قماش قلدرپرست
می خواستم درباره حکایتی از مقتول سعیدی سیرجانی از کتاب در آستین مرقع، حکایت مشتی غلوم لعنتی رو بنویسم. حکایتی بر تشبیه و تمثیل برای مطابق افرادی که پرستنده به دنیا نمی آیند. مشتی غلوم دل پر کینه و نفرتی داشتی. یازده ماه از سال را در حال غصه خوردن بود. ماه محرم و ایام عزاداری فرصت خوبی برای تخلیه کردن بود. وقتی هم مردم غرق شور بود فحش عالم و آدم را سر داد و مردم فقط میگفتن لعنت. میگن بر گور پدرتان و مردم میگفتن: لعنت. البته سعیدی می خواد بگه آخوند شعور شما را میستاید و با شور شما هر بلایی سرتان می آورد.
دختری دیدم در مقابل بارگاه کوروش خم شد و مردمی در قبال اعراب سر خم می کنم و آهن و خشت می پرستن. مگر میشه دلی سرشار از لجن نداشته باشن؟ مشتی غلوم در لباس مذهب به هدف خود می رسید و آیا اینها هم در لباس باستان گرایی، شخص یا دین، سعی در تخلیه مصائب رنگارنگ خود ندارند؟ بی تردید همینطور است. پر دوز و کلک ترین که صیدهای خوبی برای اتاق های روانکاوی هستن همین قماش قلدرپرستن!
خواب و دل درد
دیگه ازین بهتر چی میشه.