آذرخش
چند سال پیش با زنی دوست بودم. یک زن تورک زبان که خودش را علی الظاهر و علی الباطن محب ادبیات نشان میداد. نامش محفوظ می ماند. ما مدتی دوست بودیم و از من خواست که برای عیش به دیدارش بروم.
گه گداری موسیقی هایی رو می فرستاد که ترکیبی بود از تراژدی و موسیقی یی که من نه دوست داشتم نه دریافتی از آن می کرد. به جهت نکبت فرهنگی قادر نبودم و لازم هم نمی دیدم که بگویم اینها را دوست ندارم. با سلیقه موسیقایی من آشنا بود و می دانست چه روحیه ای دارم و چه گوش می کنم.
سال اول تلگرام بود. دوره ای که تانگو کمرنگ شده بود و بیتالک هم. قهرمان app ها وایبر بود. وایبر محفلی بود برای جامعه ای پراشتها و ناکام و بیمار. موسیقی یی هایی که میفرستاد روی روح و روانم رژه میرفت. او دریافت بود که برای سیطره و نفوذ بر من این روش پایدار و جواب ده هست. تازه پی می برم کسی که احساس نداشت ولی احساس شناس بود.
این خاطره که امروز از آن دوست تعریف می کنم با مضامین و مفاهیمی توام است که من نام آن را "خودشناسی" می گذاریم. من چون عادت کردم open بحث کنم و بنویسم، اینک ناشیانه محافظه کاری می کنم. اما او می دانست چه روحیه ای دارم".
آن زن گرم و جذاب و شهوت برانگیز اثیری به من مگوهای بسیاری گفت. بخشی از هستی لعنت شده ام را نشان داد. کارنابلدی و حماقت. شور احمقانه و ادعای ابلهانه. او یک فرشته بود، یک آذرش سوزان و گدازان؛ هم نور می داد و هم می سوزانید. چیزی بنام دوست داشتن بین ما نبود. اما نمودار خرفتی و خفتم بود. در ظل او دریافتم چه نکنم!