی و حافظ و اخلاق ندارم. در هر حال مغرور شدن به داشته آدمی را شدیدا کور و نابینا می کند. خبرگزاری های معتمد مردم با وجودی که مردم اخبار را از ماهواره می گیرند، اما تعصبی جاهلانه باعث می شود که سانسور کنند و انتظار حمایت و آرزوی نابودی ولایت فقیه هم بدست مردمی که باهاش دروغ میگن رو دارند. 
نا امید کننده هست. اما در نهایت خواست حقیقی توده ها اجابت می شود و این خواست مشخص نیست. پس با تعصب و سانسور و ژست مخالف حکومت اسلامی یا موافق آن گرفتن، چیزی از پیش نمی رود. نتیجه تصمیم قطعی توده از سر سفره ها شروع می شود نه دانشگاه ها. 
۰ نظر ۱۹ مهر ۹۷ ، ۱۸:۱۲
Hamed Heidary Tabar

بستن  چشمها یعنی دیدن خود. یعنی نمی خواهم دیگر تو را ببینم. چسب اتصال انسان به انسان احتیاج است.  احتیاج قوی و تواناست، چنان که" صادق هدایت خود را می ترکاند تا محتاج دیگری نگردد. میرزاده عشقی می گوید: آنچه شیران را کند روبه مزاج، احتیاج است احتیاج! 
محتوی سخن عشقی غیر از احتیاج مسئله سیاسی زمانه اش هم هست: اسارت و استبداد. و این دو در یک جامعه، تولید: آویزانی می کند. و آویزانی پدید آورنده و تحریک کننده: اضظرابهای کودکی، اضطراب و ترس و لرز و نفرت است. 
چشم بستن به معنی کوری نیست. به یک معنای انسان شناختی ما کسی یا چیزی را می بینیم که به آن وابسته ایم و این پیامهایی دارد که در سطح خرد و کلان، وحشتناک و خطرناک است. 
سطح خرد: وابستگی به خانواده به دلیل نداشتن پول و توانایی روانی برای استقلال و آزادی. چون روابط اعتباری و اعتبارات از میان رفتنی هستند، لازمه هر موجود زنده جدایی است. وای به روزی که انسان با این همه مسئله آویزان باقی بماند. 
سطح کلان: مطیع و منقاد بودن در قبال کارفرمای جبار و حق خور یا حکومت سیاسی غیرعادل،غیرصادق و چپوچی و آدمکش. 
مستخرجات وابستگی و یا آویزانی در سطح خرد و کلان نفاق و دروغ و دعوا و اضطراب و عذاب و افسردگی در خانواده است. و همین افراد گرفتار وقتی وارد جامعه می شوند، جامعه ای بیمار تشکیل می دهند  و چنین جامعه ای غیرنرمال و غیراستاندارد رژیم های استبداد و تبهکار را خلق و تقویت می کنند. 
ضرورت استقلال و آزادی در وهله نخست نازل و کم کردن مسائل بد و کشنده و سپس پرداختن به اخلاق و فرهنگ و هنر برای تلطیف کلیت جامعه و روابط دولت و ملت و مردم با مردم و کشور با کشور است. 
 سابق بر این گفتم که بینایی هر انسانی به روی کسی گشوده می شود که با او و در او، نیازهایش را برطرف می کند. کودک مادر را نمی شناسد، شیر را می شناسد. همین کودک گرچه به حوایج دیگری چون نوازش مادرانه و لذات جنسی و غذا محتاج است، با پدید آمدنی زنی ( اگر فرزند پسر باشد ) در زندگیش مادر را کمتر و بهتر می بیند. تا وقتی به چیزی وابسته باشیم، توانایی دیدن و تفکیک نقاط سودمند و زیانبخش آن را نخواهیم داشت. مادر مهربان و ستمگر، نجیب و شیاد، دیدنش خارج از اختیار فرزندیست که پیوسته به او محتاج و آویزان است. برای دیدن آن مادر یا باید کمتر داشتش و یا حائلی باشد تا عیوبش را ببینیم. برای پسران حائل زن و برای دختران، مرد است. اما فرزندان غیرخودشناس ناخودآگاه تابع خصوصیات والدین خود می باشند و بنابراین بسراغ کسانی می روند که شباهت قریبی به والدینشان دارند. چه بلحاظ ظاهری چه شخصیتی. 
تعصب و ستمگری پسران بر مادران حسادت است نه غیرت. غیرت یک واژه تهی و بی معناست. یعنی آنچه از غیرت حاصل می شود گم و گنگ است و با واقعیت همخوان نیست. 
احتیاج؛ مادر همه چیز است. در گفتگوی فرهاد با خسرو، مجنون با عیب جو، توانایی بینایی به دلیل احتیاج مخدوش است. و زمانی این عدم شفافیت مرتفع می شود که ما خودشناسی کنیم. خودشنایی که ضرورت استقلال و آزادی را تأیید و تثبیت کند. انسان چیزی را می بیند که نفعی برایش دارد و یا حاوی و حامل خطری و تهدیدی برایش، هست.
چشم بستن یعنی ذره ذره از ناف مادری جدا شدن. من مادر را تمثیلی از علاءالدین چراغ جادو گرفتیم. محتاج و برآورنده. مجموعه احتیاجات و ولی نعمت هایی که به آنها آویزانیم بسیار است. از خانواده تا کارفرما، از همکلاسی تا همخانه ای. بریدن از همه اینها و رسیدن به استقلال شرط لازمش همت است اما شکلش دمکراسی و محتوایش آزادی و حقوق بشر است. 
چشم بستن یعنی در تو خیری نیست، شر مرسان! بریدن فرد از وابستگی به غیر و در زل و ذیل خود قرار گرفتن. راه نجات و روان آسوده و آرام، بستن در انتظار و توقع از دیگران و گشودن در خرد و توانایی هایی خود. تنها در این صورت و در این شرایط ما به آرامش می رسیم. آرامشی واقعی و پایدار در گرو خوداتکایی و ایستادن روی پای خود است. 
با وجود پی بردن به علت حال خراب خویش و توانایی رستن از آن ما گرفتار یأجوج و مأجوج زمانیم. کسانی که سخت حیله گر و بازیگر اند. این رژیم تحمیلی - مانع استقلال و آزادی ما شده. 

آآگاهی،دانایی، خودشناسی،دمکراسی،
آزادی،حقوق،مسئولیت راه خوشبختی است.
۱ نظر ۱۳ مهر ۹۷ ، ۱۶:۳۴
Hamed Heidary Tabar

اولین چیزی که با تیتر به ذهن متبادر می شود، ممکن است این باشد: گنده گویی کردم. از این که بگذریم چون به ذهن من آمد نه ذهن شما و از جانب خودم به خودم نسبت دادم نه شما به من نسبت داده باشید؛ مسئله بدبختی و گرفتاری بشر کجاست؟ من قطعا و هرگز نمی توانم پاسخ بدهم. اما می پرسم: چه چیزی انسان را ودارا به انجام کاری می کند؟ یکی از فراعنه مصر با پشه ها هم با عطوفت رفتار می کرد و بودند فرعونهایی که قصد کشتن خدای آسمانها و کرات  را داشتند. 

خیلی کم پیش میاید یک کودک موفق به داشتن امنیت بشود. نداشتن امنیت می تواند انسان را به هر سویی بدواند. به هر جایی ببرد. خیلی بار و پیوسته از قدما تا متأخرین، می گویند ریشه کردار ناپسند و زیادت طلبی که به دیگران صدمه و آسیب می زند نه زیادت طلبی که در حق خود جفا می کند، در طمع است. نمی دانم و یا نمی گویم درست یا نادرست است. اما نقش امنیت را نادیده نگیریم. اونچه باعث میشه یک حیوان یا یک انسان بهم یا بغیر حمله ببرند، مولود امنیت است. یا از گرسنگی یا از بیم تهاجم، هجوم به مهاجم می برد. بویژه اگر انسان بی بهره از امنیت نهادینه شده دوران کودکی هم باشد.

کودکی که آغوش امنی احساس نکرده آدم پر سر و صدایی می شود. ما با درد طرد، ترک، دوست نداشتنی بودن، متعلق نباش، بزرگ نباش و .... پیوسته در ارتباط بودیم و هستیم. یک سگ از تحقیر دیگران نگران نمی شود. چون در زندگی او این مسئله با مسئله امنیت گره نخورده و درکی از این مسئله ندارد. ما چرا غصه می خوریم یا می خندیم؟ در هر حالتی نوسان امنیت را در خود احساس می کنیم. مانند یک پراکسی تلگرام که اینترنت ضعیف می شود یا پراکسی را هدف قرار می دهند، ارتباط ما با داده های موجود قطع می شود، یعنی درون خودمان جمع می شویم و مانند جوجه تیغی به هر چیزی تیغ پرتاب می کنیم چون هستی ما در خطر افتاده، که ترس است و اضطراب. این مثل روشن کننده یک مسئله مهم است. امنیت بخودی خود یعنی تحمیل و هجوم یک حالت به ما و باعث قطع کردن ما با جهان خارج می شود. از انسانی که ترسیده، مضطرب و پریشان است جز عصبیت و هجوم چیزی ساطع نمی شود. 

در زندگی خود، در تمامی لحظات خود، با امنیت مواجه هستیم. امنیت مانند مرض قند است. مانع التیام زخم ها می شود. رابطه امنیت و توان فردی هم یک رابطه مستقیم است. ترس یک کودک با ترس یک گلادیاتور یا پارتیزان برابر نیست و این نیز مشخص می کند تعداد چیزهایی که برای کودک ترسناک است بیشتر از گلادیاتور است. امنیت مشدد و مقوم طمع است. هر مقدار که انسانی بترسد و امنیت نداشته باشد، کارهای خطرناک می کند. بیش از اینکه بخواهد ترسناک جلوه کند، ترسیده است. 

۰ نظر ۱۳ مهر ۹۷ ، ۱۳:۱۱
Hamed Heidary Tabar

فردا اولین روز بهبودی را آغاز می کنم. رهایی بزرگترین موهبت و تمام نشدنی ترین ثروت است. و وظیفه نوشتن این است: بدانم چه باید انجام بدهم. چون انسان فراموشکار است. جدا از این مغز یک حافظه است. و انسان تجربی و در آزمون و خطا موفق به راه جویی می شود. برای همین در جهان پویاییست. پویایی یعنی تغییرات دائم صورت می گیرد. و این نیز بدین معناست: هر عصر خصوصیت، خاصیت، ملزومات و قانون و حقوق خاص خود را دارد. جهان نو بشود یا کهنه را نمی دانم. اما در عهد دقیانوس گلکسی نبود. این یعنی اضافه شدن یک نیاز به نیازهای انسان. ضرورت بازنگری و حذف و اضافه در قانون. و مسئولیت بدینگونه که جهان پیوسته تغییر می کند و تبدیل می شود، و همه چیز ضرورت هارمونی را می پذیرد. شغلهایی اضافه و شغلهایی حذف می شوند. مانند گلیم یا موج باف از میان می رود و در روزگاری آهنگر. جای اینها را ماشین نگیرد چیزی دیگر خواهد گرفت. پس انسان نمی تواند جلوی تلون و تکثیر و تغییر و تحول را بگیرد و هر متخصصی از حقوقدان تا جامعه شناس مادام با این موج بروز می شود جز ستگمران و جباران که منافعشان در وحشی نگه داشتن توده هاست چه کمونیست، چه شاه و چه ملا.

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۷ ، ۲۲:۳۴
Hamed Heidary Tabar

گرچه در ایران فقط شاه عوض شد و نه شاهنشاهی، اما شاه قبلی بمثابه شاهان بیشمار فعلی، سانسور اگرچه نمی کرد اما کتاب را منفجر می کرد. کجایی ای شاه خوبان! من با تمام نادانی گفته ام شاه خوب و بد ندارد.


ما مردم کودک و کوتوله ای هستیم وگرنه گالیور بزرگ نیست ما کوچکیم. برای همین تا زمانی قد و اندازه خود را پیدا نکنیم نمی توان از جور اراذل و اوباش، رست. یک راه وجود دارد و وجود داشته: دانایی. نه دانایی نمایی! دانایی نماها زوم رو شکم خالی اند چنان متمرکزن که حتا پر شده عاروق هم نمی زنن و چیزی نمی گویند؛ این یعنی: من عصبی و شرورم، قصد تخریب است اما نمی دانم واقعا چقدر مخربم. بنابراین اگر شما بگویید من آدمی پست و شرورم نخواهم پذیرفت! دلیل نپذیرفتنش روشن است! نمی داند آلودگی فکری و روانی در زمان کودکی بنیان گذاری می شود و کودک درنادانی و بیخبری، گرفتار انواع زبیل والدین و بالغانی می شود که خود نیز از  آلودگی خود، خبر ندارند. 


یک صفت بس برجسته و تپل مردم ما برچسب های منگلیسمهاست که بر ما زده اند. ما نه بی عرضه ای نه ناتوان. انسان کاملا تجربی شناخته می شود بنابراین با داده های غلط ذهن را آلوده می کنند تا برده تولید کنند و این ترور ذهنی باعث توقف و عدم تحرک می شود. با تفاوت کم و زیاد به انواع آلودگی مبتلا شدیم. راه نخست شناخت سپس مجاهدت در ره تغییر و در نهایت طراحی خود نوین بر اساس حقوق، سلامت، امنیت، آزادی و دمکراسی - عزت - احترام است. در چنین صورتی همه مقد و هموزن گالیور می شویم و لی لی پوتی باقی نمی مانیم.

در ادامه کلیپی از دستاورد پدر نوین ایران، کودتاچی نیکان، رضاخان که عده ای از هموطنان با شعار: رضاشاه روحت شاد؛ ارادت تقدیم روح جلاد نوین ایران کردند. البته من آنقدر که ضد جمهوری اسلامی هستم با شاه میانه ندارم. اما بنا مصلحت کسانی که بخاطر من به عذاب نیفتند مجبورم خودم را سانسور کنم تا موقعی همه با هم برخیزیم. 



دریافت
مدت زمان: 59 ثانیه 

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۷ ، ۱۶:۴۷
Hamed Heidary Tabar

دختر - مرد - زن - پسر قرن بیست و یک. سال 1397 شمسی. دامنه احتیاجاتش و خواسته هایش، حکومت آرمانی و مطلوبش به دوران قرن هفت پیش از میلاد باز می گرد. این انسان به میزانی محدود مانده و هرگز اجازه رشد نیافته و در کودک خویی متوقف شده که شغل، ازدواج، یا ماشین خوشحالش می کند، موقت و گذرا. بقدری عصبی و زخم دیده که به هر طریقی می خواهد ثروتمند شود تا در میان قوم و فامیل گردن فرازی کند. کودکی و کوتولوگی عواقب و عوارض بد و قبیح بسیار دارد. 

زنی با آوردن بچه، دختری با ازدواج حس رضایت و خوشحالی می کند. نکته اینجاست آیا خوشبختی محدود به خواسته هایی بدویست؟ فارغ از این، اینها می تواند خوشی یی پایدار و واقعی داشته باشد؟ آیا رضایت شغلی، امنیت روانی و جسمی، تعامل و تبادل و تعادل، امید اجتماعی و سیاسی و .... در کشور ما شناخته شده هست؟ کسی اینها را جزو لوازم ضروری خوشبختی می داند؟ 

انسان به راحتی نه می خندد نه رضایت می دهد. چطور ممکن است انسانی که فرایند رشد روانی را توام با رشد جسمی و توام با پیشرفت فرهنگ و تحولات اجتماعی جهانی پشت سر گذاشته باشد اما مانند یک کودک، براحتی بخندد و بگرید؟ بی بهرگیباعث عدم شناخت و نشناختن باعث بی حسی می شود. حکایت ما ایرانیان حکایت بیابانیان عرب صدر اسلام و لذت سوسمار است، بدلیل نداشتن به نخواستن رسیدیم و بعلت نخواستن به رضایت! 

پناه خواهی در پوشش عشق و ازدواج یا اصرار به ازدواج ولو ابلهانه و بی تناسب؟ پولداری به هر قیمت؟ نیش کلام و تحقیر یکدیگر، ریشه در کودک صفتی و عصبیت و روان رنجوری ما ندارد؟ 

چرا من با سی سال سن، کلی پیشرفت تکنیک و صنعت و علم و دانش، نیازهایم به اندازه نسخه های تجویزی اکبر ولایتی - مشاور خامنه ایست؟ تا چه حد یک انسان می تواند کوتوله، کوچک و کودک شود که پیوسته منتظر است تا یکی بیاید و کارهایش را درست کند؟ 

جامعه ناامن، دروغگو و رذل و کلاش ما که متاثر از رژیمی شیعی ست، کسی این قبح و عفن را حس می کند؟ ریزش آن در خلقیات و خیزش آن در کنشیات فردی چطور؟ تنگی و خفگی فضا چطور؟ آیا حجم عظیمی را روی سینه خود احساس نمی کنیم که مبتذل ترین عطا ما را شاد می کند؟ 

خوشبختی را نمایش نمی دهند چون نمایشی نیست. در عکس پروفایل با خنده کسی شادی نمی بیند نمایش می بیند. چون شادی با لبخندهای گشاد و زوری همراه نیست. یک امنیت درونی و روانی است. دلی قرص به جامعه و دولت سیاسی است. اما ما چنین چیزی داریم؟ اگر نداریم و حتما که نداریم با اثبات روانشناختی نیز می گویم، چه دلیلی مانع از توجه به خود می شود؟ چرا ما حال پریشان خود را در همان آینه ای که دارییمان را برای پروفایل تلگرام آماده نشان دادن می کنیم، نمی بینیم؟؟!!

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۷ ، ۱۳:۵۱
Hamed Heidary Tabar

شیعه بودن خود برای نابودی کره زمین کافیست. حالا شیعه بعلاوه شیشه و شیره، کاری می کند که حمله شهاب سنگی با کره زمین نمی کند. وقتی می گفتن ما مصرف اینترنتمان هم بالاست، یعنی بیکارترین و بی پناه ترین خلقیم. ما چقدر بدبختیم بدون هم هر بلایی سرمان می آورند و با هم هر بلایی سرشان نی آوریم.


ترامپ کجایی، دقیقا کجایی؟

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۷ ، ۰۳:۲۹
Hamed Heidary Tabar

دکتر شریعتی خود به تنهایی یک مبحث طولانی، عمیق و جداست و چنانچه مستحضر هستید، کار من نیست که در کار خود نیز درمانده ام. اما دکتر اینجا نقش نوسالژی و تداعی به معنای یک خصلت فردی و خصوصیت ملی دارد. 

سابق بر این ( چندین سال قبل ) در پرشین بلاگ بودم و پیش از آن هم بلاگفا. جونم واستون بگه که دوستی وبلاگ نویس داشتم در بین تمام دوستان بیش از همه با هم کل کل می کردیم. خانم محترم مرضیه، بچه مشهد. هر وقت نام شریعتی را می بردم و طبق اصل بی وجدانی به شخصیت دکتر شریعتی چنگ بی حاصل می زدم ایشان ناراحت می شد و بمثابه یک سرباز که از وطن دفاع می کند به بنده هجوم می آورد. 

تازه پس از سالها از این مبحث و قرنها از این خصلت دریافتم که دوست وبلاگ نویس ما شریعتی را بمثابه مرزی می دید که ناگزیر از آن باید دفاع می کرد. پس بنابراین او نه برای دکتر که بخاطر خودش از دکتر دفاع کرد. این یعنی چه؟ بدین معناست که هیچ کس و به هیچ وجه جز برای خودش از هیچ چیز و هیچ کس دفاع نمی کند. 

آیا دکتر شریعتی برای حقیقت حرف می زد؟

من معتقدم مانیفست هر انسان بدین گونه است و این اعتقاد نیست که تجربه و مشاهده است: کورنی می گوید: (( تنها من، و جز این نیست. )) و سخن دکتر شریعتی همانقدر بی معنی است که آن نویسنده گفته بود که دوست داشتن دلیل نمی خواهد! شریعتی که هنر را به عنوان یک وسیله که برای تسکین و استخراج رنج و توانایی بشر است در جنبش هنر برای هنر بی معنا می دانست اینجا می گوید: برای حقیقت حرف می زنم! و این رابطه معنی دفاع دوست ما از دکتر و یک ملت از وطن است؛ حفظ من بر هر چیزی اقدم است ولی حاجت به پوشش دارد. 

۰ نظر ۱۱ مهر ۹۷ ، ۱۵:۵۷
Hamed Heidary Tabar

در زندگی انسان راه های زیادی ساخته یا کشف شده و متقابلا مسائل و مصائب بسیار. نه همه مشکلات و نه همه مسائل و نه همه مصائب، یک راه حل ندارد. گاهی پیشروی با نابودی مواجه می شود! پیش از حرف اصلی منفی بافی کردم. نه، خواستم گفته باشم همه رنج ها با یک شیوه برطرف نمی شوند. بقدری در سال 57 انتخاب افتضاح بوده آدم نمی داند با چه پشتوانه ای بگوید: عقب نشینی نباید در هیچ شرایطی کرد. 

مواقع، مواضع و مسائلی هست که نباید "عقبگرد" داشت. هر قدمی که به جلو بر می داری، سست و فاقد یقین ( در ایستایی و تهاجمت به شفافیت نرسیده باشی و قصدت فقط تهدید و ترساندن باشد؛ یقین یعنی امر واضح )  و ایمان باشد، چندین قدم تا مرز تعظیم و تسلیم و اسارت ذلت عقب بر می داری. این تجربه های تلخی است که هم شخصی و هم جمعی داشته ایم و در حال خوردن چوبش هستیم. 

۰ نظر ۱۱ مهر ۹۷ ، ۱۴:۲۷
Hamed Heidary Tabar

در زندگیتان زیاد پیش آمده که بسیار بگویند و یا بشنوید که کمک خواستن نشانه ضعف است. این موجباتی بوجود می آورد، خودمحوری. چون وقتی کمک خواستن را ضعف می دانند و این ضعف را کتکی می کنند برای کوفتن و این را نیز ناخودآگاهانه و جاهلانه انجام می دهند. در عوض اما با حیله گری دیگران را استثمار کردن و قربانی حوایج خود کردن، کسی مشکلی ندارد و این عمل مذمت نمی شود و حتا نام این کار شنیع و حقه بازانه را رندی  هم می گذارند. در واقع این خودخواهی حیله گرانه است. 

ممکن است کسی با شما امری حرف بزند، آن فقط خودخواهیست. خودخواهی یعنی در رابطه در خانواده کسی شما را برای انجام امور شخصی خودش بخواهد. اما توأم شدن خودخواهی با حیله گری چیزی است بدیع و جدید که فقط جمهوری پوشکی قادر به تولیدش است.  خودخواهی یک صفت کودکانه و قدیمی و بدوی و ددانه است که وقتی با حیله گیری همراه می شود انگار که گرگ و روباه یکی شدن. 

در دمکراسی قربانی جای خودش را به همکاری و همراهی داده. علت اینکه باید مثلث کارپمن را بشناسیم همین است. سه کارکتر داریم بطور عمده که نقششان را خانواده، ضعف و نادانی و ... مشخص می کند. ناجی، قربانی و زجر دهنده. 

جامعه ما یک جامعه بیمار است. به علتی خیلی ساده. بقول استاد بهرام مشیری: 200 سال مبارزه برای آزادی و نداشتن آزادی!

۰ نظر ۱۱ مهر ۹۷ ، ۰۳:۵۱
Hamed Heidary Tabar

همیشه با خودم می گویم مرز خیال و واقعیت کجاست؟ این پرسش محیرالعقول، استفهام انکاری و حتا تأکیدی از صادق هدایت در داستان "آفرینگان" که آیا یک لحظه زندگی ما عقلانی بوده است؟! 

آهنگ های امیر تاجیک همه شان خوبن ولی آهنگی مانند زیر آسمان شهر، در برهه ای از زمان شنیده شد که کوچک بودم و عقلی بس نارس داشتم. همین مقدار روده درازی را نمی توانستم انجام بدم و زندگی اینقدر و یا شایدم آنقدر، سهم و دهشتناک نبود. من هنوز نمی دانستم و نمی فهمیدم. دنیای من محدود بود به یک ساختمان پر از طنز و مهربانی - دشمنی های عاشقانه - دلسوزی، فداکاری، و قلوبی که بی هم نمی توانستند بزیند. بلحاظ روانشناختی و جامعه شناختی و چی چی شناختی فضیلتی نه باقی می ماند که پر از خمودی و بی حسی می شود، اگر بنای توضیح گذاشته شود. 

انسان فی نفسه رنج می کشد، حتا آنچه به آن وقوف ندارد. خبر ندارد و نمی داند. بنابراین خشی - آقای حمید لولایی مرهمی بر دلهای سوخته و در حال سوختن بود. یاد می کنم از آن دوران که آن لحظه های سکر و غفلت و دامنه محدود خواسته و بی خبری از این دنیای دون بازم بقول "هدایت" خیلی خوش می گذشت. 

سارتر می گوید: آدم وقتی نومید می گردد، به کودکی پناه می برد. آنچه ما به آن مبتلاییم حیله گرترین رژیم زمانه حاضر است. در نیمه دوم قرن مشرق زمین مانند اقتداری که در گذشته داشت دوباره بلند شد و بر علیه مغرب زمین قیام کرد. این قضاوت برای مغرب و مشرق بس - زود - است. اما رشد چین باستانی، امپراتوری های گذشته در البسه های متفاوتی به جهان قدرت بازگشتند. 

باری این سطور پایانی که درباره حکومت گفتم غیرتخصصی، غیرمنصفانه بود. بهرحال ظاهر را مصداق گرفتم. اما باز توانایی چین ولو پوشالی، قابل اغماض نیست. 

تاریخ بخوانید - اما روانشناسی مانند علم تشریح یا کالبدشکافی، زیر این پوست منسجم و زیبا را نشان می دهد و چون چشم انسان وحدت جوست از کثرتی که می بیند لذت نخواهد برد. علم تشریح چه جسم و چه روان، فضیلت زدایی می کند. و قطعات کوچکی که معجزآفرین بوده را کنار هم قرار می دهد. به دلیل محدودیت دید و ذهن، انسان قادر نیست از آن لذت ببرد چون در دامنه قدرت دید و ذهنش نیست. 

در نهایت یاد خشی بخیر باد

در این روزگار آشوب

یاد خشی افتادم و لا به لا کمی حرف زدم


زنده باد آزادی، آگاهی، دمکراسی حداکثری

دمکراسی یعنی نماینده و مسئول ما ( جامعه ) تغذیه ات می کنیم و تو مجبوری کار کنی وگرنه پایینت می کشیم و اما دیکتاتوری:

مسئولین از من ( فرد/ یک نفر )4 حقوق می گیرید FATF را تصویب کنید وگرنه از دزدی خبری نیست و لخت کردن مردم بی لخت کردن!

۰ نظر ۱۱ مهر ۹۷ ، ۰۲:۵۲
Hamed Heidary Tabar

عدم هماهنگی و خودخواهی و سودخواهی و طماعیت بربرانه باعث میشود فریب خوردگان و زیان دیدگان ریشخند شوند تا درک و همراهی، این یعنی جنگلی که حیوانی بنام دیکتاتور میسازد. جامعه ای بر منش ددانه و سبعیت و لگام گسیختگی خودش. دیکتاتور متخصص تبدیل کردن جامعه به جنگل و انسان به حیوانات درنده است. هر آنچه تمدن کاشته را بر باد میدهد و اخلاق و فلسفه و ادب را به نیستی می کشاند. از موضع قدرت دروغ می گوید نه ضعف. چون به ذلت زیردستانش واقف است و از رقصاندن و رنجاندنشان، لذتی سادیستیک می برد چون سادیسم دارد و بشدت بیمار است. اکثریت را خنک و بی رگ می کند و تا سطح شکم و شهوت پایین می کشد، چنانکه عاجز از فهم هر مسئله سیاسی یی باشند. بنابراین روشنفکر در چنین جامعه ایی بی معنیست و روشنگری مضحک است. چون ادراکی برای درک وجود ندارد. روشنفکر اگر تمایلات دیده شدن نداشته باشد، می داند اندازه یک پر کاهو در دهان گوسفند ارزش ندارد. برای همین او نیز، خودفریب است همچنانکه مخاطبش نمادی از فهم است و در عملش نشان می دهد: نه می شنود و نه می تواند درست بشنود، متعاقبا نمی فهمد، تأمل را به تعجیل و آینده را به لحظه می فروشد. و این نادرست ترین تعبیر و تفسیر از در لحظه زیستن است.  می گوید: داشته باشم، به هر قیمتی! و هر شیوه ای، ماکیاولیست برای خودش!

 در یک کشور بسته که جامعه جنگل و انسان حیوانی بربریست یک مشت آدم خنک و احمق می بینی و قلیلی عاقل که فریب لفظ و قلم خود را خورده اند اما واقف نیستن که مخاطب از آنها تصویر می بیند و نه محتوا.

 این جامعه تداوم نسلی است که ملک الشعرای بهار، عشقی،ایرج میرزا، هدایت، کسروی، و ... در پی بیداریش بود و طالب رستگاریش. به همین دلیل صورت داشتن و محتوا نداشتن است که قصاید فخیم و استوار بهار و غزلیات میرزاده عشقی اندازه یک پدرسوخته رضاخان رسا نیست. چونکه توده ای که کودک شده و کوتوله شده و پیرو است و مقتدا دارد عموما تا سطح شکم منزل و منحط می شود و بگفته مولانا: هر چیز که در جستن آنی، آنی! که البته در دیکتاتوری، همه دنبال نان هستن و پس، اکثریت : نان اند! و پیرو قبله عالم. قبله عالم بسلامت باد گویان، چشمی گریان و دلی بریان، تنی رنجور، افکاری پریشان، روابطی ناشفاف و احوالی مکدر دارند. تا هنگامی حضرت همایونی ها باشد و قبله عالم، چشم نه به خویش که به غیر است. یک عقل شرور و هوش سیاه که قبله اعظم عالم است: جای همه میبرد و می دوزد. 

قبله عالم حقیرتر از آن است که عکسش را بزرگ قرار دهیم. از همین لحظه و در همین اکنون باید بدانیم عقل کل وجود ندارد، کل وجود و نفوس عقل دارد و باید تابع افکار خودش باشد، نه پیرو قبله عالم. کودکی و کوتولوگی دستاوردی جز جهل و جور و نکبت ندارد. باید بیدار شد و به حال پریشان خود نگریست و گریست و گفت: از ماست که بر ماست!


زنده باد آزادی

آگاهی

دمکراسی

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۷ ، ۲۱:۱۱
Hamed Heidary Tabar

دمکراسی یعنی همه در هر حال با هم برخلاف دیکتاتوری که در هر حال بی هم و این باعث می شود اگر پدر بزرگوارتان را هم بدار کشیدند، بگویید: نیرو انتظامی مچکریم. 


لحظه ها را گذران بین تا در آینده به خوشی ها برسیم. غافل از آنکه خوشی ها همان لحظه هایی بود که گذشت! دکتر علی شریعتی

پیش از آنکه به جمله دکتر شریعتی، به چه مناسب گفتم و به چه معنا گفته، بپردازم یاد می کنم روزی که این سخن را شنیدم. 

سر کلاس بودیم. نه کلاس مدرسه و نه کلاس دانشگاه. که کلاس های خدمت سربازی. استاد ما یک ستوان دو بود. دانشکده ای بود.  دانشکده ای ها لیسانس هستن و برای همین درجه خوبی دارند. می گفت: روزی استادم از دکتر شریعتی نقل می کرد که : " لحظه ها را گذران بین تا در آینده به خوشی ها برسیم " بین نسبی بودن و اعتباری بودن و اینجا بودن یا آنجا قرار گرفتن، بحثی نیست. این حرف شریعتی شامل نسبیت نمی شود. نسبیت به دخالت و حضور ما هم مربوط است. ولی این سخن یعنی من هیچ کاری نمی توانم بکنم. بدبختی سیر صعودی خودش را بدون اذن و اجازه ما طی می کند و من کاری نمی توانم بکنم. آن استادی که برای استاد ما نقل کرده تا من که برای شما نقل می کنم، همه سخت بدبختیم. چه بسا می گویند: نگویید! نفرمایید! این چه حرفیه! من نه خوشبختانه که یقینا بدبختانه، زبان این عزیزان را نمی فهمم. 

حال سخن دکتر: لحظات را سپری می کنیم و یعنی به این امید سپری می کنیم که در لحظه رنجی از ما زایل شود و غمی کم. اما تا جایی که مطلع هستم و مطلع هستید، نه کم که زیاد هم شده. شریعتی حرفهای زیادی دارد که مصداق بدبختی یک ملت است. مصداق ملتی بدبخت. با وجود داشتن پول، دانستن زبان فرانسه، ماشین و خانه، باز در نکبت ارتجاع و اجبار میلولد و می پوسد. نه قدرت هجرت دارد با وجود پول نه توان تغییر که یک نفر است. 

درد ما توده ها، اقلیت ها، رنگ نباخته ها و تبانی با جور و جهل و ظلوما و جهولا نکرده ها، بیشمار است. ما خود دردفزاییم. آن سخن که بر سرطاق این سخن دان آمده است سخن سنج می خواهد که بداند که چه کشیده ایم از جور استبداد و اختناق. مگر نه این نیست مصداق آن: اگر شاهان و شاهزادگان بدانند که در اقلیم تنهایی خود چه می کشیم، برای بدست آوردنش شمشیر می کشند. من به مسلک شریعتی کاری ندارم، اما قیام علی شریعتی برای تکاندن لوح ضمیر این بشر ایرانی از ظلمت ظلم و زور بود. نتیجه چه شد؟ ظلم و زورتر! فسق و فجورتر! پستی نبود اما پستی تر! پلیدی نبود ولی پلیدی تر!  

آری برادر، اینچنین بود. لحظات رفتند و بهتر نشدیم و بدتر شدیم چون بهتری از برانداختن قدرقدرتان و قدرقدرت پرستان شروع می شود نه دواندن و سپری کردن لحظه ها .. برای همین از هیچ لحظه ای حظی و نصیبی نمی بریم و به سرو صدا با مشتی ناراحتی روحی پیرو می شویم. من در کتاب خودکشی می کنم تو در پول و او در سکس و همه اینها علت سایه ظلمی است که زندگی را ربوده و دوندگی بی حاصل و بی نتیجه را ارمغان کرده و کی خواهیم دانست، والله اعلم بس صواب.

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۷ ، ۱۵:۲۳
Hamed Heidary Tabar

فیلم آمریکایی "حال همه خوب است" اغلب شاید دیده باشید. این فیلم محصول 2008 ، میلاد و  1388 شمسی است. نقش پر رنگ این فیلم در نگاه من قسمت عمده مربوط به ناخودآگاه من است که مسئله خانواده میباشد. اما آنچه آنزیم تداعی در مغزم را به تکاپو واداشت، حال بد همه است. جای چنین فیلمی در سینمای جهان خالی است: حال همه بد است! 

ژانر این فیلم خانوادگی است. تقویت پایه های خانواده. به دلیل مسائل مادی و مالی و بقول مارکس برای اقتصاد همگان از هم جدا شده اند. پدر خانواده بنا به قول و قراری که زن مرحومش داشته، بچه ها را صحیح و سالم در کریسمس کنار هم جمع می کند و کانون پرفضیلت خانواده دوباره گرم و نورانی می شود. 

گستت خانواده،دیپرس، و ... خیلی ها پول هم دارند، اما توانایی و دانایی خوب زیستن را ندارند. این کشور و حاکمان تحمیلی اش اگر سقوط نکند، همه سقوط می کنیم. تلفات امتداد اینها در سرتاسر تاریخ بینظیر خواهد بود. چون زندگی را نشانه می رود: 

سرزندگی را به سرخوردگی 

و دل زندگی را به دلمردگی تبدیل می سازند. بالاترین هنر بی هنرهای بی ذوق کشتن بدون خونریزی است. ناهنجاری و بی ملاحظاتی مانند پهنی که به کفش میچسبد به وجودشان چسبیده. اگر سقوط نکنند سقوط می کنیم. برعکس، حال همه ما بد است!

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۷ ، ۰۴:۴۳
Hamed Heidary Tabar

حواستون به دلارهاتون باشه. اینها آینده سازان ایران هستن. حسن به چشم ناموسی به این دلارا نگاه می کنه. سردار روش تعصب داره. همینطوری نکشین بیرون مثل کارت زرد و قرمز. روزی که هفت سال خشکی می آید و دستار و دراعه و لگام و تنبان آیات عظام به جهت خالی بودن از دولار یا دو - لار به اقبح الاحوال تغییر می کند خراب می گردد و محتاج تزریق آب قند در سوئیس، باشد که بمصرف برسانیم. تا در نهایت حوری و غلمان کلا برایمان در سجودهای ثابت و رکوع های متواتر باشند. 

انجیرتان با حسن و سرادر چماقعلی

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۷ ، ۰۲:۴۲
Hamed Heidary Tabar

اهداف نوشتن


برای شناخت و اینکه خودم را ثبت کنم. فراموش نکنم کیستم و چه باید بکنم. وقتی خودم را بشناسم می دانم چه باید بکنم. ممکن است نتوانم چه کنم. چون گاهی اوقات اسیر یک جغرافیایی می شود که بحق دوزخ از آن بهتر است. در مواقعی پیش می آید که راه ها یکی پس از دیگری در هم کوبیده شده است. ناتوان، از انجام هر کاری هستی! عاجز! خلاصه من می نویسم، چون خودم را در خطر می بینم و خودشناسی بعلت اضطرار وجودی ست. چون مسئله "خود" در میان می باشد و باید این هستی مضطرب را و هستند در خطر را شناخت، معاینه کرد و اگر توانست، درمان کرد. 

شما یک فردی هستید که بهتان جفا شده، خشمگین می شوید و هیولای درونتان از ناتوانی در امر دریدن مهاجم غصه می خورد. قسم یاد می کنید که انتقام بگیرید" این قسم ها در سطح کلان تعصب یا هیجان نیستند؛ تقویب روحیه سربازان است. فرماندهان با آگاهی و حیله گری به سرباران گیج و نادان خود روحیه می دهند. مسئله من همین است!

احساس من که منجر به قسم می شود درونی است و نه خارجی. یقین است که باید با تمام توان تلاش کرد تا موفق شد و پوزه بدخواهان را به زمین مالید. اما عقل برغم حسابگری اش و در حسابگری انعطاف هم نیست، باید به این حسابگری ارج نهاد. چون حال درونی من یک احساس کور و غیرعملی است و هدفش فقط رسیدن به مقصد است و لذا به فرایند و فرآورده توجهی ندارد، چون هیجان است نه منطق و تجربه. 


سارتر و فضای زیستی او


سارتر فیلسوف توانایی بود که گفت برای کشف اقیانوسهای جدید باید ترک ساحل کرد. اما سارتر در جایی رشد یافته که آلوده به سم نبی نیست. فرهنگ دارند و تلاش گرند. خلاصه بهشتی است که درش به روی هر کسی باز نیست و من بعنوان یک خواننده سارتر در دوزخی که نان را به نرخ خودفروشی می خورند و همه جاسوس و آدمکشن، نمی دانم و نمی توانم این منطق را اینجا پیاده کنم که البته بخاطر اعتباری بودن کلام سارتر نیست، مشکل از بکار بردن صحیح ترین روش است. سخن سارتر روش است و واقعیت است و افشاگری! یعنی کشیشان کلیسا و بعلاوه ملایان مسجد و بعلاوه خامان کلیسا منفجر بشوند، یک میلیمتر در زندگیت مؤثر نیست؛ تنها عمل است و عمل و عمل. اما در دوزخی که به آن گرفتارم عصبیت و بیماری، بیداد می کند و آنکه نمی دزد در گور خفته است. سخن سارتر علی رغم آزمایش در خاک آخوندخیز و خردستیز ایران، نفس الامر درست است. اینجا شرایط انتقام گیری وبهره مندی از فرصت ها به کمین کاروان ها نشستن است. همین برای سارتر کافی است تا بگویی که اینجا هیچگونه پویایی نیست جز پایایی سارقان عمامه بسر سیاه و سفید و محافظان مزدورشان. 

نتیجه:

نباید قسم خورد، نباید فریب غلیانات درونی را خورد. در راه تعصب و هیجان دفن می شویم. راه هیجان و تعصب، پیمودن راه عدم تا وجود است. زمانی هیجانات ما خسارتش کمتر خواهد بود که در یک کشوری باشیم مبتنی بر حقوق حقه ی بشر. این خاک نیاز به شخم دارد. با لطافت پرهای طاووس و افسانه ققنوس کارش درست نمی شود. به عقل و زور نیاز دارد. عنقریب یک جنبش همگانی مانع حل مشکلات را یعنی تاپالگان را برخواهد داشت. سپس باید خود را مهیای کرنش به قانون و کوشش مادام العمر کرد. 

در پایان

برای همین است که می گویم باید عقل بکار برد نه مزاج. نمونه بسیار است. زندان زنان داستان یک زن زندانی در امریکا و کاترین کبیر در روسیه؛ حکایت انسانهایی است که زجر کشیدند و خون دل خوردند ولی بیکار نشستند و اما نه قسم یاد کردند نه مزاجی - هیجانی - تعصبی - جلو رفتند. آنها پخته بودند و برای همین زجر موجود را نه تنها فراموش نکردند بلکه پیوسته قدرت خود را زیاد کردند تا آن میله های ستبر را بشکنند و با صبر و عقل و پشتکار پیروز شدند وقطعا منظور سارتر عمل بدون عقل و برنامخنیست. در ادامه: خاصه کاراکتر زندان زنان، بحاطر پدر دائم الخمر و زندگی فقیرانه و سرقت یا توطئه سرقت بزندان افتاد. مصیبت های بیشماری کشید، اما زندانی در یک کشور بود نه در یک حوزه. اشتباهاتش را جبران کرد و بنیادی برای حمایت از زنان زندانی نیز تشکیل داد. متحیرم چرا این رمان مشهور نیست؟ به این دلیل چنان روح زیستن در زیر ظاهر بزک کرده ما برده که خشونت از خط لبها بیرون زده و ما به اسارت خود که منبع خشم ما و خستگی ماست وقوف نداریم. در روانکاوی دو نکته به مراجع گفته می شود؛ پذیرش و همکاری. پیروزی ازآن کسانی است که بپذیرند اسیر و باید با هم همکاری کنند تا رها شوند. فریب نباید خورد. این بالا و پایین ها بازی با امنیت روانی ماست و بر شدت بیماری افزودن و بقول هدایت: گناه خودتان است. بزنید و پدر ما را در بیاورید!

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۷ ، ۱۸:۰۹
Hamed Heidary Tabar
بدترین شکنجه برای انسان این است که از فساد همه چیز آگاه باشد و بر اصلاح هیچ چیز قادر نباشد... هرودت
کانال دانش سیاست

راه دانستن منفتح است ولی راه توانستن به وحشت و بن بست، نکبت ختم شده است. می دانیم که فساد و مفسد بیشمار است  و هیچ کشوری چون این کشور و در این 4 دهه فسادخیز و مفسدساز و خردبیز و نخبه ستیز نبوده است. ولیکن تزویر و ترور را نمی توان اصلاح کرد. از اونجا که به درستی مینگریم اینها کار خدا نیست، و اعمال بشری است، بیشتر عذاب می کشیم. فسادی سرشار، مفسدان بیشمار، تماشاچیانی  بی حرکت. 
تردید نباید کرد هر کسی که مشتاق و مایل به اصلاح امور است، پای خودش مستقیم یا غیرمستقیم گیر است. یا عذاب می کشد یا عذاب دهنده ای را می بیند که بیم اصطکاکش با او می رود. از آنرو عالی ترین اندیشه برای زیستنی در خور یقین کردن به "صحت" جامعه ای است که در آن می زییم. 
انسان آزادی را دوست ندارد که محتاج آن است مانند اکسیژن، امنیت لازمه آرامش، رفاه بستر پیشرفت است. همه ی اینها و بعلاوه اینها از مردم گرفته شده و بجای آن مشتی ماه نحس و گریه آلود و پرعزا به او داده شده است اگر نه حقش باشد و نه انتخابش، معنای انفعالش چیست؟
اعضای جامعه از هم اثر می گیرند. تغییراتش همگانی است. راه تغییر دادن جامعه تغییر بازیگران یا هنرمندان بلکل در عرصه های دیگر هنر نیست. چون در دیکاتوری ها مردم از ولی نعمت های خود الگوبرداری می کنند. و بعبارتی انسانی که در یک دیکتاتوری مفسد ( البته همه دیکتاتوری ها مفسدند منتها با درحات متفاوت ) زندگی می کند به دلایل مختلف لبریز شدن و به ستوه آمدن و تفکر نورزیدن، کسی را برتر و قدرتمندتر می داند که: به او غذا بدهد! جیره خوارش باشد! 
جامعه مانند کودک است. اگر اجازه هر کاری را به او ندهی چشم و گوش بسته خواهد بود و بدتر از همه آویزان. آویزانی دردی مهلک است. دردی که درد می زاید. مرضی مرض فزاست. سرطانی سرطان انگیز. جامعه ای که باز نباشد و بسته باشد، آنکه می بندد حربه کاری بدنیت و آنانکه اعتراضی نمی کنند، کودکانی نادانند. اگر نادان نیستند، حتما مادون انسانند که اتکای به خویشتن، آزادی و استقلال را به زیستی مزورانه و دزدکی و مسئولیت گریزانه ترجیح می دهند. 
از اواخر قاجاریه، از نهضت تنباکو و قرادادهای ننگین - ایرانیان مادام بر علیه رژیم ارباب و رعیت شوریده اند. آقا من آقابالاسر نمی خواهم! در آن روزگاران تا این لحظه بیش از یکصد سال می گذرد. این جنبش دمکراسی خواه، آزادی خواه که پدر نمی خواد و شازده نمی پذیرد و ولی نعمت بر نمی تابد بخاطر وجود دول استعمارگر نتیجه ای رهایی بخش نداده. اگر این دمکراسی حداکثری، آزادی، خواست اکثریت باشد: طرف برای نان نمی رود کشته بشود که وسیله ای برای تبلیغات دکان بقالی این زنده ستیزان بگردد. تا شاه بود ناله بود تا ملا هست ناله میماند. ما ناچاریم چون یک کودک یتیم رشد کنیم، بزرگ بشویم و بدانیم بدون پدری غاصب و جلاد و دو رو و دروغگو، هم می توان زیست. 
در کشورهای دمکراتیک چون مردم در عین و عمل با معجزه ای بنام خود رو به رو می شوند، و می بینند غول چراغ جادو خودشان هستند، الگوها کم و متفاوت است و شخصیت های سیاسی هم نیستند. از خوبی های استقلال و آزادی هر چه بگوییم کم است چون همه ی مفاسد و مصالح به نبود دو امر بنیادین آزادی و استقلال ختم می شود. 

زنده باد آزادی ننگ باد اسارت
پاینده دمکراسی حداکثری
۰ نظر ۰۹ مهر ۹۷ ، ۱۱:۳۱
Hamed Heidary Tabar

مردم گناه را به گردن دولت می گذارند و دولت هم مردم را مقصر می داند. چندین قرن این مملکت رژیم سلطنتی داشته است. و از آن موقع همه عادت کرده اند که دست به کاری نزنند. شما همه تان منتظر معجزه اید و حاضر نیستید که برخیزید و کارها را به دست بگیرید. ص1311


ژان کریستف/ رومن رولان/ جلد سوم/ ترجمه : دکتر محمد مجلسی/ چاپ دوم/بهار 1388/ نشر دنیای نو . 

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۷ ، ۲۲:۵۰
Hamed Heidary Tabar

فرخی

آن زمان که بنهادم ســـــر به پای آزادی

دست خود ز جان شستم از برای آزادی

تا مگر به دســــت آرم دامـــن وصالش را

می دوم به پای ســــــر در قفــای آزادی

با عوامــــــــل تکفیـــــر صنف ارتجاعی باز

حمــــــله میکنــــــد دایم بر بنــــای آزادی

در محیط طوفان زا، ماهرانه درجنگ است

ناخـــــدای استبــــداد با خــــــدای آزادی

دامــــن محبــــت را گر کنی ز خون رنگین

می تــوان تو را گفتــــن پیشــــوای آزادی

فرخی ز جان و دل می کند در این محفل

دل نثـــار استقلال ، جــــان فــدای آزادی

همه می دانیم آزادی زیباست. آزادی زیباییست و زیبایی آزادی. حاضرم سرم را از تنم جدا کنند اما سرم را در قبال کسی خم نکنم. دو رویان عافیت طلب می گویند حرکت من تعصب است، مذلولان محافظه کار خواهند گفت: جهالت. این شوریدگی که عاقلان از دایره اش خارجند، این هنگامه هل من مبارز خونین است. تحمل از ما مشتی پتیاره جان به لب رسیده ساخته است. 93 سال و بگو یکصد سال برای آزادی و دمکراسی جنگیدیم یا استوانه نصیبمان شد یا علم و کتل پرفکت فضل بن علی! ما خواستیم؟ این شب ظلمت و جور و کثافتی که سپیده اش، آن سحرش از عهد ملک الشعرا  هنوز فرا نرسیده حکایت از من و تویی است که بلوغ نیافتیم. خامیم و صبور. خامیم و ذلیل. دامنه گستاخی بجایی میرسد که ابوالمشاغل رنگ رو پریده شیره ای بگوید: لنگ ببندید و نان خشک بخورید! ایشان که درسش را از عصاره پشگل شترهای صحاری عربستان فراگرفته، ریخت نحس و نکبتش هم شاهد این مدعا، از ذلالت من و تو تغذیه می کند. از سکوت و احتیاط پرانحطاط من و تو. 

مرگ را می پذیرم ولی این عفن را هرگز. سی سال است یک جسم بیخود و بیمصرف را حفظ می کنم. بخاک میسپارمش اما بیهوده نخواهم زیست.
پاینده باد آزادی
زنده باد دمکراسی حداکثری
ننگ باد بر ارتجاع
مرگ بر مرتجع
۰ نظر ۰۸ مهر ۹۷ ، ۲۰:۴۲
Hamed Heidary Tabar

وبلاگ من; تا زمانی که تسلیمم نکن می نویسم. وانکهی زمانی که بازداشت شدم و این عنصر تفکر و اسانس تعمق و مبارز ضدتملق تا زمانی سر از زندان ملای توتالیتر در نیاورد، با افتخار گنجینه ی ناب تفکر و تأملش را بدون گرفتن فلوس بشما تقدیم مینماید که موجب روشنی چشم و انبساط عقل گردد.

 آزادی قلم برای این دلیل وجود ندارد چونکه منجر به رها کردن قدم هایی می شود که بردگی و نوکری ارباب را آموختند و حالا بجای اطاعت از ارباب خود ارباب را هدف تیپا قرار میدهند. آزادی دشمن جان حتا خویشان ضحاک صفت ماست. البته، آزادی یک عنصر مادر دارد که نامش "آگاهی" است. به جان علی شریعتی آزادی بدون آگاهی وجود ندارد. 

جوانان من مانند بتمن آمده ام که به شما از نور ترد مزدیسنایی خودم ارمغان بدارم.

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۷ ، ۰۳:۴۶
Hamed Heidary Tabar

سوسیالیسم

شروع من بجای نام خدا، نام شخصی است که دست کم بد یا خوب وجود داشته. حداقل دو سال این ور و آن ور، وجود تروتسکی قابل نفی و انکار نیست. فکر می کنم وبلاگ نویسی همواره بی رقیب باشه، البته نظر منه.

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۷ ، ۰۲:۵۶
Hamed Heidary Tabar