قَضیِّهٔ بُتِّه قسمت اول
مجموعه داستان علویه خانم و وِلِنگاری
داستان سوم قَضیِّهٔ بُتِّه
صادق خان هدایت
بخش نهم جزء اول
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیشکی نبود! یک زمینی بود توی منظومهٔ شمسی خودمان درندشت و بیابان، که رویش نه آب بود و نه آبادانی و نه گلبانگ مسلمانی. دست بر قضا یک روز، خدا از بالای آسمان سرش را دولا کرد و روی زمین را نگاه کرد دید زمین سوت و کور پیل پیلی خوران دور خورشید برای خودش میچرخد، خوب هرچه باشد دل خدا از سکوت و گوشه نشینی زمین سوخت. آه کشید، فوری ابری تولید شد و آن ابر آمد روی زمین باریدن گرفت و بیک چشم بهم زدن خدا که میلیونها قرن طول کشید بطور لایشعری روی پر شد از موجودات کور و کچل و مفینه. در اثنای کار نمیدانم چطور شد از دست طبیعت در رفت و شاهکار خلقت و گل سر سبد جانوران ما آدم خودمان بطور غلط انداز پا بعرصهٔ وجود نگذاشت و فوراً زیر بغل همسر محترم خود را گرفت و رفت.
بعد از نه ماه و نه روز و نه دقیقه و نه ثانیه دو پسر کاکُل زَری با یک دختر دندان مرواری پیدا کرد. نه از راه بیچارگی و اضطرار و لذت و عیش و عشرت و محکومیت طبیعت، بلکه برای خدمت بنوع بشر و استقرار صلح و استحکام ملیت، آن بچه های نرینه برخلاف آنچه پاستور ثابت کرد، مطابق قانون ژنراسیون اسپونتانه، در هر ثانیه میلیونها بشر از خودشان تولید مثل کردند. بطوریکه چوب سر سگ میزدند آدمیزاد میریخت. در اثر این حرکت خدا پشیمان شده و قانون ژنراسیون اسپونتانته را لغو کرد. رؤسای قلدر قبیله پیدا شدند که آنها را براه راست راهنمائی میکردند و در ضمن از حماقت ابناء بشر و از نتیجهٔ کار آنها استفاده های نامشروع و جاه طلبی و خودنمائی مینمودند.
آدم که دید فضای حیاتی Lebensraum شکم و زیر شکمش بمخاطره افتاده، با خودش گفت: ((خدایا، خداوندگارا! چه دوز و کلی جور بکنم، چه بهانه ای بگیرم که از شر این نره غولها آسوده بشوم؟)) یکروز صبح آفتاب نزده رفت زیر درخت عرعری نشست و جارچی انداخت و همهٔ زاد و رودش را احضار کرد. پسر اولش که در خانهٔ او را باز کرده بود و اجاقش را روشن کرده بود، با وجودیکه خانه نداشت که اجاق داشته باشد، با تمام ایل و تبارش آمد طرف دست راست آدم قرار گرفت و پسر دومش هم با اهل بیت و تخم و ترکه ای که پس انداخته بود، رفت طرف دست چپ آدم و ایستاد.
آدم سینه اش را صاف کرد و نه از راه بدجنسی فطری و پدرسوختگی جبلی و طمع و وَلَع و غرض و مرض، بلکه بمنظور پرورش افکار خطابه ای چنین ایراد کرد: ((راستش را میخواهد، حالا دیگر شماها ناسلامتی عقل رس شده اید، آیا میدانید که ما موجودات برگزیدهٔ روی زمین و چشم و چراغ عالم هستیم؟ چنانکه شاعری بعدها خواهد فرمود:
《افلاک و عَناصر و نبات و حیوان
عکسی ز وجود روشن کامل ماست!
《اما شماها همهٔ هوش و حواستان توی لُنگ و پاچهٔ همدیگر است اینطور پیش برود نه تنها آبروی چندین کرور سالهٔ من جلو سایر جک و جانورها میریزد و دندانهایم را می شمرند، بلکه ممکن است خنجری از پشت بما بزنند و نژاد برگزیدهٔ ما غزل خداحافظی را بخواند و این پیش آمد فاجعهٔ جبران ناپذیری برای زمین و آسمان و عرش و فرش خواهد بود. اینست که امروز خوب چشم و گوشتان را باز کنید. من تصمیم گرفته ام صفحات تاریخ را که وجود ندارد عوض بکنم و شما باید افتخار بکنید که در چنین روز تاریخی بفرمایشات من گوش میدهید. امروز من عزمم را جزم کرده ام که ولو به نابود کردن شما منجر بشود، از عدل و داد و آزادی و تمدن خودمان سایر نقاط زمین را برخوردار بکنم. گرچه از من خواهشی را نکرده اند، ولی وظیفهٔ اخلاقی و اجتماعی منست که به عنف و پس گردنی تمدن خودمان را بر آنها حُقنِه بکنم و برتری عقل و علم خودمان را بسایر آفریدگان ثابت بنمایم تا جلو ما لُنگ بیندازند، هر چند هنوز گالیله و نیوتن و کپرنیک و فلاماریون بدنیا نیامده اند که عقیدهٔ خودشان را راجع به مُدَوَّر یا مسطح بودن زمین ابراز بکنند، اما من با ذوق سلیم و رأی مستقیم خودم یک بوئی به کرویت زمین برده ام. صص72,74
علویه خانم و وِلِنگاری؛ صادق هدایت؛ چاپ چهارم _ تهران 1342؛ انتشارات امیرکبیر.