"قلم توتم من است"

نوشتن آرامم می کند، با نوشتن می توانم ناگفته های بسیاری با خودم در میان بگذارم

"قلم توتم من است"

نوشتن آرامم می کند، با نوشتن می توانم ناگفته های بسیاری با خودم در میان بگذارم

هر چه بنویسم لاف و گزاف است. انسان بودنی ست که می شود ولی شدنی ست که می خواهد و لحظه ای که حرکت می کند و هنگامی که تحمل، می شود آنچه باید بشود...!

بایگانی
نویسندگان

فرخی به قلم فرخی

يكشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۷، ۰۳:۳۴ ق.ظ

فرخی فرخی به قلم فرخی


انگلیس ها همه کاری بلد بودند غیر از معلمی، هرچه در کلاس درس می گفتند باید بدون چون و چرا حفظ کنیم، سؤال و جواب ممنوع بود و معلم ها اصلا خوششان نمی آمد که از آنها سؤال کنیم، می ترسیدند چشم و گوش ما باز شود. مثلا اگر دانش آموزی می پرسید شما اینجا در میهن، چه کار می کنید؟ ترش می کردند و تکلیف شاعر هم معلوم بود، اخراج. به نظر آنها چنین شاگردی که در کار آنها فضولی می کرد حق درس خواندن نداشت و نمی توانست متمدن شود. 

من خیلی زود متوجه شدم که کاسه ای زیر نیم کاسه است و اینها نمی خواهند کسی را با سواد کنند، مدرسه و کلاس، معلم و کتاب همه سرپوشی بود تا مردم نفهمند آنان در این مملکت به چه جنایتی مشغولند من که این اوضاع را می دیدم رغبتی به مدرسه رفتن نداشتم. آخر هرچه می گفتند دروغ بود. به ما سفارش می کردند که دروغ نگوییم ولی خودشان مثل آب خوردن دروغ می گفتند. به ما می گفتند دزدی نکنیم اما خودشان بود و نبود میلیونها گرسنه و پا برهنه را در سرتاسر دنیا بالا می کشیدند و به روی مبارک هم نمی آوردند. کشیش های انگلیسی به ما اندرز می دادند، با همه مهربان باشیم اما خودشان انواع شکنجه و خشونت را به کار می بردند هر کس را که صدایش بلند می شد بیرحمانه می کشتند و برای شکم خود دنیا را به خاک و خون می کشیدند. 

انگلیس ها، با همه این وحشیگری ها ما ایرانی ها را داخل آدم نمی دانستند و رفتارشان با ما بسیار زننده بود. من که نمی توانستم رفتار توهین آمیز آنها را تحمل کنم. در هر فرصتی به رفتار و کردار آنها اعتراض می کردم و اشعاری می ساختم و در شعرهای خود چهرهٔ واقعی این درندگان را برای مردم آشکار می کردم و مردم را هشدار می دادم تا گول ظاهر آراسته و فُکُل کراوات آنها را نخورند و بچه های خود را به دست آنان نسپارند، انگلیس ها هم که می ترسیدند مردم آگاه شوند و دَر دکانشان تخته شود، مرا از این مدرسه بیرون کردند و چه کار خوبی هم می کردند، زیرا درس های آنها به درد زندگی من نمی خورد و فقط برای شتشوی مغزی بود. 

از 15 سالگی که مرا ترک تحصیل دادند بناچار از مدرسه بیرون آمدم، درس زندگی را از کلاس اول شروع کردم و با زندگی واقعی آشنا شدم و پا را روی اولین پله نردبان زندگی گذاشتم. از ابتدا به کارگری مشغول شدم، مدتی پارچه می بافتم و چند سالی هم کارگر نانوایی بودم. در مدرسه اجتماع چه چیزها که ندیدم، حتا آردی که به ما می دادند تا نان کنیم و به نام نان گندم به خورد خلق الله بدهیم پر بود از کاه و یونجه و خاک اره. صص32,33


کتاب: کشتار نویسندگان در ایران از صور اسرافیل تا پوینده و مختاری؛ نویسنده: محمود ستایش؛ چاپ اول: 1378؛ انتشارات: چاپخانه آسمان. 

۹۷/۰۹/۱۸
Hamed Heidary Tabar

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی