کشور بایر
آزادی برای من خیلی متفاوته. آزادی برای من یک مسئله روان شناختیه. من آزادی رو در کشیدن سیگار در ملأ عام، خانم بازی، عرق خوری، نبودن والدین و سرپست و کفیل نمی دانم. آزادی، یعنی به تمامیت مسئول خودم باشم. از یک زمانی به بعد فردی که به بلوغ رسیده و به شناخت کافی از خود و نوع خود، پیوندها را، انسان را بمثابه یک رابطه محترمانه. احترامی از سر جبر و احتیاج می بیند. از این رو که ما وقتی به لحظه موعود خود می رسیم ولی باز در قفس جبری محیط و خانواده ایم دوران استیصال و استهلاک را به توسط روان رنجوری آغاز می کنیم. ولی وقتی در قفس را باز می کنی و می خواهی مسئولانه قدم برداری، می بینی پرتگاه است! پرتگاهی که از یک قرن پیش تقویت شده و می شود. یک صد سال بچه های این مرز بوم وابسته پستان مادر و جیب پدرهایشان هستند. ما با شیر گاو هم توانستیم زنده بمانیم و دو روز یک وعده غذا. ولی اسیر جبری سقف های عاریتی شده ایم. تا رژیم شاه بود بندنافی و تا رژیم آخوند بندنافی! دردا و دریغا که این بهشت عاریتی از ما توله هایی ناهنجار و از عده ای از ما غمگن و ناخشنود ساخته است. آدم اگر پشت میله های زندان باشد، تکلیفش روشن است که من اسیر زندانم. اما بدبختی آنجاست که من در زندان نیستم، در کشوری بیابان شده توسط 40 سال حکومت جور و جهلم. مرگ را در حلق آن کسی تپاند که این آزادی را می گیرد و آن آزادی را می دهد. بر آن نانی که از معاوضه آزادی با زندانبان کبیر بما دادند باید زهر هلال ریخت. ما نسل های گیج و پریشانی هستیم که هم اکنون دنبال تکرار ساحران سال 57 نکبتیم. بدبختی جامعه و کشور آنجاست که نمی شود یک تنه عمل کرد وگرنه وقت عزیزتر از آن است که مشتی گاو را مجاب به ترج آزادی بر نان کرد.
هیچ فرزندی و هیچ والدینی، یکی نیستن. انسانها منحصر بفرد، سخت تنها هستند. ما چه موقع می خواهیم در زمین و زمانه خودمان باشیم؟ این زنجیر شدگی ها بهم به دلیل وابستگی و یا بایر بودن سرزمینی پهناور و پرافتخار و سرشار از ثروت، را چگونه می توان برتابید؟
آزادی ابتدای تکامل فردی است. فردی که پستان ننه و جیب ددی را به شیر گاو و جیب خود ترجیح می دهد، همانا آدمی مفلوک و لاموجود است. کسی که یونیک و انحصاری ست نمی تواند در سایه دیگران به پرسونا برسد. نمی شود و نمی توان و نباید. اما بیتابی و جزع و فزع ما به خاطر توانستن و نتوانستن نیست. بخاطر راه هایی ست که توسط افیونی های دینی که هنر بارز و برجسته شان تخریب و نابودی ست همه از بین رفتند.
در قفس را باز می کنی: سرزمینی پت و پهن می بینی که مانند جنگلهای خشکی زده آفریقا، جز چند کرکس لاشخور مؤمن چیزی در آن نیست. نه رأی من نه حق من باید گفت دو لول بلژیکی من کو تا مغزهای خالی را بترکانم و انتفام آزادی و لحظات بر باد رفته را بستانم.
ولی این فرخنده نمی افتد. کودکان ترسو هستند و ترسویان کودک. کسانی 4 دهه به امید بهتر شدن پای صندوق رفته اند اصلاح نشدنی اند و نه آنانکه بدون این صندوق های فرمایشی هم انتخاب شده اند. آنها که این کشور را از غنائم خدیجه می دانند و تکلیفشان را در اولین نطق خود مشخص نمودند ولی تکلیف آن نکبتی روشن نیست که 4 دهه پای صندوق های فرمایشی رفت.
چگونه می توان این نکبت و تیره بختی را توجیه کرد و تسلا داد، مردن در عین زندگی بقول ریچارد براتیگان؟