ما کشف شدنی هستیم
دیگر برایم مهم نیست کسی قدرشناسم باشد یا نباشد. من در دنیای جدیدی هستم. دنیایی که بند نافم را بریدم. دیوار حفاظم خودم هستم. تنها در این مرحله بود که فهمیدم رد و پذیرش دیگران ارزنی ارزش ندارد و صرفا بجهت نفعیست که به آنها میرسانی. خوشبختانه من یک آدم میرغضب سخت منتقد بددهن بودم و هستم و همه را تاراندم. نکته اینجاست ثروت حقیقی کشف ارزش های خود توسط خود است. دیگران یک دکمه در اختیار دارند
تایید"
این دکمه دغل و ریا تا زمانی به دکمه تکذیب و رد" تغییر سمت نمی دهد که نفعی داشته و بهر طریقی خیری رسانده باشی. در غیر اینصورت دیده نمیشی و یا صرفا تا زمانی که نابود بشوی دیده می شوی. من می دانم چه در گرانی هستم، این مهم است. برای همین وقتی کسی در مقابل عظمت توانایی و استعدادم چماق ناسپاسی بدست می گیرد، ته دلم می گویم: ای ابله😁
انسان گمشده نیست. یک ماشین است که بطریق غریزه و احتیاج و عادت اندیشه کشف می شود. به میزانی که خود را کشف و با برتران برابر می بیند، سر نه خم می کند که در یک طراز نیز قرار می گیرد. اما وای به روزی که قدم در راه خودشناسی نگذاری. مشتی نمیشه و نمی تونی و نمی تونم در بچگی حقنه کردن و انوقت در مقابل هم هر ننه قمری یه لا دو لا میشی. مسئله این است: تو خود را کشف نکردی و مانع کشفت هم ذهنی و گاهی عینی و لمسی مانند شرایط بد سیاسی، اجتماعی و مالی است.
از اجداد گوریل و تک سلولی مان در حرکت آموخته تا ما انسانهای کنونی، در نفس حرکت آموزش و آموزش است. پیوسته در هر اشتباهی آموزشی مجزا و بدیع وجود دارد. این حکایت از لایتناهی هستی دارد و نه تناهی بودن. جمله ای سارتر دارد که حکایت از نفس انسان دارد:
کسی که جرئت ترک ساحل را ندارد، جزایر بزرگ را کشف نمی کنند. این جهان، جهان تغییر است نه تقدیر.
در حین رفتن، آموختن است. بنابراین انسان محصول خطاست. در روانشناسی چیزی بنام خطای شناختی هست. یک شاخه این خطاهای شناختی خطای خویشتن شناختی بطور خاص بمنظور کشف استعدادها و یا اسیر استکبار من می توانم هاست!