"قلم توتم من است"

نوشتن آرامم می کند، با نوشتن می توانم ناگفته های بسیاری با خودم در میان بگذارم

"قلم توتم من است"

نوشتن آرامم می کند، با نوشتن می توانم ناگفته های بسیاری با خودم در میان بگذارم

هر چه بنویسم لاف و گزاف است. انسان بودنی ست که می شود ولی شدنی ست که می خواهد و لحظه ای که حرکت می کند و هنگامی که تحمل، می شود آنچه باید بشود...!

بایگانی
نویسندگان

۹ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است


مجموعه داستان علویه خانم و وِلِنگاری

داستان پنجم قضیهٔ نمک ترکی

صادق خان هدایت

بخش یازدهم قسمت دوم


در قبیلهٔ نیست در جهان خانم که هنوز تا حدی ماتریارکال مانده و کیا بیا زن بود، برهکس قبیلهٔ خیک تیر خورده که فی المجلس بادش در رفته بود و تقریباً صدی پنجاه Patriarchol شده بود، انقلاباتی رخ داد و یکی از آدم - میمونهای نر موسوم به غول بی شاخ و دم کم کم اختیارات را از دست زنها در آورد و برای سرگرمی و دلخوشکنک آنها فالگیر و جامزن و درخت مراد و از اینجور چیزها برایشان علم کرد و کنفرانسهائی راجع به فشار قبر و روز پنجاه هزار سال و عذاب دوزخ برایشان ترتیب داد، و همچنین برای استفادهٔ عموم جلسات پرورش افکار بر پا کردن و چون هنوز رادیو و میکروفون و آمپلیفیکاتور پا به عرصهٔ وجود نگذاشته بود، مأمورین قلچماقی که سر نترس داشتند، هر روز صبح سحر بجای نماز، مردم را با شلاق و پس گردنی در میدانهای عمومی جمع میکردند و متخصص اخلاق جملات حکیمانهٔ زیر را می خواند و همه مجبور بودند بصدای آن را تکرار کنند: 

《ما دیگر ملولی نیستیم و آدم هستیم - ما پیر روزگار را که در آسمانهاست می پرستیم - ما ریش سفیدان قبیله را محترم میشماریم - ما حرف پیر و پاتالها را آویزهٔ گوشمان میکنیم - ما مرده ها را نیایش میکنیم - ما گوسالهٔ سامری را ستایش میکنیم - ما پیشوا و قائد محترم خودمان غول بیشاخ و دم که نماینده پیر روزگار است میپرستیم - ما از دولت سر قائد عظیم الشأنمان ترقیات روزافزون کردیم - اگر ما راه میرویم، چیز میخوریم و تولید مثل میکنیم از ارادهٔ اوست - ما غول بی شاخ و دم را میپرستیم - اگر گنبد آسمان روی سر ما پائین نمی آید، اگر باران میبارد، اگر گندم میروید برای خاطر او و به امر اوست - ما از خشم غول بی شاخ و دم میهراسیم - ما از عذاب دوزخ میترسیم - ما جادوگر و جامزن قبیله را محترم میشماریم - ما نگاه بد به زن بابایمان نمیکنیم - ما توسری خور و فرمانبردار هستیم - بطور کلی ما Robot هستیم -جوانها باید کار بکنند و بدهند پیرها بخورند - پاداش ما را پیر روزگار که در آسمان هاست خواهد داد - این دنیا دمدمی و گذرنده است - آن دنیا همیشگی است - توی پیشانی ما نوشته که باید دسترنج خودمان را به حضرت غول بی شاخ و دم تقدیم کنیم - تا او بخورد و خوشگذرانی بکند - او عادل و کریم است - او ستون دنیا و عقبی است - ما باید رضایت خاطر گردن کلفتها و قلدران خودمان را فراهم بیاوریم - ما مطیع و منقاد هستیم - اراده آنها ارادهٔ آسمان است - ما جان و مال و عرض و ناموس خودمان را کور کورانه در طَبَق اخلاص میگذاریم و فدای منافع غول و بی شاخ و دم میکنیم - ما گوسفندان غول بی شاخ و دم هستیم که هم در عروسی و هم در عزای او باید کشته بشویم - این را توی پیشانی ما نوشته اند و از بزرگترین افتخارات 

ماست! - مقدر است که آنها از سیری بترکند و ما از گشنگی، زنده باد مرده های قوم ما ! - ما برای خاطر مرده ها زنده هستیم - ما خوش گریه هستیم و گریه بر هر درد بی درمان دواست! - ما از غضب مرده ها میترسیم - ما مردار پرستیم - اجی مجی لاترجی!》صص145,147


علویه خانم و وِلِنگاری؛ صادق هدایت؛ چاپ چهارم _ تهران 1342؛ انتشارات امیرکبیر. 

۰ نظر ۱۶ دی ۹۷ ، ۱۴:۴۶
Hamed Heidary Tabar


آدمهای بزرگ قدی بلند یا زور زیادی ندارند. آنها افرادی هستند که به لحاظ روانی رشد کرده هستند و توده های مردمی که رشد نکرده اند و کودک باقی مانده اند را رشد نمی دهند بلکه به بازی می گیرند. این حکایت ما و حاکمیت مذهبی شیعه اثنی اشعری است. 


با صدای خراش مند، نامفهوم، ضعیف و بریده حرف می زنیم. توی چشم هم را نگاه نمی کنیم. حالت کودک گونگی قهراً حفظ می شود و فرمان برداری برقرار است. این تنها شمه ای، کمی از آن همه خسارتی است که شما در طی زندگی و سکونت در این کشور متولد می شوید. 

اینجا آدمی میلیاردر می شود و آدمهای بیشماری به مقام صنار - شاهی می رسند. خیلی از ما مردم به شعور قانونی نمی رسند و بدون استحقاق و شرایط لازم وارد اجتماع می شوند. 

مادری - پدری کردن اینجا چون دشوار نیست، هر عمله ای، هر تازه شاش کف کرده ای که حشرش را از سرخاب سفیدابش، می توان حدس زد، نیز می تواند والد شود. 

ناقص و نارس بودن در صورت نداشتن تضاد منافع، بلوغ و کمال احتساب می شود. روابط گُل و بلبل تا هنگامی است که زبانم لال "نه"ای شنیده نشود. 

ما دنیای مزخرفی داریم. خودمان، با دستان خود این جهنم را می سازیم. بعد که طاقت سوز شدیم، یکی یکی پا بفرار می گذاریم. 

عرض کردم: وقتی با هم حرف می زنیم، صدا ذره ذره آزاد می کنیم. گویی می ترسیم. و عنقریب می گوییم: اگر صدایم بلند شود و ارباب برنجد، روزگارم تباه می شود!. این سخنان یک کودک 40 یا 50 ساله است. 

در قدیم دختران را به یک کیسه سیب زمینی یا یک لنگه پیاز می فروختند. دختر 14 ساله را به نکاح نهنگ پنجاه ساله در می آوردند. این دختربچه ها برای رهایی از آنچه بنام عشق و جوانی از دست داده بودند، بطور ناخودآگاه، حجم عظیمی از زندگی نزیسته و وابستگی را به کودکان خود منتقل می کردند. که نتیجه آن تأسف انگیز است، جامعه ای کوتوله اندیش که به هر کس دروغ تر و پر وعده تر، اعتنای بیشتری می کند. این جامعه سرشتی نابرابر دارد. وگرنه انسان متعادل که در بطن زندگی، بدست آوردن و از دست دادنهایش هست، می داند تحقق هر وعده ای ساده نیست ولی فرد کوتوله، توی فضا سیر می کند و برای همین وعده ها هرچه غیردسترس تر، باور او عمیق تر.  

مقصود من از برابری، البته موضوعات پایه ای نیست و منظورم برابری های روانی است. من حقوق نخواندم و ریاضی را تخصصی دنبال نکرده ام. من فقط دیده ام که یک با یک برابر نیست. از این عدم توازن، از این ولایت سالاری، از این جنایت: مهدکودکی برکشیده شده. اینجا سرزمین لی لی پوت است. گرچه قدها مانند گالیور بلند ولی افکار مانند سرزمین لی لی پوت، کوتاه و کوچک و سبک اند ...

۰ نظر ۱۵ دی ۹۷ ، ۱۱:۳۶
Hamed Heidary Tabar


كفش‌هایم كو،
چه كسی بود صدا زد: سهراب؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ
مادرم در خواب است
ومنوچهر و پروانه، و شاید همه مردم شهر
شب خرداد به آرامی یك مرثیه از روی سر ثانیه‌ها
می‌گذرد
و نسیمی خنك از حاشیه سبز پتو خواب مرا می‌روبد
بوی هجرت می‌آید
بالش من پر آواز پر چلچله‌هاست
صبح خواهد شد
و به این كاسه آب
آسمان هجرت خواهد كرد
باید امشب بروم
من كه از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت كردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
كسی از دیدن یك باغچه مجذوب نشد
هیچكس زاغچه ای را سر یك مزرعه جدی نگرفت
من به اندازه یك ابر دلم می‌گیرد
وقتی از پنجره می‌بینم حوری

دختر بالغ همسایه  پای كمیاب ترین نارون روی زمین
فقه می‌خواند
چیزهایی هم هست، لحظه‌هایی پر اوج
مثلاً شاعره‌ای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود كه در چشمانش
آسمان تخم گذاشت
و شبی در شب‌ها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را كه به اندازه پیراهن تنهایی من
جا دارد، بردارم،
و به سمتی بروم
كه درختان حماسی پیداست،
رو به آن وسعت بی واژه كه همواره مرا می‌خواند
یك نفر باز صدا شد: سهراب!
كفش‌هایم كو؟

۰ نظر ۱۴ دی ۹۷ ، ۱۳:۱۱
Hamed Heidary Tabar


پیش از آنکه دینی باشد و دین هم از آسمان آمده باشد و این هم تأیید دین اسلام باشد، برگرفته از واقعیت زندگی بشر است. این سخن  را نمود بلوغ فردی دانست. یادمان باشد شناخت مسائل دنیا راه را برای حل آن ساده می کند و با شناخت آن حل نمی شود. ما قربانی جهل خویشیم و به درکات جهنم افکار خویش فرو خواهیم رفت و از این واقعیت گریزی نیست. تاریخ گواه است: همه تکبر ورزیدند و یا خود را زرنگ زمانه پنداشتند و تو بگو "ولکن اکثرهم لایشعرون" و اکثر مردم شعور ندارند و این را نمی فهمند! همان بیشعورهای کاسه لیس قالپاق دزد گفتند: این عرب بیابان گرد به ما توهین کرده! اما کسی نبود که بگوید: مگر تاریخ همین توده های فلک زده را نشان نداد که به جهل خود گرفتار بودند تا اینکه به چلیپای جهالت مصلوب شدند یا یا به دار زرنگ پنداری دارشان زدند. این کجایش توهین است؟ 

و او تلاش کرد تا بیدار کند برای خودش، برای آرمان و اهداف خودش، اما قانون کلی تکامل که نه جبر بود و نه زور فریاد برآورد: هیچ کسی را نمی توانی نجات دهی یا گرفتار سازی، هر کسی محصول کارخانه خویش است. پس اجل هیچ کسی مقدم و مؤخر نمی گردد!

۰ نظر ۱۴ دی ۹۷ ، ۰۲:۳۹
Hamed Heidary Tabar

بله، کدام شخص را دیده ایم که نقصی یا نقایصی نداشته باشد؟ از وضعیت مالی تا ناخوشی جسم و جان. لازم به شمارش دردها نیست. احتیاجی هم به پنهان کردن نواقص نداریم. ما خود را با همه ناکافی بودن کافی ندانسته ولی پذیرفته ایم. این باعث می شود از خودمان رنجی طاقت سوز نبریم که لگامی بشود برای بازی دادن ما توسط کسانی که روی این جاهای خالی، روی این نواقص سرمایه گذاری کرده اند. 

ما از جانب هم و از جانب حکومتها در حال بازی خوردنیم. آنها که با حضور همین نواقص کامل بی عیب و ناقص ما می شوند، به این باور رسیده اند کهنه تنها همه مانند آنهایند بل با لاپوشانی ناکافی بودن بر میلیونها انسان لایق و لاحق سیطره می یابند. به ما خود را کامل نشان می دهند و ما را مرتبن به خودمان ناقص. 

ناقص یا ناکافی! چاق یا لاغر! زشت یا زیبا! غنی یا فقیر! ابنها جملگی افیون مواد تخدیری هستند. کسی نمی تواند یاور خلق باشد. خلقها یاوری ندارند. انسانها یاور همدیگر نیستند و دلسوزی و انسانیت شعاری از سر نتجربیدن و یا زیرکی و شیطنت است. 

ما یکدیگر را و حاکمیت جهل و جور و نکبت، ما را به گناهی، به نقصی، محکوم می کنید. جایگاه او دقیقا کجاست؟ در دستان زجر دیده و اندیشه های غیر روشن ما. ما آنها را با توجه و حمایت خود به بالا می بریم تا آسمان را روی سرمان خراب کنند. 

گناه ساخته شده و با عوض کردن، جایگزین کردن، می شود از بار شوم و شیطانی آن کاست. من ناقص، نادان، ناتوانم. اگر کسی را من نمی پذیرد، به رای دیگران اهمیت می گذارم ولی با خود قهر نخواهم کرد. من اینگونه که برای راحتی خودم می کوشم، عزیز و محترم هستم. 

اما آنها گناه را می سازند تا همچون زالو خون ما را بمکند. و دهه هاست که می مکند. ولی با این وجود نکته اینجاست دو پارگی و بیگانگی من با خودم چه اندازه است، که وقتی نقصی از من رو می شود، آشفته می گردم و قصد جان خود دارم؟ تا این دیگران بر جسم و روان من مقدم اند؟ پس من چه هستم؟! جسمی بی ارزش که در سایه توجه اغیار همانند من زنده است. در دنیای کامل فقط کلمه و نقاب است. 

وقتی به وحدت با خود برسم با وحدت با جهان رسیده ام. اولین گام تمرین پذیرش خود است. دومین گام تعدیل است. سومین گام این است: من به خودم باید پاسخ بدهم نه شیخ و شحنه و گیریم خدایی هم باشد، این گونه نیست که فضولی و سرک در کار خلق بکشد. 

راه رهایی سرپوش گذاشتن روی آن نیست. این مزخرفات را دور بریزیم. ما از داوری همدیگر می ترسیم نه خدا نه دین. اریک فروم می گوید: آدمهای امروزی دیگر تحت تاثیر و قدرت دین و اخلاق به سر ... راهبر و راهنمایشان .. نظر عمومی و همگانی.

ص27

انسان در جستجوی معنا، رولو می

از این زندان قضاوتها تا رها نگردیم به آزادی نمی رسیم. ما نباید برای همدیگر زندگی کنیم. در غیراینصورت ماشین حمل عقده و فروخوردگی ها می شویم. هر انسانی تنها به خود خودش پاسخگوست و در صورتی که به دیگران پاسخ داد او از رنج عمیق بی ارزشی در عذاب است. این پاسخگویی انسان به خویشتک خویشش چنان است که خدا هم اینجا اضافی است. بنا بر این در این صورت کسی نمی تواند نقش قهرمان، عاشق، مقتدا و رهنما را برایتان بازی کند. تا زمانی خود را فرافکن بکنید خودتان نیستید. ماشینی هستید در دست دیگران. حالا این حکومت ملایی منسوخ است یا افراد جامعه ی حزبها یا هوسها، مدیریت فرد دست خودش نیست. دست عقلش برگرفته دانش تجربی و تئوریست، خارج است. پس تا زمانی حرف کسی را می توانیم بشنویم یا ببینیم یا بترسیم که به او اهمیت می دهیم. فرضن نماز جمعه روز جمعه را تعطیل کنید و نروید؟ آن امام جمعه با وجود تمام مخدری که زده ناامید و فرسوده می شود، چون استواریش را از خم کمر مخاطبینش دارد. 

من می تواهم بگویم، اگر تو خودت باشی و در خدمت خودت باشی، دنبال این یا اون راه نمی افتی! انگیزه هات رو بشناس. چرا می کشی؟ چرا آزاد می کنی؟ چرا میری؟ چرا از گناه می ترسی؟ اصلا تابحال فکر کردی چرا گناه ترس داره؟ چون چیزی رو ازت می گیرن که بهت دادن. اما اگر خودت بدست میاوردی، این ترس و حتا این واژه مبتذل گناه وجود داشت؟ نه. وجود هم نداشت. 


و حالا انگیزه من چه بودی، شما یا خودم؟!

۰ نظر ۱۳ دی ۹۷ ، ۰۴:۲۳
Hamed Heidary Tabar


آفتاب میشود

نگاه کن که غم درون دیده‌ام

چگونه قطره قطره آب میشود

چگونه سایهٔ سیاه سرکشم

اسیر دست آفتاب میشود

نگاه کن

تمام هستیم خراب میشود

شراره‌ای مرا به کام میکشد

مرا به اوج میبرد

مرا به دام میکشد

نگاه کن

تمام آسمان من

پر از شهاب میشود

* *

تو آمدی ز دورها و دورها

ز سرزمین عطرها و نورها

نشانده‌ای مرا کنون به زورقی

ز عاجها، ز ابرها، بلورها

مرا ببر امید دلنواز من

ببر به شهر شعرها و شورها

به راه پر ستاره میکشانیم

فراتر از ستاره مینشانیم

نگاه کن

من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگان تب شدم

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل

ستاره چین برکه های شب شدم

چه دور بود پیش از این زمین ما

به این کبود غرفه‌های آسمان

کنون به گوش من دوباره میرسد

صدای تو

صدای بال برفی فرشتگان

نگاه کن که من کجا رسیده‌ام

به کهکشان، به بیکران، به جاودان

کنون که آمدیم تا به اوجها

مرا بشوی با شراب موجها

مرا بپیچ در حریر بوسه‌ات

مرا بخواه در شبان دیر پا

مرا دگر رها مکن

مرا از این ستاره‌ها جدا مکن


فروغ فرخزاد

۰ نظر ۰۹ دی ۹۷ ، ۱۲:۵۷
Hamed Heidary Tabar


چاووشی

بسان رهنوردانی كه در افسانه ها گویند
گرفته كولبار زاد ره بر دوش
فشرده چوبدست خیزران در مشت
گهی پر گوی و گه خاموش
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می پویند
ما هم راه خود را می كنیم آغاز

سه ره پیداست
نوشته بر سر هر یك به سنگ اندر
حدیثی كه اش نمی خوانی بر آن دیگر
نخستین : راه نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی
دودیگر : راه نيمش ننگ ، نیمش نام
اگر سر بر كنی غوغا ، و گر دم در كشی آرام
سه دیگر : راه بی برگشت ، بی فرجام
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی كه می بینم بد آهنگ است

بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر كجا آیا همین رنگ است ؟

تو دانی كاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست
سوی بهرام ، این جاوید خون آشام
سوی ناهید ، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم
كه می زد جام شومش را به جام حافظ و خیام
و می رقصید دست افشان و پاكوبان بسان دختر كولی
و اكنون می زند با ساغر مك نیس یا نیما
و فردا نیز خواهد زد به جام هر كه بعد از ما
سوی اینها و آنها نیست
به سوی پهندشت بی خداوندی ست
كه با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاك افتند

بهل كاین آسمان پاك
چرا گاه كسانی چون مسیح و دیگران باشد
كه زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند كآن خوبان
پدرشان كیست ؟
و یا سود و ثمرشان چیست ؟

بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
به سوی سرزمینهایی كه دیدارش
بسان شعله ی آتش
دواند در رگم خون نشیط زنده ی بیدار
نه این خونی كه دارم ، پیر و سرد و تیره و بیمار
چو كرم نیمه جانی بی سر و بی دم
كه از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم
كشاند خویشتن را ، همچو مستان دست بر دیوار
به سوی قلب من ، این غرفه ی با پرده های تار
و می پرسد ، صدایش ناله ای بی نور
كسی اینجاست ؟
هلا ! من با شمایم ، های ! … می پرسم كسی اینجاست ؟
كسی اینجا پیام آورد ؟
نگاهی ، یا كه لبخندی ؟
فشار گرم دست دوست مانندی ؟
و می بیند صدایی نیست ، نور آشنایی نیست ، حتی از نگاه مرده ای هم رد پایی نیست
صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ
ملول وبا سحر نزدیك و دستش گرم كار مرگ
وز آن سو می رود بیرون ، به سوی غرفه ای دیگر
به امیدی كه نوشد از هوای تازه ی آزاد
ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است – از اعطای درویشی كه می خواند
جهان پیر است و بی بنیاد ، ازین فرهادكش فریاد
وز آنجا می رود بیرون ، به سوی جمله ساحلها
پس از گشتی كسالت بار
بدان سان باز می پرسد سر اندر غرفه ی با پرده های تار
كسی اینجاست ؟
و می بیند همان شمع و همان نجواست

كه می گوید بمان اینجا ؟
كه پرسی همچو آن پیر به درد آلوده ی مهجور
خدایا به كجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را ؟

بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
كجا ؟ هر جا كه پیش آید
بدانجایی كه می گویند خورشید غروب ما
زند بر پرده ی شبگیرشان تصویر
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید : زود
وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر
كجا ؟ هر جا كه پیش آید
به آنجایی كه می گویند
چوگل روییده شهری روشن از دریای تر دامان
و در آن چشمه هایی هست
كه دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن
و می نوشد از آن مردی كه می گوید
چرا بر خویشتن هموار باید كرد رنج آبیاری كردن باغی كز آن گل كاغذین روید ؟
به آنجایی كه می گویند روزی دختری بوده ست
كه مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو ، مرگ پاك دیگری بوده ست
كجا ؟ هر جا كه اینجا نیست
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
ز سیلی زن ، ز سیلی خور
وزین تصویر بر دیوار ترسانم
درین تصویر
عمر با تازيانه شوم و بی رحم خشایرشاه
زند دیوانه وار ، اما نه بر دریا
به گرده ی من ، به رگهای فسرده ی من
به زنده ی تو ، به مرده ی من

بیا تا راه بسپاریم
به سوی سبزه زارانی كه نه كس كشته ، ندروده
به سوی سرزمینهایی كه در آن هر چه بینی بكر و دوشیزه ست
و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده
كه چونین پاك و پاكیزه ست
به سوی آفتاب شاد صحرایی
كه نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی
و ما بر بیكران سبز و مخمل گونه ی دریا
می اندازیم زورقهای خود را چون گل بادام
و مرغان سپید بادبانها را می آموزیم
كه باد شرطه را آغوش بگشایند
و می رانیم گاهی تند ، گاه آرام
بیا ای خسته خاطر دوست ! ای مانند من دلكنده و غمگین
من اینجا بس دلم تنگ است

بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی فرجام بگذاریم



دریافت

۱ نظر ۰۷ دی ۹۷ ، ۱۶:۲۸
Hamed Heidary Tabar


گفته شده است که مردم نمی توانند حقیقت را ببینند زیرا خودشان بین حقیقت و خویشتن قرار می گیرند. این حرف درست نیست زیرا وجود ما، بخودی خود، چیزی نیست که حقیقت را تیره و تار می کند و غیر از آنچه هست جلوه می دهد بلکه نیازهای سرکوب شده و تضادهای درونی روان رنجور ماست که حقیقت را دگرگونه جلوه گر می سازد و موجب می شود تا تعصبها و انتظارات شخصی خود را به آدمهای دیگر و محیط زندگیمان فرافکنی کنیم و در نتیجه حقیقت را چنانکه هست نبینیم و نشناسیم. بنابراین عدم شناخت ما از خویشتن است که موجب می شود ما اشتباهات و نادرست دیده های خود را "حقیقت" می پنداریم. انسان هرچه شناخت کمتری از خویشتن داشته باشد بیشتر در معرض اضطراب و خشم غیرمنطقی قرار می گیرد و چون معمولاً خشم مانع بینش شهودی ما می شود گرفتار دلهره و اضطراب می شویم و از درک حقیقت بیشتر و بیشتر دور می مانیم. ص286


کتاب: انسان در جستجوی خویشتن؛ نویسنده رولو می؛ ترجمه: سیدمهدی ثریا؛ چاپ: سوم - 1392؛ انتشارات: دانژه. 

۰ نظر ۰۷ دی ۹۷ ، ۱۲:۲۰
Hamed Heidary Tabar

من از تجربیات روان پزشکی خود به این نتیجه رسیده ام که بزرگترین مانع رشد جرأت در انسان این است که برای زندگی خود را و روشی را در پیش بگیرد که با ذات او هماهنگ نیست و چون هماهنگ نیست قدرت و توان آن را ندارد. واقعیت امر را می توان در بررسی وضع و حال جوانی دید که احساس همجنس پسندی، تنهایی، اضطراب و طغیانگری مزاحم کار و زندگیش شده بود. او در کودکی بین بچه های دیگر سوسول و اِوا خواهر بحساب می آمد و با اینکه هر روز مورد حمله و ضَربُ شَتم همکلاسیهایش قرار می گرفت نمی توانست بجنگد و از خود دفاع کند. آخرین بچه در خانواده بود. یک خواهر بالاتر از خودش و چهار برادر بالاتر از خواهرش داشت. خواهرش در کودکی مرده بود و مادرش از اینکه تنها دختری را که داشته از دست داده خیلی ناراحت و اندوهگین بود، به او بیش از پسرهای دیگر توجه داشت اما مثل یک دختر با او رفتار می کرد و لباسهای دخترانه به او می پوشانید.

اداها و علاقه های دخترانه، شرکت نکردن در بازیهای پسرانه، دعوا نکردن، حتا وقتی که برادرهایش حاضر به کمک به او بودند برایش رفتاری منطقی بنظر می رسید زیرا فهمیده بود که اگر چنان نباشد جایی در دل مادرش نخواهد داشت. برایش روشن شده بود که با قبول نقش یک دختر می تواند مورد قبول مادرش باشد. مادرش بطور ناخودآگاه، از همان روزهای اول تولد از اینکه او پسر است و دختر نیست ناراضی بود. اگر مثل پسرها رفتار می کرد مادرش او را نماد محرومیت خود از داشتن دختر می دانست و بیاد دختر کوچکی می افتاد که از دست داده بود. این حالات به روشنی مغایر با گرایشهای طبیعی و پسرانه او بود و باعث آزردگی خاطر، نفرت و عِصْیان گرایی او شده بود که البته به هیچ وجه قادر نبود نسبت به مادرش ابراز کند یا نشان دهد. پایه و زیربنای رشد جرأتی که جامعه از جنس مذکر متوقع است از او گرفته شده بود و وقتی بزرگ شده بود جرأت را در عِصْیانگریهای اجتماعی می دید و اگر در جایی تَمَرُّد از سلطه و نفوذ مردانه پیش می آمد او به میدان می پرید. اما هر وقت موضوعی پیش می آمد که مخالفت با زن مسنی را می طلبید، یعنی مخالفت با کسی که می توانست مادر او بوده باشد می ترسید و عقب می نشست. آنچه او نمی توانست نادیده بگیرد و از آن صرف نظر کند تصور نارضایی و عدم قبول مادرش بود.

هر آدمی که در زندگی مجبور بوده باشد نقشی بازی کند که مناسب خودش نبوده و پدر و مادر از او خواسته و بر او تحمیل کرده اند آن نقش در او صنعت راسخ می شود و تداوم می یابد و او نخواهد توانست بداند که خودش به چه چیزی اعتقاد دارد، برای خودش پی گیر چه ارزشی است و تواناییش در پذیرش یک اعتقاد و پی گیری آن تا چه اندازه است. چنین آدمی از جرأت تهی و فاقد شخصیت مستقل است زیرا در درون خود پایه و اساسی برای استقلال شخصی و غیر وابسته به آن نقش ندارد. صص262,264


کتاب: انسان در جستجوی خویشتن؛ نویسنده رولو می؛ ترجمه: سیدمهدی ثریا؛ چاپ: سوم - 1392؛ انتشارات: دانژه. 

BookandThinking@

۱ نظر ۰۲ دی ۹۷ ، ۲۰:۲۲
Hamed Heidary Tabar