"قلم توتم من است"

نوشتن آرامم می کند، با نوشتن می توانم ناگفته های بسیاری با خودم در میان بگذارم

"قلم توتم من است"

نوشتن آرامم می کند، با نوشتن می توانم ناگفته های بسیاری با خودم در میان بگذارم

هر چه بنویسم لاف و گزاف است. انسان بودنی ست که می شود ولی شدنی ست که می خواهد و لحظه ای که حرکت می کند و هنگامی که تحمل، می شود آنچه باید بشود...!

بایگانی
نویسندگان

۲۰ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است


بي قدر ساخت خود را، نخوت فزود ما را
بر ما و خود ستم کرد هر کس ستود ما را
چون موجه سرابيم در شوره زار عالم
کز بود بهره اي نيست غير از نمود ما را
تنگي روزي ما بود از گشودن لب
تا بسته گشت اين در صد در گشود ما را

"صائب تبریزی"

قبلاًها دلم دستم بیشتر به کار می رفت و از کوشتن حظ وافری می بردم. سِن ام کم بود و ذوق ام زیاد. حالم خوش بود و غم چندانی نداشتم. باشگاه می رفتم، قلیان می کشیدم، پودر می خوردم و بالاخره بچه بی درد و پرخرجی بودم. عاطفه زیاد بود و تنبان والدین و پیرامونیان پر پول. خر اجل سَلّانِه  سَلّانِه سرو کله نامربوطش پیدا شد، برخلاف معمول که تُرکِ فَلَک مسئول غارتگری و چپوچی است، خر اجل سر می رسد خانه از بنیاد می کَند و همه را بُرد. جانم برایتان بگوید این شرح ماوقع است، اینک سالیان از آن دوران افسانه ای می گذرد. چنان بر جان نحیف و روح ضعیف - مان سخت رفته، که انگار از ابتدا دوزخی بوده ایم. 

زندگی سراسر مسئله است و ما ناگزیر از حل مسائلیم. فرازهای زندگی فرودهای آن را نشان می دهد و بقول حافظ: 


في الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر


کاين کارخانه ايست که تغيير مي کنند


همچنانکه شیخ حافظ این پدر پیر خردمند دنیا دیده چنین به امثال ماهایی هیچ از دنیا دون و مادون نمی دانیم اندرزی از روی شفقت و محبت می دهد، افلاطون عالیقدر در حکم فیلسوفی نرم و آرام می گوید: 


اگر روزی شأن و مقامت پایین آمد ناامید مشو، زیرا آفتاب هر روز هنگام غروب پایین می رود تا بامداد روز دیگر بالا بیاید.


فراز و فرودهای دنیای انسانی ما پیوسته و ناپیوسته، همه و هیچکس، قانون نیست. اشاره به اینکه آفریدگار هستی در جوهر اصیل طبیعت مقرراتی وضع و دایر کرده، فرافکنانه است. در هر صورت ما وقتی تجربه بدبختی را می کنیم معنی عمیق خوشبختی را می فهمیم. 


خانم دکتر سارا شریعتی با این روایت برای من بعنوان یک مخاطب کم و ناچیز ایشان، جاودانه شد. گفت: روزی در فرانسه بودم. مادر پسری را دیدم. مادر اشاره به فردی فقیر در آنسوی خیابان نمود. و به فرزندش گفت "اگر تو نیز درس نخوانی، فقیر خواهی شد"، نتیجه گیری دکتر سارا شریعتی اینگونه است:


《فقر مسئله ای فردی است، نه سیاسی!》 


حالا که به این نتیجه گیری فکر می کنم می بینیم من به عنوان یک محصل و ایشان بعنوان یک استاد برجسته درس جامعه شناسی، خیلی کم خود و دنیای خود را می شناسیم. 


قُدَمای ما، پدربزرگان و مادربزرگان تا نیای - مان بر این باور بودند که آفریدگار هستی دست اندرکار سرنوشت آدمی است. و این باوری قدیمی بود که ربطی به خرافه نداشت. کلاشان تاریخ هم کلاش نبودند. چون حق بجانبی و فرمان دهی و زورگویی خود مشرف و آگاه نبودند. همچنانکه که انسان کنونی به بدیهه ترین امور عقلی و ذهنی خود که در رفتارش بروز و ظهور می کند، التفاتی ندارد و در واقع از ماهیت آن بعبارتی بی خبر است. نبی مکرم اسلام تا عیسی مسیح (ع) از جمله افرادی بودند که میلیونها علت در پیدایش آنها و میلیاردها برداشت و علت در نگرش ما نسبت به آنها وجود دارد و با یک دلیل و علت نشکافته و نرفته، نمی شود اندرباب آن به دقت و ملاحظه نظر رسید. 


نتیجه بحث من شد اینکه علتی واحد و مشخص وجود ندارد. خاک و خاکه ما از ذرات است و زندگی ما بر دو اصل ذره و تدریج و دو اصل کثرت و وحدت شکل بسته است، پس نمی تواند با اقامه یک دلیل و آنهم برداشتی ذهنی و باز هم منطبق بر ذهنیت خود و نیز هم در این زمانه ناسازگار، به علت اصیل و اساسی پیدایش هستی یک شخص اصلاحگر یا کشورگشا دست یازید. 


وقتی نزدیک ترین فردهای زندگی ات می گویند تو قابل درک نیستی، تعجب می کنم چگونه حضرت موسی (ع) قابل درک است. جدای از این کسی می تواند ثابت کند رکسانه بد بوده یا داریوش دوم خوب است؟ 


فلاسفه چین باستان بر یک اصل اشاره داشتند و آن هم اصل مسالمت بود. من پروردگار آفرینش را و همان را که هست و همان را که نیست، در هست و نیستش دوست دارم. شاخ های تیز تکبر و شهوت من تنها در همزیستی مسالمت آمیز در هستی کُند و تعدیل می گردد. 


این که جهان از ذرات و به تدریج پدید آمده، نشان از درک عمیق داستایوسکی است که عمل یک انسان را مخروج عمل میلیاردها انسان می داند آنجا که می گوید "جامعه مانند دانه های زنجیر بهم پیوسته است و عمل یک انسان باقی می ماند" 


پس امروز و فردای من، محصول یک حادثه و یک اتفاق نیست. در جهانی که یک جابجای باعث تغییرات همه گیر می شود بیشتر عقل بی حس و عجز و حیرت انسان نمایان می شود تا اینکه بطور قطع و حتم به نتیجه ای برسد. 

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۷ ، ۱۴:۵۳
Hamed Heidary Tabar


بیشتر پدران و مادران، به زبان، اصرار می کنند که دلشان می خواهد فرزندشان از استعدادهای بالقوه ای که دارد بهره مند شود ولی عملاً طوری رفتار می کنند که گویی موفقیت و خوشبختی فرزندشان جز با پیروزی از نظر و خواست آنان میسر نیست. از این وضع چه نتیجه ای می توان گرفت جز اینکه روحاً و ناخودآگاه سخت وابسته، چسبیده و آویزان به فرزند خود می باشند و حرفی که می زنند با آنچه در دل دارند یکی نیست. تصور آزاد بار آمدن فرزند، چه دختر چه پسر، در دل پدر و مادر اضطرابی عمیق ایجاد می کند زیرا به وجود تواناییهای ذاتی و طبیعی در فرزندشان اعتماد و اطمینان ندارند(شاید به هم به این دلیل که به خود و تواناییهای خود اعتماد ندارند) در مورد جامعه نیز وضع به همین منوال است زیرا چنانکه شواهد تاریخی نشان داده است طبقات حاکم برای حفظ مقام و موقعیت خود از شکستن و خُرد کردن میل و اراده مردم هیچ اباء نداشته و خودداری نکرده اند. ص221


کتاب: انسان در جستجوی خویشتن؛ نویسنده رولو می؛ ترجمه: سیدمهدی ثریا؛ چاپ: سوم - 1392؛ انتشارات: دانژه. 

۱ نظر ۲۸ آذر ۹۷ ، ۱۵:۰۷
Hamed Heidary Tabar


هر چیزی را فراموش کنی از یاد می رود. مدت زیادی هم طول بکشد، از یاد می رود. این تنها خصوصیت یک رابطه نیست که روزی فراموش ناشدنی می نمود، فراموش کردن و از یاد بردن توان یا خصوصیت انسان است. نامش مهم نیست. فراموش کردن و به فراموشی سپردن دشوار اما شدنی است. این مکانیزم مقابله با تبعات جدایی نادر از سیمین نیست، جدایی ما از زندگی است. کار تفکر، تحقیق، تجربه، نوشتن چیزی جز کشف خود؛ رهایی خود؛ راحتی خود، است؟ نه. پس می نویسم تا خودم را بهتر بشناسم.

۰ نظر ۲۸ آذر ۹۷ ، ۰۳:۰۵
Hamed Heidary Tabar

آزادی برای من خیلی متفاوته. آزادی برای من یک مسئله روان شناختیه. من آزادی رو در کشیدن سیگار در ملأ عام، خانم بازی، عرق خوری، نبودن والدین و سرپست و کفیل نمی دانم. آزادی، یعنی به تمامیت مسئول خودم باشم. از یک زمانی به بعد فردی که به بلوغ رسیده و به شناخت کافی از خود و نوع خود، پیوندها را، انسان را بمثابه یک رابطه محترمانه. احترامی از سر جبر و احتیاج می بیند. از این رو که ما وقتی به لحظه موعود خود می رسیم ولی باز در قفس جبری محیط و خانواده ایم دوران استیصال و استهلاک را به توسط روان رنجوری آغاز می کنیم. ولی وقتی در قفس را باز می کنی و می خواهی مسئولانه قدم برداری، می بینی پرتگاه است! پرتگاهی که از یک قرن پیش تقویت شده و می شود. یک صد سال بچه های این مرز بوم وابسته پستان مادر و جیب پدرهایشان هستند. ما با شیر گاو هم توانستیم زنده بمانیم و دو روز یک وعده غذا. ولی اسیر جبری سقف های عاریتی شده ایم. تا رژیم شاه بود بندنافی و تا رژیم آخوند بندنافی! دردا و دریغا که این بهشت عاریتی از ما توله هایی ناهنجار و از عده ای از ما غمگن و ناخشنود ساخته است. آدم اگر پشت میله های زندان باشد، تکلیفش روشن است که من اسیر زندانم. اما بدبختی آنجاست که من در زندان نیستم، در کشوری بیابان شده توسط 40 سال حکومت جور و جهلم. مرگ را در حلق آن کسی تپاند که این آزادی را می گیرد و آن آزادی را می دهد. بر آن نانی که از معاوضه آزادی با زندانبان کبیر بما دادند باید زهر هلال ریخت. ما نسل های گیج و پریشانی هستیم که هم اکنون دنبال تکرار ساحران سال 57 نکبتیم. بدبختی جامعه و کشور آنجاست که نمی شود یک تنه عمل کرد وگرنه وقت عزیزتر از آن است که مشتی گاو را مجاب به ترج آزادی بر نان کرد. 

هیچ فرزندی و هیچ والدینی، یکی نیستن. انسانها منحصر بفرد، سخت تنها هستند. ما چه موقع می خواهیم در زمین و زمانه خودمان باشیم؟ این زنجیر شدگی ها بهم به دلیل وابستگی و یا بایر بودن سرزمینی پهناور و پرافتخار و سرشار از ثروت، را چگونه می توان برتابید؟ 

آزادی ابتدای تکامل فردی است. فردی که پستان ننه و جیب ددی را به شیر گاو و جیب خود ترجیح می دهد، همانا آدمی مفلوک و لاموجود است. کسی که یونیک و انحصاری ست نمی تواند در سایه دیگران به پرسونا برسد. نمی شود و نمی توان و نباید. اما بیتابی و جزع و فزع ما به خاطر توانستن و نتوانستن نیست. بخاطر راه هایی ست که توسط افیونی های دینی که هنر بارز و برجسته شان تخریب و نابودی ست همه از بین رفتند. 

در قفس را باز می کنی: سرزمینی پت و پهن می بینی که مانند جنگلهای خشکی زده آفریقا، جز چند کرکس لاشخور مؤمن چیزی در آن نیست. نه رأی من نه حق من باید گفت دو لول بلژیکی من کو تا مغزهای خالی را بترکانم و انتفام آزادی و لحظات بر باد رفته را بستانم.

ولی این فرخنده نمی افتد. کودکان ترسو هستند و ترسویان کودک. کسانی 4 دهه به امید بهتر شدن پای صندوق رفته اند اصلاح نشدنی اند و نه آنانکه بدون این صندوق های فرمایشی هم انتخاب شده اند. آنها که این کشور را از غنائم خدیجه می دانند و تکلیفشان را در اولین نطق خود مشخص نمودند ولی تکلیف آن نکبتی روشن نیست که 4 دهه پای صندوق های فرمایشی رفت. 

چگونه می توان این نکبت و تیره بختی را توجیه کرد و تسلا داد، مردن در عین زندگی بقول ریچارد براتیگان؟

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۷ ، ۰۲:۱۲
Hamed Heidary Tabar


اما مشکل امروزی جامعه ما گرایش شدید مردم به توافق و هم رنگی است، وقتی مردم، مأیوس از خود و تواناییهای خود می شوند، سعی می کنند که برای رسوا نشدن همرنگ جماعت باشند "اخلاق" معنی "سازگاری" با معیارها و راه و روشهای مرسوم و عمومی پیدا می کند و "اخلاق" و "اطاعت" واژه های مترادف می شوند. آدم "خوب" به کسی گفته می شود که از رسوم جامعه و دستورات کلیسا اطاعت کند. سرگذشت آدم در بهشت چنین تعبیر می شود که اگر نافرمانی نمی کرد هرگز از بهشت رانده نمی شد. در دوران پُر تنش و اضطراب فعلی ما تصور جامعه و دولتی که همه نیازها در آن برآورده شده باشد و مردم بدون تضاد و اضطراب و فارغ از هر مسئولیتی بسر ببرند خیلی جالب و دلنشین می نماید. 

شرط حتمی بی چون و چرای چنین جامعه ای نداشتن یا رشد نکردن خودآگاهی مردم است و کنجکاوی و سؤال و مسئولیت هرچه کمتر باشد بهتر. اما اطاعت بی چون و چرا "چگونه می تواند اخلاقی" باشد؟ اگر معنی اخلاق اطاعت محض باشد سگ می تواند خیلی "اخلاقی تر" از انسان تربیت شود و سگی که "خوب" تربیت شده باشد خیلی بیشتر از صاحبش "اخلاقی" خواهد بود زیرا نافرمانی نمی کند و از صاحبش خوشبخت تر خواهد بود زیرا اگر گهگاه از او نافرمانی سر بزند آنچنان احساس گناه نمی کند که کارش به روان رنجوری بکشد.

اما از دیدگاه جامعه شناسی پیروی از هنجارهای عمومی، بدون تفکر و تدبر و تصمیم شخصی، چه ربطی با "اخلاق" دارد؟ در 1900 آدمی که با هنجار عمومی هماهنگ بود احساس جنسی اش سرکوب می شد؛ در 1925 همان آدم در انطباق با حال و هوای عمومی بطور ملایمی عصیان گر شده بود، در 1945 بینش و رفتارش با آنچه در گزارش کینزی آمده بود کم و بیش مطابقت داشت. پیروی از هنجارهای جاری و معمول اجتماعی را می توان با واژه های فرهنگی، اخلاقی یا دینی بزرگ و شکوهمند جلوه داد اما در واقع امر "اخلاقی" بودن آن در چیست؟ در پیروی منتقدانه از هنجارها عنصر اخلاق کنار گذاشته می شود؛ شخص در روابطش با دیگران "خودش" را مستقل نمی بیند، در قبول مسئولیتها احساس آزادی نمی کند و خلاقیت در او رو به کاهش می گذارد. 

داستایوسکی در رمان "بازپرس عالیقدر" دلهره ناشی از تضاد بین حساسیت اخلاقی و پاسداشت راه و روشهای جاری و معمول اجتماعی را بسیار دقیق و استادانه به تصویر کشیده است. یک روز، در دوران تفتیش عقاید[1] حضرت مسیح (ع) بی سرو صدا و بی آنکه خودش را بشناساند به زمین باز می گردد و در کوچه و بازار به مداوای بیماران می پردازد. دیری نمی گذرد که همه او را می شناسند و ازدحام برای دیدن و طلب کمک از او رو به افزایش می گذارد. 

کاردینال بزرگ دستور بازداشتش را می دهد و زندانش می کند. اما در سکوت و تاریکی شب به زندان می آید تا به مسیح بگوید که چرا به زمین بازگشته ای؟ هزارو پانصد سال طول کشیده تا کلیسا توانسته اشتباه بزرگ عیسا را که گفته انسان آزاد خلق شده و آزاد است، رفع و رجوع کند و او اجازه نخواهد داد که زحمات هزار و پانصد ساله کلیسا از بین برود. بنظر کاردینال اینکه عیسا (ع) به فوانین خشک و بی انعطاف گذشته بی اعتنایی کرده و بار تشخیص گناه و ثواب را بر شانه افراد نهاده غلط و غیرعملی است زیرا این بار برای شانه های انسان سنگین و دردآور است. عیسا (ع) برای مردم زیادتر از حد درک و شعورشان ارزش قائل شده و ندانسته که مردم در واقع می خواهند که با آنها مثل کودک رفتار شود و با استناد به "حجیت" و "معجزه" امورشان سرو سامان داده شود. عیسا باید همانطور که شیطان او را وسوسه کرده بود، "به مردم فقط نان بدهد" و نگوید "نان بدون آزادی ارزش ندارد" ... زیرا مردم آزادی خود را به پای تو خواهند ریخت و خواهند گفت "ما را بنده خود کن و غذا بده" ... و فراموش مکن که مردم آسایش و حتا مرگ را به آزاد بودن در انتخاب بین بد و خوب ترجیح می دهند. 

کاردینال پیر ادامه می دهد که بسیار کم هستند کسانی که بتوانند به مانند تو زندگی کنند. خواست بیشتر مردم این است که چون مورچه ها توده ای باشند از افراد متحد، همدل و هم سان، گوش کن تا برایت بگویم که برای انسانها هیچ دلهره و اضطرابی بدتر و سخت تر از آن نیست که کسی را نیابند تا آزادی نحسی را که با آن به دنیا آمده اند بدستش بسپارند و بار سنگین انتخاب بین بد و خوب را بر گرده او بگذارند. کشیدن این بار را کلیسا بر عهده گرفته و می گوید همسر داشته باشند و معشوقه نداشته باشند، بر اساس اینکه اطاعت بورزند یا نورزند فرزند داشته باشند یا نداشته باشند و بدان که بیشتر مردم شادمانه به دستورات ما تن داده اند و می دهند زیرا با قبول آنچه ما برایشان تعیین کرده و می کنیم از اضطراب و دغدغه خاطری که در تشخیص و انتخاب آزاد بین بد و خوب و درست و نادرست خواهند داشت آسوده خواهند بود. در پایان کاردینال غمگنانه از مسیح می پرسد "چرا آمده ای که مانع کار ما بشوی؟" و او را ترک می کند و روز بعد مسیح در میدان عمومی شهر در آتش سوزانده می شود. صص211,214


1- تفتیش عقاید(Incuistion) در سال 1231 میلادی گریگوری نهم پاپ اعظم کاتولیک تفتیش عقاید را بنیاد نهاد. در سال 1253 پاپ دیگر شکنجه را در تفتیش عقاید مجاز شمرد. 


کتاب: انسان در جستجوی خویشتن؛ نویسنده رولو می؛ ترجمه: سیدمهدی ثریا؛ چاپ: سوم - 1392؛ انتشارات: دانژه. 

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۷ ، ۱۱:۵۰
Hamed Heidary Tabar


مجموعه داستان علویه خانم و وِلِنگاری

داستان سوم قَضیِّهٔ بُتِّه

صادق خان هدایت

بخش نهم جزء پنجم و آخر


در این وقت تمام قبیلهٔ دست چپ با تبر و تیر هوراکشان از زیر بته ها در آمدند. همین که افراد قبیلهٔ دست راست دیدند هوا پس است، دمشان را روی کولشان گذاشتند، عدالت و آزادی و تمدنشان را برداشتند و سیخکی پی کارشان رفتند. ولی قبیلهٔ دست چپ مورخ شهیر خود را اول شمع آجین کردند و بعد با بنزین هواپیمائی بسیار اعلا او را آتش زدند تا دیگر کسی بخیال نیفتد که برایشان تاریخ بنویسد. بعد هم در نقطهٔ متقاطرهٔ نشیمنگاه بابا آدم اقامت گزیدند و مشغول ادامه به زندگی شدند. 

همان طوری که آنها به مرادشان رسیدند، شما هم به مرادتان برسید! ص84


علویه خانم و وِلِنگاری؛ صادق هدایت؛ چاپ چهارم _ تهران 1342؛ انتشارات امیرکبیر.

۰ نظر ۲۱ آذر ۹۷ ، ۰۲:۳۴
Hamed Heidary Tabar


مجموعه داستان علویه خانم و وِلِنگاری

داستان سوم قَضیِّهٔ بُتِّه

صادق خان هدایت

بخش نهم جزء چهارم


جهاز هاضمهٔ ما بهتر و قویتر است. ما مثل ریگ بچه پس می اندازیم و چون شما از نژاد پست هستید و از زیر بته در آمده اید، از کوری چشم و از کری گوش و از کچلی سر و از چلاقی پایتان باید زجر بکشید و غلام ما باشید. و هرچه ما می گوئیم باور بکنید و مثل خر کار بکنید بدهید ما برایتان نوش جان بکنیم! اینست نظم نوین، زیرا بموجب اسناد تاریخی که ما در دست داریم همهٔ رؤسای قبیلهٔ ما قلچماق بوده اند، معدهٔ آنها غذا را خوب هضم میکرده، گردن ستبر و سبیل چخماقی داشته اند، لذا شما حق حیات ندارید و فقط برای اسارت ما آفریده شده اید؟)) 

قبیلهٔ دست چپ از این فرمایشات تو لب رفت و خودش را مقصر دانست. مورخین آنها که زحمات چندین هزار ساله شان به آب افتاده بود، نمایندگان 

قبیلهٔ دست راست را مخاطب قرار داد: ((پس حالا که همچین شد، فقط سه روز بما مهلت بدهید و روز سوم در همین محل اسناد و مدارک ما را تحویل بگیرید.)) 

نمایندگان قبیلهٔ دست راست پذیرفتند. 

تمام این سه روز را افراد قبیلهٔ دست چپ از مرد هفتاد ساله تا بچهٔ هفت ساله مشغول جمع آوری گَوَن و خار و خس بیابانها شدند، اگر چه توی جنگل سرسبز و انبوهی بودند و آنها را گوشهٔ میدان روی هم می انباشتند. 

روز سوم در محل معهود که میدان مشق جنگل بود، یک طرف آن بته های انبوهی روی هم کپه شده بود، طرف دیگر آب پاشی و تر و تمیز و به پرچمهای طرفین مزین گردیده بود. مورخین و نمایندگان محترم و ریش سفیدان و رئیس قبیلهٔ دست چپ بودند. 

همین که موزیک تام تام مترنم شد، یکمرتبه از زیر بته های کنار میدان، مورخ و رئیس قبیلهٔ دست چپ با ریش سفیدان و سران سپاه بدر آمدند. بعد از دماغ چاقی و احوالپرسی، مورخ قبیلهٔ دست چپ بر فراز گاب صندوقهای اسناد تاریخی قبیلهٔ دست راست صعود کرد و اینطور سخنرانی نمود: ((یا حق! اجازه بدهید. من با این چشمهای کوچکم چیزهای بزرگ دیده ام، و سرد و گرم روزگار را چشیده ام و ریشم را توی آسیاب سفید نکرده ام. می خواهم امروز جان کلام را بگویم، خدمتتان عرض بکنم: حالا که شما قبول ندارید اسناد تاریخی ما مفقود شده و یا اصلاً این تفنن تاریخ نویسی را نکرده ایم و یک روزی ما هم افتخار آدمیت را داشته ایم، بصدای بلند از جانب تمام اهالی قبیله اقرار می کنم که اصلاً ما از اولاد آدم نیستیم و این افتخار را درست بشما واگذار می کنیم. ما یک بابائی هستیم، آمده ایم چهار سبا تو این دنیای دون زندگی بکنیم و بعد بترکیم برویم پی کارمان. هیچ تاریخ و سندی را هم قبول نداریم و به رسمیت نمی شناسیم و هیچ افتخاری هم به پیدا کردن نقطهٔ متقاطرهٔ نشیمنگاه آدم در این طرف کره نداریم. یا اینکه صفحات تاریخ را عوض بکنیم یا نظام نوین بیاوریم یا به برتری دل و اندرون و ستبری گردن و کلفتی سبیل و قلدریهای رئیس قبیلهٔ خودمان بنازیم، چون هر الاغ و خرچسونه همین ادعا را دارد و خودش را افضل موجودات تصور می کند، جانم برایتان بگوید: از شما چه پنهان، اصلاً ما آدمیزاد نیستیم، تمدن و آزادی و عدل و داد و اخلاق که بقول خودتان از نژاد برگزیده هستید بدرد ما نمیخورد و حمالی شما را هم بگردن نمی گیریم. این دون بازیها و بیشرف بازیها را کنار بگذارید وگرنه اگر فضولی زیادی بکنید، تمام افراد قبیلهٔ ما با تیر و تبر پشت بته ها ایستاده اند و پدرتان را در می آوریم، شما سی خودتان ما سی خودمان، ما از زیر بته در آمده ایم!)) صص81,83


علویه خانم و وِلِنگاری؛ صادق هدایت؛ چاپ چهارم _ تهران 1342؛ انتشارات امیرکبیر.

۱ نظر ۲۰ آذر ۹۷ ، ۲۰:۲۶
Hamed Heidary Tabar


مجموعه داستان علویه خانم و وِلِنگاری

داستان سوم قَضیِّهٔ بُتِّه

صادق خان هدایت

بخش نهم جزء سوم


جونم برایتان بگوید: کرورها سال ها آمد و ملیانها سال رفت عده ای از میترکیدند و عدهٔ دیگر فوراً جانشین آنها میشدند و به این طریق چندین نسل بین آنها عوض و دَگِش شد و آنها هم با جدیت خستگی ناپذیر طبق نقشهٔ پیش بینی شده به کمک قادر متعال سر راه خودشان تمدن پراکنی میکردند و بی دریغ عدل و داد و تمدن پخش مینمودند، به این معنی که هرچه می یافتند قلع و قمع میکردند و می چاپیدند و جنبندگان را به اسارت میبردند و خاک سر راهشان را توبره میکردند.

آشپزباشی، قاچاقچی ها، تاجرباشی ها، رمالها، سیاستمداران، اخلاق نویسان، دزدها، دلقکها، شاعرها، رقاصها، جن گیرها، دعانویسها و رؤسای قبیله هی می آمدند و میرفتند پی کارشان و دستهٔ دیگر جانشین آنها میشدند، بی آنکه تزلزلی در تصمیم تزلزل ناپذیر پیدا کردن نقطهٔ متقاطرهٔ نشیمنگاه آدم در آنها رسوخ کند. ولی از عجایب این بود که در میان این تغییرات و تحولات فقط دو نفر مورخ که میان هر یک از این قبایل پیدا شده بود با وجود کِبَر سن و چشم آبچکو و دست رعشه گرفته و پیزی گشاد به اضافه صدو پنجاه کیلومتر ریش و سبیل سفید که به زمین می کشید و شش رَج دندان صد سالگی روزانه را روی پوست درخت یادداشت میکردند و ادامه بزندگی میدادند. 

دست بر قضا، قبیلهٔ دست چپ که آمد از روی رودخانه رد بشود، ناگهان همهٔ اسناد تاریخی و صندوقهائی که صفحات در آن بود در آب افتاد و رفت آنجا که عرب نی انداخت. اما از حُسن اتفاق مورخ جان بسلامت برد و چون بُرد و چون زحمات چندین هزار ساله را آب برده بود از این ببعد دیگر آنها نمی توانستند قدمت تاریخی خود را ثابت بکنند و مورخ شهیر بی تاریخ هنوز فَراغَت

پیدا نکرده بود که تاریخی از خود جعل بکند.

چند روزیکه از این واقعهٔ ناگوار گذشت، اتفاقاً سر چهار راه یکی از جنگلهای نواحی گرمسیر، سران سپاه قبیله دست راست به قبیلهٔ دست چپ برخوردند. رئیس دو قبیله و مورخین و ریش سفیدان بعد از 《بنجول موسیو》و چاق سلامتی قرار گذاشتند که اسناد و مدارک تاریخی خودشان را به رُخ یکدیگر بکشند و جشن باشکوهی به مناسبت کشف نقطهٔ متقاطرهٔ نشیمنگاه بابا آدم بر پا بکنند. 

قبیلهٔ دست راست، فوراً صندوقهای اسناد تاریخی خود را میان میدان حمل کرد و از قبیلهٔ دست چپ تقاضای ارائه اسناد تاریخی نمود. مورخ قبیلهٔ دست چپ هرچه عِزّ و چِز و ناله

و زاری کرد و قسم خورد و هفت قدم رو به حضرت عباس رفت که اسنادش در رودخانه غرق شده، بخرج قبیلهٔ دست راست نرفت. مورخ قبیلهٔ دست راست که بخودش می بالید فرمان داد در یکی از صندوقها را باز کردند و یک تکه پوست درخت فسیل شده (محجر) را برداشت و در مدح یکی از رؤسای خود با آب و تاب خواند که آن قائد عظیم الشأن جنت مکان خُلد آشیان 《یک روز دیگ غضبش بجوش آمده و حکم کرد که دو هزار گوش و بینی ببرند و شاعر بذله گوئی شب در مجلس اُنس او قصیده ای به این مضمون گفته که : کاشکی هر یک از اتباع تو دو هزار گوش و بینی داشتند تا هر کدام به تنهائی میتوانستند رضایت خاطر ترا فراهم بیاورند، رئیس قبیله اظهار شادی نموده و به خزانه دار خود امر میکند دهن شاعر را پر از آلبالو خشکه و زالزاک بکند _ (چون در آن زمان احجار قیمتی و طلا و نقره وجود نداشته از قرار معلوم قیمت این مرکبات خیلی گران بوده است).

مورخ دست چپ اگر چه معنی ایت قصیده را نفهمید که چه ربطی بین دو هزار گوش و بینی و یکنفر از اتباع رئیس قبیله وجود داشته، او نیز مطالبی از خود جعل کرد که یکی از رؤسای قلدر آنها در یک روز پنج من و سه چارک چشم در آورده، با وجودی که ترازو نداشته. و دو گاو زنده را قورت داده، با وجودی که لثه دندانهایش پِیورِه داشته است. ولی چون سند کتبی نداشت، بحرف او کسی وقعی نگذاشت و بریشش خندیدند و فوراً دیوان داوری تشکیل دادند و محکمه رأی داد که این قیبله بوئی از آدمیت بمشامش نرسیده و شعر سعدی: ((بنی آدم اعضای یکدیگرند)) دربارهٔ آنها صدق نمی کند و مال آنها حلال و زن به خانه شان حرام و خونشان مباح است. برای جبران جنایت وجودشان باید آنها نسل بعد از نسل از کَدّ یسار و عرق زِهار عَرَق کار بکنند و بدهند به قبیلهٔ تاریخ دار که نتیجهٔ دسترنج آنها را بخورد و بریششان بخندد. سپس مورخ قبیلهٔ دست راست اینطور نتیجه گرفت که: ((پس معلوم میشود شما از اولاد ابوالبشر حضرت ختمی مرتبت نیستید و از اینقرار از نژاد پست مول هستید و از زیر بته در آمده اید، در صورتی که ما از نژاد اصیل و نجیب و برگزیده هستیم. مردهای شما حق زناشوئی با زنهای ما ندارند. صص78,80


علویه خانم و وِلِنگاری؛ صادق هدایت؛ چاپ چهارم _ تهران 1342؛ انتشارات امیرکبیر.

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۷ ، ۱۷:۱۹
Hamed Heidary Tabar


مجموعه داستان علویه خانم و وِلِنگاری

داستان سوم قَضیِّهٔ بُتِّه

صادق خان هدایت

بخش نهم جزء دوم


《زیرا هیچ جای تعجبی ندارد که عقل و هوش ما بر آیندگان بچربد و احتمال قوی میرود که آنها احمق تر و خوشباورتر از ما بشوند. بهرحال می خواهیم امروز وظیفهٔ مهمی را به عهدهٔ شما بگذارم و آن از این قرار است که مایلم حدود و ثغور این دنیائی که برای خاطر ما آفریده شده و بما سپرده شده، نقطهٔ متقاطره Antipode اینجائی که رویش نشسته ام کشف بکنم. از این رو شما را مأمور میکنم که همین الآن بدون فوت وقت؛ یکی از طرف راستم و دیگری از چپم راه بیفتید و سر راه خودتان از پراکندن عدل و انصاف و آزادی و تمدن هیچ کوتاهی نکنید و مقدمهٔ نظام جدید را فراهم کنید و هر کجا بهم رسیدید آنجا نقطهٔ متقاطره نشیمنگاه من خواهد بود و این افتخار را شما خواهید داشت که در آن محل علامتی بگذارید و جشن مفصلی برپا سازید و زود برگردید و گزارش مسافرت خودتان را از لحاظ ما بگذرانید.》

این نطق با کف زدن ممتد حضار خاتمه یافت، و پسرها با پدر و مادر روبوسی و خدا نگهداری کردند و از توی حلقه یاسین رد شدند و هفتا کفش آهنی و هفتا عصای آهنی با اینکه هنوز آهن کفش نشده بود، با خودشان برداشتند و پای پیاده روانه شدند. - چون در آن زمان نه بالون بود نه گراف زیپلن و نه راه آهن و نه فونیکولر و نه اسب و الاغ و قاطر زیرا این موجودات اخیرالذکر بتوسط خدا اختراع نشده و پا بعرصهٔ وجود نگذاشته بودند و آخرین تیر در ترکش آفرینش بشمار میرفتند، لذاد اولاد آدمی بجز دو پای نحیف و دو دست عنیف خود وسیلهٔ حمل و نقل دیگری نداشت. 

پسر بزرگه که در خانه باباش را واز کرده بود و اجاقش را روشن کرده بود، با دار و دسته اش از طرف راست راه افتاد و پسر دومی از طرف دست چپ: بابا و ننه هم فارغ البال مشغول عیش و عشرت شدند و نفس راحتی کشیدند. 

حالا آدم اینجا را داشته باشیم ببینیم چه بسر پسرهایش آمد. چه دردسرتان بدهم، پسر بزرگه تشکیل قبیلهٔ دست راست را داد و پسر کوچیکه هم رئیس الوزرای قبیلهٔ دست چپ شد. سالها آمد و سالها رفت آش پشت پای آنها را هم سر هفته ننه حواء و بابا آدمه خورده بودند و دم دهنشان را هم پاک کرده بودند. این دو قبیله سیخکی بطرف مقصد نامعلوم خودشان روانه بودند و مثل ساعت کرونومتر طی طریق مینمودند و خم به ابرویشان نمی آمد (پس معلوم میشود که دور زمین خیلی وسیع بود و آدم با ذوق سلیم و رأی مستقیم خود به این مطلب پی نبرده بود که به پسرهایش گفت زودتر برگردید و خبرش را برای من بیاورید و یا حقه زده بود و آنها را دنبال نخود سیاه فرستاده بود.) باری در میان این دو قبیله شعرا و فُضَلا و دانشمندان گردن کلفت زبردستی پیدا شدند که همهٔ وقت خود را صرف مَدح و ثَنای رئیس قبیلهٔ خودشان میکردند. و دُمش را توی بشقاب میگذاشتند و دورش اسفند دود میکردند. اگر چه در آنزمان هنوز عادت به ضبط و ربط وقایع تاریخی نداشتند و قلم روی کاغذ نمیگذاشتند ولی از غرایب روزگار هر یک از این دو قبیله مورخ شهیری پیدا کردند که با آن سواد نداریشان اتفاقات و پیش آمدهای تعریفی روزانه رئیس قُلدُر خود را با مَدح و ثَنا و آب و تاب به رشته تحریر در می آوردند و طرف توجهات مخصوص همایونی رئیس قبیله واقع میشدند. - البته این اقدام نه از راه خودش آمد و تملق و کاسه لیسی و چاپلوسی و خُبث جبِلَُت و شَرّ طینَت بود، بلکه فقط از لِحاظ ضبط وقایع و تحول علمی و ترقی صنعتی و اقتصادی و سیر تکامل قبایل بود که شرح زئیس قُلدُر خود را بطرز اغراق آمیز و مطابق منافع او یادداشت میکردند. اما اِشکالی که در بین بود در آنزمان نه کاغذ وجود داشت و نه آب خشک کن و نه قلم خودنویس و نه مُرَکَّب پلیکان و نه مداد پاک کن لذا اسناد و مدارک تاریخی خودشان را با خط جَلّی ماقبل تاریخی روی پوست درختان بیگناه حک میکردند و دورش نخ قند می بستند و در گاو صندوقهای بسیار محکم می گذاشتند تا از دست برف و باران گزندی به آن گنجینه نرسد و در موقع کوچ کردن آنها را کول حمال های گردن کلفت میگذاشتند که دنبالشان بیاورند. 

در اثر ترقیات روز افزون، شعرای عالیقدری پیدا شدند که اگر مثلاً رئیس قبیلهٔ بیچاره ده تا چشم در آورده بود از لِحاظ اخلاقی و اجتماعی بطور اغراق آمیزی صد هزار چشم بقلم میدادند و شهامت و شجاعت و غَضَب و عدالت او را میستائیدند تا سَرمَشقی برای آیندگان بشود. اگر رئیس قبیلهٔ بیچاره یک بَرِّه را درسته میخورد، شاعر با وجودیکه هنوز قصیده اختراع نشده بود، غزل غَرّائی در مدح اشتهای او میساخت که از مرغان هوا تا ماهی دریا را در معدهٔ خود غرق کرده و قِر توی نسل همهٔ چرندگان و خزندگان انداخته و هر گاه یک پهن آباد را با آن پول نداریشان بکسی مرحمت میکرد، شعرا بخشش او را بخشش حاتم طائی تشبیه میکردند که هنوز دنیا نیامده بود. صص74,77


علویه خانم و وِلِنگاری؛ صادق هدایت؛ چاپ چهارم _ تهران 1342؛ انتشارات امیرکبیر.

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۷ ، ۱۴:۵۵
Hamed Heidary Tabar

مجموعه داستان علویه خانم و وِلِنگاری

داستان سوم قَضیِّهٔ بُتِّه

صادق خان هدایت

بخش نهم جزء اول


یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیشکی نبود! یک زمینی بود توی منظومهٔ شمسی خودمان درندشت و بیابان، که رویش نه آب بود و نه آبادانی و نه گلبانگ مسلمانی. دست بر قضا یک روز، خدا از بالای آسمان سرش را دولا کرد و روی زمین را نگاه کرد دید زمین سوت و کور پیل پیلی خوران دور خورشید برای خودش میچرخد، خوب هرچه باشد دل خدا از سکوت و گوشه نشینی زمین سوخت. آه کشید، فوری ابری تولید شد و آن ابر آمد روی زمین باریدن گرفت و بیک چشم بهم زدن خدا که میلیونها قرن طول کشید بطور لایشعری روی پر شد از موجودات کور و کچل و مفینه. در اثنای کار نمیدانم چطور شد از دست طبیعت در رفت و شاهکار خلقت و گل سر سبد جانوران ما آدم خودمان بطور غلط انداز پا بعرصهٔ وجود نگذاشت و فوراً زیر بغل همسر محترم خود را گرفت و رفت. 

بعد از نه ماه و نه روز و نه دقیقه و نه ثانیه دو پسر کاکُل زَری با یک دختر دندان مرواری پیدا کرد. نه از راه بیچارگی و اضطرار و لذت و عیش و عشرت و محکومیت طبیعت، بلکه برای خدمت بنوع بشر و استقرار صلح و استحکام ملیت، آن بچه های نرینه برخلاف آنچه پاستور ثابت کرد، مطابق قانون ژنراسیون اسپونتانه، در هر ثانیه میلیونها بشر از خودشان تولید مثل کردند. بطوریکه چوب سر سگ میزدند آدمیزاد میریخت. در اثر این حرکت خدا پشیمان شده و قانون ژنراسیون اسپونتانته را لغو کرد. رؤسای قلدر قبیله پیدا شدند که آنها را براه راست راهنمائی میکردند و در ضمن از حماقت ابناء بشر و از نتیجهٔ کار آنها استفاده های نامشروع و جاه طلبی و خودنمائی مینمودند. 

آدم که دید فضای حیاتی Lebensraum شکم و زیر شکمش بمخاطره افتاده، با خودش گفت: ((خدایا، خداوندگارا! چه دوز و کلی جور بکنم، چه بهانه ای بگیرم که از شر این نره غولها آسوده بشوم؟)) یکروز صبح آفتاب نزده رفت زیر درخت عرعری نشست و جارچی انداخت و همهٔ زاد و رودش را احضار کرد. پسر اولش که در خانهٔ او را باز کرده بود و اجاقش را روشن کرده بود، با وجودیکه خانه نداشت که اجاق داشته باشد، با تمام ایل و تبارش آمد طرف دست راست آدم قرار گرفت و پسر دومش هم با اهل بیت و تخم و ترکه ای که پس انداخته بود، رفت طرف دست چپ آدم و ایستاد. 

آدم سینه اش را صاف کرد و نه از راه بدجنسی فطری و پدرسوختگی جبلی و طمع و وَلَع و غرض و مرض، بلکه بمنظور پرورش افکار خطابه ای چنین ایراد کرد: ((راستش را میخواهد، حالا دیگر شماها ناسلامتی عقل رس شده اید، آیا میدانید که ما موجودات برگزیدهٔ روی زمین و چشم و چراغ عالم هستیم؟ چنانکه شاعری بعدها خواهد فرمود: 

《افلاک و عَناصر و نبات و حیوان

عکسی ز وجود روشن کامل ماست!

《اما شماها همهٔ هوش و حواستان توی لُنگ و پاچهٔ همدیگر است اینطور پیش برود نه تنها آبروی چندین کرور سالهٔ من جلو سایر جک و جانورها میریزد و دندانهایم را می شمرند، بلکه ممکن است خنجری از پشت بما بزنند و نژاد برگزیدهٔ ما غزل خداحافظی را بخواند و این پیش آمد فاجعهٔ جبران ناپذیری برای زمین و آسمان و عرش و فرش خواهد بود. اینست که امروز خوب چشم و گوشتان را باز کنید. من تصمیم گرفته ام صفحات تاریخ را که وجود ندارد عوض بکنم و شما باید افتخار بکنید که در چنین روز تاریخی بفرمایشات من گوش میدهید. امروز من عزمم را جزم کرده ام که ولو به نابود کردن شما منجر بشود، از عدل و داد و آزادی و تمدن خودمان سایر نقاط زمین را برخوردار بکنم. گرچه از من خواهشی را نکرده اند، ولی وظیفهٔ اخلاقی و اجتماعی منست که به عنف و پس گردنی تمدن خودمان را بر آنها حُقنِه بکنم و برتری عقل و علم خودمان را بسایر آفریدگان ثابت بنمایم تا جلو ما لُنگ بیندازند، هر چند هنوز گالیله و نیوتن و کپرنیک و فلاماریون بدنیا نیامده اند که عقیدهٔ خودشان را راجع به مُدَوَّر یا مسطح بودن زمین ابراز بکنند، اما من با ذوق سلیم و رأی مستقیم خودم یک بوئی به کرویت زمین برده ام. صص72,74


علویه خانم و وِلِنگاری؛ صادق هدایت؛ چاپ چهارم _ تهران 1342؛ انتشارات امیرکبیر.

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۷ ، ۰۲:۵۴
Hamed Heidary Tabar

تا هدف نداشته باشی تعبیرت نسبت به خسارت و خیانت عوض نخواهد شد. البته من و تو اگر حرف و هدفمان ترقی علمی باشد، این آن چیزی است که از ما گرفتند و کشتند : "زمان شکوفایی" ما نمی توانیم از زمان بهره ببریم. چون عده  ای چاقوکش و الوات را کسانی که با من حرف و هدفشان متفاوت بود انتخاب کردند. برای همین است که برای مردم من ترکیه اهمیتش از ژاپن بیشتر و تایلند از کره جنوبی زیباتر است. چه نداریم را چه بینیم تعیین می کند. ولی با کلمه مشترک درد تنها اشتراک داریم اما درد من با تو متفاوت است. درد من از دست رفتن عمری ست که قابل استرداد نیست. درد نه نان است نه سکس، درد من جامعه ای سرگردان و زیرنافی است که معنای شکوفایی را نه فهمیده نه می فهمد. نهایت هنرش قلدرپرستی و چاکش پروریست. ولایت جور و جهل و نکبت و ارتجاع: محصول تک به تک مردم ایران است. مردمی که هنوز هم مقدایشان جم تی وی منوتوست، گیج و پریشانتر از آن است که درکی از آزادی و آبادی و رو به رشد بودن داشته باشد. 

۰ نظر ۱۸ آذر ۹۷ ، ۱۸:۳۴
Hamed Heidary Tabar

فرخی فرخی به قلم فرخی


انگلیس ها همه کاری بلد بودند غیر از معلمی، هرچه در کلاس درس می گفتند باید بدون چون و چرا حفظ کنیم، سؤال و جواب ممنوع بود و معلم ها اصلا خوششان نمی آمد که از آنها سؤال کنیم، می ترسیدند چشم و گوش ما باز شود. مثلا اگر دانش آموزی می پرسید شما اینجا در میهن، چه کار می کنید؟ ترش می کردند و تکلیف شاعر هم معلوم بود، اخراج. به نظر آنها چنین شاگردی که در کار آنها فضولی می کرد حق درس خواندن نداشت و نمی توانست متمدن شود. 

من خیلی زود متوجه شدم که کاسه ای زیر نیم کاسه است و اینها نمی خواهند کسی را با سواد کنند، مدرسه و کلاس، معلم و کتاب همه سرپوشی بود تا مردم نفهمند آنان در این مملکت به چه جنایتی مشغولند من که این اوضاع را می دیدم رغبتی به مدرسه رفتن نداشتم. آخر هرچه می گفتند دروغ بود. به ما سفارش می کردند که دروغ نگوییم ولی خودشان مثل آب خوردن دروغ می گفتند. به ما می گفتند دزدی نکنیم اما خودشان بود و نبود میلیونها گرسنه و پا برهنه را در سرتاسر دنیا بالا می کشیدند و به روی مبارک هم نمی آوردند. کشیش های انگلیسی به ما اندرز می دادند، با همه مهربان باشیم اما خودشان انواع شکنجه و خشونت را به کار می بردند هر کس را که صدایش بلند می شد بیرحمانه می کشتند و برای شکم خود دنیا را به خاک و خون می کشیدند. 

انگلیس ها، با همه این وحشیگری ها ما ایرانی ها را داخل آدم نمی دانستند و رفتارشان با ما بسیار زننده بود. من که نمی توانستم رفتار توهین آمیز آنها را تحمل کنم. در هر فرصتی به رفتار و کردار آنها اعتراض می کردم و اشعاری می ساختم و در شعرهای خود چهرهٔ واقعی این درندگان را برای مردم آشکار می کردم و مردم را هشدار می دادم تا گول ظاهر آراسته و فُکُل کراوات آنها را نخورند و بچه های خود را به دست آنان نسپارند، انگلیس ها هم که می ترسیدند مردم آگاه شوند و دَر دکانشان تخته شود، مرا از این مدرسه بیرون کردند و چه کار خوبی هم می کردند، زیرا درس های آنها به درد زندگی من نمی خورد و فقط برای شتشوی مغزی بود. 

از 15 سالگی که مرا ترک تحصیل دادند بناچار از مدرسه بیرون آمدم، درس زندگی را از کلاس اول شروع کردم و با زندگی واقعی آشنا شدم و پا را روی اولین پله نردبان زندگی گذاشتم. از ابتدا به کارگری مشغول شدم، مدتی پارچه می بافتم و چند سالی هم کارگر نانوایی بودم. در مدرسه اجتماع چه چیزها که ندیدم، حتا آردی که به ما می دادند تا نان کنیم و به نام نان گندم به خورد خلق الله بدهیم پر بود از کاه و یونجه و خاک اره. صص32,33


کتاب: کشتار نویسندگان در ایران از صور اسرافیل تا پوینده و مختاری؛ نویسنده: محمود ستایش؛ چاپ اول: 1378؛ انتشارات: چاپخانه آسمان. 

۰ نظر ۱۸ آذر ۹۷ ، ۰۳:۳۴
Hamed Heidary Tabar

مردم که سایه به سایه دنبالمن و به هر کار من و حتا سکوتم کار دارن، در حیرتم من چه کاری به کار مردم دارم؟ من تو وبلاگ بزرگ شدم. در خیلی سال پیش وارد مجازی شدم، درس خواندم و رشد کردم. دانشگاه رفتم و میرم. تازه دارم میفهمم که من باید کاری بهشون نداشته باشم. در سراپای یک انسان تفاوت وجود دارد. نمی توان آن را زدود. به قول مولا علی: انسان، آینه انسان است. من کلبه وحشت توده ها شدم. هر کسی برداشتی دارد که من نیستم. ولی من هستم نه آنکه نیستم. 

از دهه 80 تا الان که در اواخر دهه 90هستیم، مجازی بودم. رشد روزافزونی نداشتم. فقط چند تا سرویس وبلاگ دهی عوض کردم. از بلاگفا در سال 92 رفتم پرشین بلاگ. از اونجا اومدم بیان. بلاگ اسکای، وردپرس، میهن بلاگ، لیموبلاگ هم رفتم. فقط نارنج بلاگ ملاقه اسکای نرفتم. در فیسبوک و توئیتر هم بودم. حالا که هیچ جا نیستم و سه تا کامپیوتر  و دو تا گوشی عوضی و از دستم رفت، همه جا هستم. بودنی غیرقابل تحمل و مزخرف با انبوهی از خنثایی. حالم را می شناسم و مایل نیستم انگ پرفکشن بر من زده بشه. ولی تخم لق منشور آتلانتیک. برای خدا هم حرف در میارن، این ضعیف کی باشه😆

اما ماجرای وبلاگ و دوستانم؛ دوستانی که من در یاد دارمشان و در یادشان نیستم. من مهرطلب مهر ندیده چه احتیاج عمیقی به دیده شدن داشتم و حالا که مفتضحانه و زوری دیده شدم، چقدر وحشتناک و زشتم. البته این ضعیف هذیان نمی گه از دردهایی میگه که پشت سد حفظ ظاهر رژه میرن و عذاب میدن. این ضعیف نوشته پرطمطراق زیبایش را به پایان میرسد. عاقبت بخیر

۳ نظر ۱۸ آذر ۹۷ ، ۰۱:۱۱
Hamed Heidary Tabar

نه عاشقم نه غم و هجر و فراق اذیتم می کند. مشکلات هم بس است و کم نخواهند شد. اما این مردم روده و در ذیل تناسل دوست تا لجن موجودیتشان تنزلت بدهند و این بیشعوران احساس درد و شرم ندارند. یکی از بدبختی های من و شما و شاید همه "واکنش" است. فقط باید سگ محل کرد. تکه ای سنگ متحرک که علاج ندارد. کوله باری ست از وقاحت و بیشرمی که همه جا هم حضور است مغزشان را کشیدن و زبانش یکریز فعال است. با تمام دک و پوز محتاج همرنگی من با خودش وقیحش است. 

۰ نظر ۱۷ آذر ۹۷ ، ۰۲:۲۷
Hamed Heidary Tabar

یک تکه نیچه گوش می کنم، مقدمه غروب بت ها که متاسفانه پی دی افشم نیست، صدای همه درآمد. مرد و زن تلگرام روی هوا رفت. یاد دوست حقه بازم افتادم که همیشه خواست به زور کاری برایم بکند تا منتی سرم بگذارد در صورتی که انانیت من اجازه پذیرش از جانب کسی را نمی دهد.

 زین پس در نوتبوکم می نویسم. معصومه شده محل درد و دلهای من و خودش در من حل و هضم ده. مخاطبان جیغ جیغوی من چنان بیکار و بیمارند و بیشمار که قادر به مباحثه با آنها نیستم. گرچه شرایط من فریاد دوران تلخی است که داشته اند و یا رنج حقارتی که میبرند! با ضمادی کلامی یا عملی بر زخم من در پی جبران این میل حقیرانه اند. اما پرسش این است چرا من نمی توانم آزادانه در سر خودم بزنم؟ روانکاوی چه پاسخی برای دهن های باز دارد؟ آنها من را می خواهند نجات بدهند؟ مشکل من چیست؟ وقتی غیرمعقول باشی، یعنی شنود و جاسوسی و عدم مقاومت من، و اذهان شنونده من که از همه تیپ هم باشن و از زلزله و فقر هم مخبر باشند، راه زندگیشان و آمالشان پول و شهوت هم باشد، همه را به مقیاس خود در می آورند. چون اگر اهل کتاب بودند یک بار به این درد و فقدانم اشاره می کردند، مشخص است ژست امروزشان پوششی بر پسر دختری چلمن است با تکه نانی در کف خیابان ها که از ترس نخوردن و نداشتن تا مقدار معتنابهی رشد مالی و اجتماعی کرده اند. فروید می گفت: انسان هرگز پنهان شدن نیست!

 اندیشه انسان های بسط نیافته ای که کمبودهای خودش را برداشت از گزاره ای می کند که من باشم؛ واقعیت، برداشت ما از واقعیت. من احساس عجیبی با نیچه دارم و نیچه با گذشته ی من. یک احساس عجیبی دارم. بوی تجاوز یا شاید همجنسبازی بازی من با یک فیلسوف است. سخت است فهمیدن حالم. یک بویی تلفیقی هم بمشامم می خورد، سیگار و عرق و شاید تلفیقی از بوی بیماران روی تخت بیمارستان با سیگار! 

البته زندگی انسان یک مسخره بازی مدام است. انسان خوش میاید پیچیده کند و پیچیده کردن وبه سر دواندن هم کار خودش است. دیگر ادامه نمی دهم، حالم بس خوش است و آن اینکه دهان ها باز می مانند این گوش های من است و خاصه افکار من دیگر وحشت نمی کند؛ منشا ترس منشا درد، درون من6 است نه بیرون. دیگران به میزانی که من محتاجم وجود دارند و این درس امروز است:


مدارا و استغنا

فقر هر انسانی به میزان اطاعتی است که از دیگران. خدایان یا بت ها اطرافیانی هستن که ما را متوجه فقر و حقارت مان می کنند و هرگز درک مان نمی کنند و با اصرار می خواهند ما هم مثل آنها باشیم. زمانی خوی بت پرستی برانداخته می شود که بنده خود باشی نه دیگران. بت ها سنگ و کلوخ نیستن. من شاید بت شما و شما بت من باشی؛ اصل تک رویست نه پیروی. 

۰ نظر ۱۱ آذر ۹۷ ، ۱۸:۰۰
Hamed Heidary Tabar

غالبا اشخاصی که در کودکی بخش زیادی از آزادیهای فردی خود را از دست داده و قدرت تثبیت آن را نداشته اند و در نتیجه از بعضی از حقوق انسانی محروم مانده اند در ظاهر بنظر می رسد که موقعیت و وضع حال خود را پذیرفته و تسلیم شده و خود را با آن "ناسازگار" کرده اند. با کمی دقت در حال و وضع این افراد احساس خواهیم کرد که جای خالی آزادی در شخصیت آنان را نفرت و خشم نسبت به کسانی که آزادیشان را سلب کرده اند پر کرده و معمولا مقدار این خشم و نفرت با مقداری که فکر می کنند حقوق انسانیشان پایمال شده است تناسب دارد. ص169


پ.ن: با دوستانی بس محترم بحثی شد. من اسناد مکتوب ناخوانده بسیار داشتم اما حس بحث و حدل نبود و این کار را بیهوده دانستم. در نظر من نه که در نگاه افراد رشدیافته، شاه و شیخ جانکاهن و جایگاهی ندارند. من از جناب بهرام مشیری نقل قول کردم و هم گپی ما معروض داشتند که آقای مشیری "مصدقی" هستند. اون زمان دریافتم که بالغه هایی که کودکی بد و وحشتناکی داشتند، خودخواه، بدبین و بدکیش می شوند و حسود. چنانچه خواسته باشید فرع و اصل آنچنان واکنشی که مشیری را حزب نفع می دانست نه یک دموکرات مردم خواه، درون متلاطمش بود. نفرت لبریز او جایی غیر این باقی نمی گذارد که در جهان هر کسی جانب کسی دیگر را بگیرد، صرفا بخاطر شخص خودش است. فرد نادوست داشتنی، طرد شد، کودکی که با قید و بند و کمترین آزادی و مهربانی بزرگ شده، باور نمی کند و نمی تواند هم باور کند که آدمها می توانند برای حال هم بکوشند بل هر چیزی شخصی و انفرادی و در حول محور خویشتن می بیند. 



کتاب: انسان در جستجوی خویشتن؛ نویسنده رولو می؛ ترجمه: سیدمهدی ثریا؛ چاپ: سوم - 1392؛ انتشارات: دانژه. 

۲ نظر ۰۶ آذر ۹۷ ، ۱۴:۵۳
Hamed Heidary Tabar

رهایی چیزی بود که نیچه به دکتر بروئر ارمغان کرد. او در وظایف روزمره پوچ شده بود. عشق سرخورده او، زندگیش را بی معناتر می کند. اما آنچه نیچه بعنوان یک فیلسوف و فرافیلسوف به خواننده خود می دهد: بلند فریاد کشیدن است. این گونه می توان فریادهای درونی خاموش کرد و بر همه ابزوردیتگی ها غالب و فائق آمد. من اونقدر از تو مستغنی هستم که نیشت که هیچ خنجرت هم من را نمی کشد. فقط می توانی گم بشوی!

۰ نظر ۰۳ آذر ۹۷ ، ۱۳:۰۷
Hamed Heidary Tabar

نیچه


کانون مرکزی رمان مورد بحث (وقتی نیچه گریست) لیبیدو و نیروی جنسی است که در این رمان، سالومه و برتا، مظهر این نیروی سرکشند! نخستین چیزی که توجه هر منتقدی را بخود جلب می کند، تصویر روی جلد کتاب است؛ سالومه، تازیانه به دست، در کالسکه در حالتی ایستاده که گویا می خواهد اسب ها را به تاخت وادارد، اما بجای اسب ها، نیچه و پل ایستاده اند.


این را زیر این نقد بعنوان یک پیروز در حدس زدن نیچه از خودم می گذارم. 


تأثیر عمیقی که از فیلم نیچه گریست، گرفتم و یا می توانم بگویم به آن آگاه شده باشم بدین قرار است: آنچه درگیرم کرد و مغزم را شلوغ، فعلا هر چیزی قی آور و مبتذل و مسخره است. برخورد با نیچه صرفا با ژست و فیگور فردی مخالف با هرچه هست نمی تواند باشد. بنظرم نیچه دو چیز وحشتناک را در من بیدار کرده: حماقت و شهوت. برده و گرده ای که دیگران از حماقتش بهره می جویند و فحش خوریست قابل چون این ضعف را احساس می کنند، حصار هتاکی و غارت را بیشتر از میان بر می دارند. نکته بعد آلت دست مقاصد جنسی بودن است. ذلالت نفس. فکر می کنم من به اندازه یک سگ موسمی تنزل یافته ام و کاری که نیچه می کند متوجه خود ساختن به این تنزل و بهیمیت است که با فریب و دروغ و خودپسندی شرم آوری، آذین بسته شده. واقعیت آن چه نیست در ذهن پر مار و مور سرخوردگی و حقارت من وجود دارد؛ این ها می توانند سوخت یک فریب و به غلط افتادن عمیق باشند. می توان بدون تعهد زیست. حتما می توان. مهم تعهد به شرافت و شخصیت خود است و خود را از حماقت تکاندن. خودپسندی و سرخوردگی کمند بردگی و بندگی شهوت و کانایی یا همانا حماقت است. 

این درد جانکاه را یک بار دیگر در تصادف با هدایت و خیلی خفیفت تر با سینوهه حس کرده ام. 

در مواجهه با هدایت، یک عینک ته استکانی سینگین و جاگیر را روی چشمانم احساس می کردم. مشتی احساس نفرت وار. ویژه از جنس زن. دلیل و علت - شان بر من آن زمان پوشیده بود. نمی توانستم بدانم که بیشتر احساس اضطراب وجودی ست. من به نگرانی هایی که گز گز می کردند وقوف نداشتم. تنها در حالاتی که سیگار حکم حیات پیدا می کرد و مانند همیشه ارزش معمولی خود را نداشت، توجه م را جلب می کرد، چرا سیگار را بیش از حد معمول دوست دارم؟ 

یا زمانی که میل جنسی ام فعال می شد و طلب نزدیکی داشتم. از مالش خود تا جستجو و در نهایت تسلیم این خواست، متوجه این مکانیزم و نه احتیاج نمی شدم. متوجه نبودم که حس عمیق اضطراب است و با هیچ مقدار پناه برخدا درست نمی شود. پس از کشیدن سیگار یا نگاه کردن به یک فیلم سکسی، مانند همیشه احساس آرامش می کردم. آرامشی که نام حقیقی آن "سرپوشی بر نگرانی" بود و نه آرامش یا به اصطلاح تسکین. واقعیات خود را از دید خود پنهان کردن. 

ریشه عمیق این که نه گفتن را با بله گفتن هایی که روحم را می خورد، از همین جا می توان جست. از لیبیدو. اما نه با این روح ذلتمند. نه با این افکار موسمی. نه به بهای موذیانه لبخندی باختن و خودتخریبی. 

حرف مردم مانند گلوله می ماند. من چه سری با این مردم دارم، که با استراق سمع صدای شکم من و برجسته کردن فقر و نکبتم، باید می لرزیدم؟ آیا من تا این حد بدبخت بودم که توجه و محبت همه را بطلبم و مطابق عدسی چشم و میزان کارکرد عقل آنها بزیم؟ 

۰ نظر ۰۳ آذر ۹۷ ، ۰۵:۰۹
Hamed Heidary Tabar

چند سال پیش با زنی دوست بودم. یک زن تورک زبان که خودش را علی الظاهر و علی الباطن محب ادبیات نشان میداد. نامش محفوظ می ماند. ما مدتی دوست بودیم و از من خواست که برای عیش به دیدارش بروم. 

گه گداری موسیقی هایی رو می فرستاد که ترکیبی بود از تراژدی و موسیقی یی که من نه دوست داشتم نه دریافتی از آن می کرد. به جهت نکبت فرهنگی قادر نبودم و لازم هم نمی دیدم که بگویم اینها را دوست ندارم. با سلیقه موسیقایی من آشنا بود و می دانست چه روحیه ای دارم و چه گوش می کنم. 

سال اول تلگرام بود. دوره ای که تانگو کمرنگ شده بود و بیتالک هم. قهرمان app ها وایبر بود. وایبر محفلی بود برای جامعه ای پراشتها و ناکام و بیمار. موسیقی یی هایی که میفرستاد روی روح و روانم رژه میرفت. او دریافت بود که برای سیطره و نفوذ بر من این روش پایدار و جواب ده هست. تازه پی می برم کسی که احساس نداشت ولی احساس شناس بود. 

این خاطره که امروز از آن دوست تعریف می کنم با مضامین و مفاهیمی توام است که من نام آن را "خودشناسی" می گذاریم. من چون عادت کردم open بحث کنم و بنویسم، اینک ناشیانه محافظه کاری می کنم. اما او می دانست چه روحیه ای دارم". 

آن زن گرم و جذاب و شهوت برانگیز اثیری به من مگوهای بسیاری گفت. بخشی از هستی لعنت شده ام را نشان داد. کارنابلدی و حماقت. شور احمقانه و ادعای ابلهانه. او یک فرشته بود، یک آذرش سوزان و گدازان؛ هم نور می داد و هم می سوزانید. چیزی بنام دوست داشتن بین ما نبود. اما نمودار خرفتی و خفتم بود. در ظل او دریافتم چه نکنم!

۰ نظر ۰۲ آذر ۹۷ ، ۰۳:۰۱
Hamed Heidary Tabar

سرخوردگی

آدم وقتی به خلقت خود اعتراض دارد، لباس رزم به تن نمی کند بلکه از تاکتیکی گمراه کننده استفاده می کند. برون ریزی های او اگر سمی باشد، باز دلیل بر بدی آنها نیست اما تنیده در دام خودمداری اند. در هر صورت البسه خرد برای همه معنی خرد نمی دهد، شجاعتی برای ایستایی و پایداری و بهانه ای برای ارضاء سرخوردگی ها است. شریک کردن دیگران در راه و روش خود، دلیل بر مقتضیات است و اصرار الحاح ابتدایی علت در جا نیفتادن. وقتی به خلقت خود اعتراض دارد، لباس رزم به تن نمی کند بلکه از تاکتیکی گمراه کننده استفاده می کند. برون ریزی های او اگر سمی باشد، باز دلیل بر بدی آنها نیست اما تنیده در دام خودمداری اند. در هر صورت البسه خرد برای همه معنی خرد نمی دهد، شجاعتی برای ایستایی و پایداری و بهانه ای برای ارضاء سرخوردگی ها است. شریک کردن دیگران در راه و روش خود، دلیل بر مقتضیات است و اصرار الحاح ابتدایی علت در جا نیفتادن.

۱ نظر ۰۱ آذر ۹۷ ، ۱۷:۵۲
Hamed Heidary Tabar