"قلم توتم من است"

نوشتن آرامم می کند، با نوشتن می توانم ناگفته های بسیاری با خودم در میان بگذارم

"قلم توتم من است"

نوشتن آرامم می کند، با نوشتن می توانم ناگفته های بسیاری با خودم در میان بگذارم

هر چه بنویسم لاف و گزاف است. انسان بودنی ست که می شود ولی شدنی ست که می خواهد و لحظه ای که حرکت می کند و هنگامی که تحمل، می شود آنچه باید بشود...!

بایگانی
نویسندگان


مجموعه داستان علویه خانم و وِلِنگاری

داستان پنجم قضیهٔ نمک ترکی

صادق خان هدایت

بخش یازدهم قسمت دوم


در قبیلهٔ نیست در جهان خانم که هنوز تا حدی ماتریارکال مانده و کیا بیا زن بود، برهکس قبیلهٔ خیک تیر خورده که فی المجلس بادش در رفته بود و تقریباً صدی پنجاه Patriarchol شده بود، انقلاباتی رخ داد و یکی از آدم - میمونهای نر موسوم به غول بی شاخ و دم کم کم اختیارات را از دست زنها در آورد و برای سرگرمی و دلخوشکنک آنها فالگیر و جامزن و درخت مراد و از اینجور چیزها برایشان علم کرد و کنفرانسهائی راجع به فشار قبر و روز پنجاه هزار سال و عذاب دوزخ برایشان ترتیب داد، و همچنین برای استفادهٔ عموم جلسات پرورش افکار بر پا کردن و چون هنوز رادیو و میکروفون و آمپلیفیکاتور پا به عرصهٔ وجود نگذاشته بود، مأمورین قلچماقی که سر نترس داشتند، هر روز صبح سحر بجای نماز، مردم را با شلاق و پس گردنی در میدانهای عمومی جمع میکردند و متخصص اخلاق جملات حکیمانهٔ زیر را می خواند و همه مجبور بودند بصدای آن را تکرار کنند: 

《ما دیگر ملولی نیستیم و آدم هستیم - ما پیر روزگار را که در آسمانهاست می پرستیم - ما ریش سفیدان قبیله را محترم میشماریم - ما حرف پیر و پاتالها را آویزهٔ گوشمان میکنیم - ما مرده ها را نیایش میکنیم - ما گوسالهٔ سامری را ستایش میکنیم - ما پیشوا و قائد محترم خودمان غول بیشاخ و دم که نماینده پیر روزگار است میپرستیم - ما از دولت سر قائد عظیم الشأنمان ترقیات روزافزون کردیم - اگر ما راه میرویم، چیز میخوریم و تولید مثل میکنیم از ارادهٔ اوست - ما غول بی شاخ و دم را میپرستیم - اگر گنبد آسمان روی سر ما پائین نمی آید، اگر باران میبارد، اگر گندم میروید برای خاطر او و به امر اوست - ما از خشم غول بی شاخ و دم میهراسیم - ما از عذاب دوزخ میترسیم - ما جادوگر و جامزن قبیله را محترم میشماریم - ما نگاه بد به زن بابایمان نمیکنیم - ما توسری خور و فرمانبردار هستیم - بطور کلی ما Robot هستیم -جوانها باید کار بکنند و بدهند پیرها بخورند - پاداش ما را پیر روزگار که در آسمان هاست خواهد داد - این دنیا دمدمی و گذرنده است - آن دنیا همیشگی است - توی پیشانی ما نوشته که باید دسترنج خودمان را به حضرت غول بی شاخ و دم تقدیم کنیم - تا او بخورد و خوشگذرانی بکند - او عادل و کریم است - او ستون دنیا و عقبی است - ما باید رضایت خاطر گردن کلفتها و قلدران خودمان را فراهم بیاوریم - ما مطیع و منقاد هستیم - اراده آنها ارادهٔ آسمان است - ما جان و مال و عرض و ناموس خودمان را کور کورانه در طَبَق اخلاص میگذاریم و فدای منافع غول و بی شاخ و دم میکنیم - ما گوسفندان غول بی شاخ و دم هستیم که هم در عروسی و هم در عزای او باید کشته بشویم - این را توی پیشانی ما نوشته اند و از بزرگترین افتخارات 

ماست! - مقدر است که آنها از سیری بترکند و ما از گشنگی، زنده باد مرده های قوم ما ! - ما برای خاطر مرده ها زنده هستیم - ما خوش گریه هستیم و گریه بر هر درد بی درمان دواست! - ما از غضب مرده ها میترسیم - ما مردار پرستیم - اجی مجی لاترجی!》صص145,147


علویه خانم و وِلِنگاری؛ صادق هدایت؛ چاپ چهارم _ تهران 1342؛ انتشارات امیرکبیر. 

۰ نظر ۱۶ دی ۹۷ ، ۱۴:۴۶
Hamed Heidary Tabar


آدمهای بزرگ قدی بلند یا زور زیادی ندارند. آنها افرادی هستند که به لحاظ روانی رشد کرده هستند و توده های مردمی که رشد نکرده اند و کودک باقی مانده اند را رشد نمی دهند بلکه به بازی می گیرند. این حکایت ما و حاکمیت مذهبی شیعه اثنی اشعری است. 


با صدای خراش مند، نامفهوم، ضعیف و بریده حرف می زنیم. توی چشم هم را نگاه نمی کنیم. حالت کودک گونگی قهراً حفظ می شود و فرمان برداری برقرار است. این تنها شمه ای، کمی از آن همه خسارتی است که شما در طی زندگی و سکونت در این کشور متولد می شوید. 

اینجا آدمی میلیاردر می شود و آدمهای بیشماری به مقام صنار - شاهی می رسند. خیلی از ما مردم به شعور قانونی نمی رسند و بدون استحقاق و شرایط لازم وارد اجتماع می شوند. 

مادری - پدری کردن اینجا چون دشوار نیست، هر عمله ای، هر تازه شاش کف کرده ای که حشرش را از سرخاب سفیدابش، می توان حدس زد، نیز می تواند والد شود. 

ناقص و نارس بودن در صورت نداشتن تضاد منافع، بلوغ و کمال احتساب می شود. روابط گُل و بلبل تا هنگامی است که زبانم لال "نه"ای شنیده نشود. 

ما دنیای مزخرفی داریم. خودمان، با دستان خود این جهنم را می سازیم. بعد که طاقت سوز شدیم، یکی یکی پا بفرار می گذاریم. 

عرض کردم: وقتی با هم حرف می زنیم، صدا ذره ذره آزاد می کنیم. گویی می ترسیم. و عنقریب می گوییم: اگر صدایم بلند شود و ارباب برنجد، روزگارم تباه می شود!. این سخنان یک کودک 40 یا 50 ساله است. 

در قدیم دختران را به یک کیسه سیب زمینی یا یک لنگه پیاز می فروختند. دختر 14 ساله را به نکاح نهنگ پنجاه ساله در می آوردند. این دختربچه ها برای رهایی از آنچه بنام عشق و جوانی از دست داده بودند، بطور ناخودآگاه، حجم عظیمی از زندگی نزیسته و وابستگی را به کودکان خود منتقل می کردند. که نتیجه آن تأسف انگیز است، جامعه ای کوتوله اندیش که به هر کس دروغ تر و پر وعده تر، اعتنای بیشتری می کند. این جامعه سرشتی نابرابر دارد. وگرنه انسان متعادل که در بطن زندگی، بدست آوردن و از دست دادنهایش هست، می داند تحقق هر وعده ای ساده نیست ولی فرد کوتوله، توی فضا سیر می کند و برای همین وعده ها هرچه غیردسترس تر، باور او عمیق تر.  

مقصود من از برابری، البته موضوعات پایه ای نیست و منظورم برابری های روانی است. من حقوق نخواندم و ریاضی را تخصصی دنبال نکرده ام. من فقط دیده ام که یک با یک برابر نیست. از این عدم توازن، از این ولایت سالاری، از این جنایت: مهدکودکی برکشیده شده. اینجا سرزمین لی لی پوت است. گرچه قدها مانند گالیور بلند ولی افکار مانند سرزمین لی لی پوت، کوتاه و کوچک و سبک اند ...

۰ نظر ۱۵ دی ۹۷ ، ۱۱:۳۶
Hamed Heidary Tabar


كفش‌هایم كو،
چه كسی بود صدا زد: سهراب؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ
مادرم در خواب است
ومنوچهر و پروانه، و شاید همه مردم شهر
شب خرداد به آرامی یك مرثیه از روی سر ثانیه‌ها
می‌گذرد
و نسیمی خنك از حاشیه سبز پتو خواب مرا می‌روبد
بوی هجرت می‌آید
بالش من پر آواز پر چلچله‌هاست
صبح خواهد شد
و به این كاسه آب
آسمان هجرت خواهد كرد
باید امشب بروم
من كه از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت كردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
كسی از دیدن یك باغچه مجذوب نشد
هیچكس زاغچه ای را سر یك مزرعه جدی نگرفت
من به اندازه یك ابر دلم می‌گیرد
وقتی از پنجره می‌بینم حوری

دختر بالغ همسایه  پای كمیاب ترین نارون روی زمین
فقه می‌خواند
چیزهایی هم هست، لحظه‌هایی پر اوج
مثلاً شاعره‌ای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود كه در چشمانش
آسمان تخم گذاشت
و شبی در شب‌ها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را كه به اندازه پیراهن تنهایی من
جا دارد، بردارم،
و به سمتی بروم
كه درختان حماسی پیداست،
رو به آن وسعت بی واژه كه همواره مرا می‌خواند
یك نفر باز صدا شد: سهراب!
كفش‌هایم كو؟

۰ نظر ۱۴ دی ۹۷ ، ۱۳:۱۱
Hamed Heidary Tabar


پیش از آنکه دینی باشد و دین هم از آسمان آمده باشد و این هم تأیید دین اسلام باشد، برگرفته از واقعیت زندگی بشر است. این سخن  را نمود بلوغ فردی دانست. یادمان باشد شناخت مسائل دنیا راه را برای حل آن ساده می کند و با شناخت آن حل نمی شود. ما قربانی جهل خویشیم و به درکات جهنم افکار خویش فرو خواهیم رفت و از این واقعیت گریزی نیست. تاریخ گواه است: همه تکبر ورزیدند و یا خود را زرنگ زمانه پنداشتند و تو بگو "ولکن اکثرهم لایشعرون" و اکثر مردم شعور ندارند و این را نمی فهمند! همان بیشعورهای کاسه لیس قالپاق دزد گفتند: این عرب بیابان گرد به ما توهین کرده! اما کسی نبود که بگوید: مگر تاریخ همین توده های فلک زده را نشان نداد که به جهل خود گرفتار بودند تا اینکه به چلیپای جهالت مصلوب شدند یا یا به دار زرنگ پنداری دارشان زدند. این کجایش توهین است؟ 

و او تلاش کرد تا بیدار کند برای خودش، برای آرمان و اهداف خودش، اما قانون کلی تکامل که نه جبر بود و نه زور فریاد برآورد: هیچ کسی را نمی توانی نجات دهی یا گرفتار سازی، هر کسی محصول کارخانه خویش است. پس اجل هیچ کسی مقدم و مؤخر نمی گردد!

۰ نظر ۱۴ دی ۹۷ ، ۰۲:۳۹
Hamed Heidary Tabar

بله، کدام شخص را دیده ایم که نقصی یا نقایصی نداشته باشد؟ از وضعیت مالی تا ناخوشی جسم و جان. لازم به شمارش دردها نیست. احتیاجی هم به پنهان کردن نواقص نداریم. ما خود را با همه ناکافی بودن کافی ندانسته ولی پذیرفته ایم. این باعث می شود از خودمان رنجی طاقت سوز نبریم که لگامی بشود برای بازی دادن ما توسط کسانی که روی این جاهای خالی، روی این نواقص سرمایه گذاری کرده اند. 

ما از جانب هم و از جانب حکومتها در حال بازی خوردنیم. آنها که با حضور همین نواقص کامل بی عیب و ناقص ما می شوند، به این باور رسیده اند کهنه تنها همه مانند آنهایند بل با لاپوشانی ناکافی بودن بر میلیونها انسان لایق و لاحق سیطره می یابند. به ما خود را کامل نشان می دهند و ما را مرتبن به خودمان ناقص. 

ناقص یا ناکافی! چاق یا لاغر! زشت یا زیبا! غنی یا فقیر! ابنها جملگی افیون مواد تخدیری هستند. کسی نمی تواند یاور خلق باشد. خلقها یاوری ندارند. انسانها یاور همدیگر نیستند و دلسوزی و انسانیت شعاری از سر نتجربیدن و یا زیرکی و شیطنت است. 

ما یکدیگر را و حاکمیت جهل و جور و نکبت، ما را به گناهی، به نقصی، محکوم می کنید. جایگاه او دقیقا کجاست؟ در دستان زجر دیده و اندیشه های غیر روشن ما. ما آنها را با توجه و حمایت خود به بالا می بریم تا آسمان را روی سرمان خراب کنند. 

گناه ساخته شده و با عوض کردن، جایگزین کردن، می شود از بار شوم و شیطانی آن کاست. من ناقص، نادان، ناتوانم. اگر کسی را من نمی پذیرد، به رای دیگران اهمیت می گذارم ولی با خود قهر نخواهم کرد. من اینگونه که برای راحتی خودم می کوشم، عزیز و محترم هستم. 

اما آنها گناه را می سازند تا همچون زالو خون ما را بمکند. و دهه هاست که می مکند. ولی با این وجود نکته اینجاست دو پارگی و بیگانگی من با خودم چه اندازه است، که وقتی نقصی از من رو می شود، آشفته می گردم و قصد جان خود دارم؟ تا این دیگران بر جسم و روان من مقدم اند؟ پس من چه هستم؟! جسمی بی ارزش که در سایه توجه اغیار همانند من زنده است. در دنیای کامل فقط کلمه و نقاب است. 

وقتی به وحدت با خود برسم با وحدت با جهان رسیده ام. اولین گام تمرین پذیرش خود است. دومین گام تعدیل است. سومین گام این است: من به خودم باید پاسخ بدهم نه شیخ و شحنه و گیریم خدایی هم باشد، این گونه نیست که فضولی و سرک در کار خلق بکشد. 

راه رهایی سرپوش گذاشتن روی آن نیست. این مزخرفات را دور بریزیم. ما از داوری همدیگر می ترسیم نه خدا نه دین. اریک فروم می گوید: آدمهای امروزی دیگر تحت تاثیر و قدرت دین و اخلاق به سر ... راهبر و راهنمایشان .. نظر عمومی و همگانی.

ص27

انسان در جستجوی معنا، رولو می

از این زندان قضاوتها تا رها نگردیم به آزادی نمی رسیم. ما نباید برای همدیگر زندگی کنیم. در غیراینصورت ماشین حمل عقده و فروخوردگی ها می شویم. هر انسانی تنها به خود خودش پاسخگوست و در صورتی که به دیگران پاسخ داد او از رنج عمیق بی ارزشی در عذاب است. این پاسخگویی انسان به خویشتک خویشش چنان است که خدا هم اینجا اضافی است. بنا بر این در این صورت کسی نمی تواند نقش قهرمان، عاشق، مقتدا و رهنما را برایتان بازی کند. تا زمانی خود را فرافکن بکنید خودتان نیستید. ماشینی هستید در دست دیگران. حالا این حکومت ملایی منسوخ است یا افراد جامعه ی حزبها یا هوسها، مدیریت فرد دست خودش نیست. دست عقلش برگرفته دانش تجربی و تئوریست، خارج است. پس تا زمانی حرف کسی را می توانیم بشنویم یا ببینیم یا بترسیم که به او اهمیت می دهیم. فرضن نماز جمعه روز جمعه را تعطیل کنید و نروید؟ آن امام جمعه با وجود تمام مخدری که زده ناامید و فرسوده می شود، چون استواریش را از خم کمر مخاطبینش دارد. 

من می تواهم بگویم، اگر تو خودت باشی و در خدمت خودت باشی، دنبال این یا اون راه نمی افتی! انگیزه هات رو بشناس. چرا می کشی؟ چرا آزاد می کنی؟ چرا میری؟ چرا از گناه می ترسی؟ اصلا تابحال فکر کردی چرا گناه ترس داره؟ چون چیزی رو ازت می گیرن که بهت دادن. اما اگر خودت بدست میاوردی، این ترس و حتا این واژه مبتذل گناه وجود داشت؟ نه. وجود هم نداشت. 


و حالا انگیزه من چه بودی، شما یا خودم؟!

۰ نظر ۱۳ دی ۹۷ ، ۰۴:۲۳
Hamed Heidary Tabar


آفتاب میشود

نگاه کن که غم درون دیده‌ام

چگونه قطره قطره آب میشود

چگونه سایهٔ سیاه سرکشم

اسیر دست آفتاب میشود

نگاه کن

تمام هستیم خراب میشود

شراره‌ای مرا به کام میکشد

مرا به اوج میبرد

مرا به دام میکشد

نگاه کن

تمام آسمان من

پر از شهاب میشود

* *

تو آمدی ز دورها و دورها

ز سرزمین عطرها و نورها

نشانده‌ای مرا کنون به زورقی

ز عاجها، ز ابرها، بلورها

مرا ببر امید دلنواز من

ببر به شهر شعرها و شورها

به راه پر ستاره میکشانیم

فراتر از ستاره مینشانیم

نگاه کن

من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگان تب شدم

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل

ستاره چین برکه های شب شدم

چه دور بود پیش از این زمین ما

به این کبود غرفه‌های آسمان

کنون به گوش من دوباره میرسد

صدای تو

صدای بال برفی فرشتگان

نگاه کن که من کجا رسیده‌ام

به کهکشان، به بیکران، به جاودان

کنون که آمدیم تا به اوجها

مرا بشوی با شراب موجها

مرا بپیچ در حریر بوسه‌ات

مرا بخواه در شبان دیر پا

مرا دگر رها مکن

مرا از این ستاره‌ها جدا مکن


فروغ فرخزاد

۰ نظر ۰۹ دی ۹۷ ، ۱۲:۵۷
Hamed Heidary Tabar


چاووشی

بسان رهنوردانی كه در افسانه ها گویند
گرفته كولبار زاد ره بر دوش
فشرده چوبدست خیزران در مشت
گهی پر گوی و گه خاموش
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می پویند
ما هم راه خود را می كنیم آغاز

سه ره پیداست
نوشته بر سر هر یك به سنگ اندر
حدیثی كه اش نمی خوانی بر آن دیگر
نخستین : راه نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی
دودیگر : راه نيمش ننگ ، نیمش نام
اگر سر بر كنی غوغا ، و گر دم در كشی آرام
سه دیگر : راه بی برگشت ، بی فرجام
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی كه می بینم بد آهنگ است

بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر كجا آیا همین رنگ است ؟

تو دانی كاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست
سوی بهرام ، این جاوید خون آشام
سوی ناهید ، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم
كه می زد جام شومش را به جام حافظ و خیام
و می رقصید دست افشان و پاكوبان بسان دختر كولی
و اكنون می زند با ساغر مك نیس یا نیما
و فردا نیز خواهد زد به جام هر كه بعد از ما
سوی اینها و آنها نیست
به سوی پهندشت بی خداوندی ست
كه با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاك افتند

بهل كاین آسمان پاك
چرا گاه كسانی چون مسیح و دیگران باشد
كه زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند كآن خوبان
پدرشان كیست ؟
و یا سود و ثمرشان چیست ؟

بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
به سوی سرزمینهایی كه دیدارش
بسان شعله ی آتش
دواند در رگم خون نشیط زنده ی بیدار
نه این خونی كه دارم ، پیر و سرد و تیره و بیمار
چو كرم نیمه جانی بی سر و بی دم
كه از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم
كشاند خویشتن را ، همچو مستان دست بر دیوار
به سوی قلب من ، این غرفه ی با پرده های تار
و می پرسد ، صدایش ناله ای بی نور
كسی اینجاست ؟
هلا ! من با شمایم ، های ! … می پرسم كسی اینجاست ؟
كسی اینجا پیام آورد ؟
نگاهی ، یا كه لبخندی ؟
فشار گرم دست دوست مانندی ؟
و می بیند صدایی نیست ، نور آشنایی نیست ، حتی از نگاه مرده ای هم رد پایی نیست
صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ
ملول وبا سحر نزدیك و دستش گرم كار مرگ
وز آن سو می رود بیرون ، به سوی غرفه ای دیگر
به امیدی كه نوشد از هوای تازه ی آزاد
ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است – از اعطای درویشی كه می خواند
جهان پیر است و بی بنیاد ، ازین فرهادكش فریاد
وز آنجا می رود بیرون ، به سوی جمله ساحلها
پس از گشتی كسالت بار
بدان سان باز می پرسد سر اندر غرفه ی با پرده های تار
كسی اینجاست ؟
و می بیند همان شمع و همان نجواست

كه می گوید بمان اینجا ؟
كه پرسی همچو آن پیر به درد آلوده ی مهجور
خدایا به كجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را ؟

بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
كجا ؟ هر جا كه پیش آید
بدانجایی كه می گویند خورشید غروب ما
زند بر پرده ی شبگیرشان تصویر
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید : زود
وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر
كجا ؟ هر جا كه پیش آید
به آنجایی كه می گویند
چوگل روییده شهری روشن از دریای تر دامان
و در آن چشمه هایی هست
كه دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن
و می نوشد از آن مردی كه می گوید
چرا بر خویشتن هموار باید كرد رنج آبیاری كردن باغی كز آن گل كاغذین روید ؟
به آنجایی كه می گویند روزی دختری بوده ست
كه مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو ، مرگ پاك دیگری بوده ست
كجا ؟ هر جا كه اینجا نیست
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
ز سیلی زن ، ز سیلی خور
وزین تصویر بر دیوار ترسانم
درین تصویر
عمر با تازيانه شوم و بی رحم خشایرشاه
زند دیوانه وار ، اما نه بر دریا
به گرده ی من ، به رگهای فسرده ی من
به زنده ی تو ، به مرده ی من

بیا تا راه بسپاریم
به سوی سبزه زارانی كه نه كس كشته ، ندروده
به سوی سرزمینهایی كه در آن هر چه بینی بكر و دوشیزه ست
و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده
كه چونین پاك و پاكیزه ست
به سوی آفتاب شاد صحرایی
كه نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی
و ما بر بیكران سبز و مخمل گونه ی دریا
می اندازیم زورقهای خود را چون گل بادام
و مرغان سپید بادبانها را می آموزیم
كه باد شرطه را آغوش بگشایند
و می رانیم گاهی تند ، گاه آرام
بیا ای خسته خاطر دوست ! ای مانند من دلكنده و غمگین
من اینجا بس دلم تنگ است

بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی فرجام بگذاریم



دریافت

۱ نظر ۰۷ دی ۹۷ ، ۱۶:۲۸
Hamed Heidary Tabar


گفته شده است که مردم نمی توانند حقیقت را ببینند زیرا خودشان بین حقیقت و خویشتن قرار می گیرند. این حرف درست نیست زیرا وجود ما، بخودی خود، چیزی نیست که حقیقت را تیره و تار می کند و غیر از آنچه هست جلوه می دهد بلکه نیازهای سرکوب شده و تضادهای درونی روان رنجور ماست که حقیقت را دگرگونه جلوه گر می سازد و موجب می شود تا تعصبها و انتظارات شخصی خود را به آدمهای دیگر و محیط زندگیمان فرافکنی کنیم و در نتیجه حقیقت را چنانکه هست نبینیم و نشناسیم. بنابراین عدم شناخت ما از خویشتن است که موجب می شود ما اشتباهات و نادرست دیده های خود را "حقیقت" می پنداریم. انسان هرچه شناخت کمتری از خویشتن داشته باشد بیشتر در معرض اضطراب و خشم غیرمنطقی قرار می گیرد و چون معمولاً خشم مانع بینش شهودی ما می شود گرفتار دلهره و اضطراب می شویم و از درک حقیقت بیشتر و بیشتر دور می مانیم. ص286


کتاب: انسان در جستجوی خویشتن؛ نویسنده رولو می؛ ترجمه: سیدمهدی ثریا؛ چاپ: سوم - 1392؛ انتشارات: دانژه. 

۰ نظر ۰۷ دی ۹۷ ، ۱۲:۲۰
Hamed Heidary Tabar

من از تجربیات روان پزشکی خود به این نتیجه رسیده ام که بزرگترین مانع رشد جرأت در انسان این است که برای زندگی خود را و روشی را در پیش بگیرد که با ذات او هماهنگ نیست و چون هماهنگ نیست قدرت و توان آن را ندارد. واقعیت امر را می توان در بررسی وضع و حال جوانی دید که احساس همجنس پسندی، تنهایی، اضطراب و طغیانگری مزاحم کار و زندگیش شده بود. او در کودکی بین بچه های دیگر سوسول و اِوا خواهر بحساب می آمد و با اینکه هر روز مورد حمله و ضَربُ شَتم همکلاسیهایش قرار می گرفت نمی توانست بجنگد و از خود دفاع کند. آخرین بچه در خانواده بود. یک خواهر بالاتر از خودش و چهار برادر بالاتر از خواهرش داشت. خواهرش در کودکی مرده بود و مادرش از اینکه تنها دختری را که داشته از دست داده خیلی ناراحت و اندوهگین بود، به او بیش از پسرهای دیگر توجه داشت اما مثل یک دختر با او رفتار می کرد و لباسهای دخترانه به او می پوشانید.

اداها و علاقه های دخترانه، شرکت نکردن در بازیهای پسرانه، دعوا نکردن، حتا وقتی که برادرهایش حاضر به کمک به او بودند برایش رفتاری منطقی بنظر می رسید زیرا فهمیده بود که اگر چنان نباشد جایی در دل مادرش نخواهد داشت. برایش روشن شده بود که با قبول نقش یک دختر می تواند مورد قبول مادرش باشد. مادرش بطور ناخودآگاه، از همان روزهای اول تولد از اینکه او پسر است و دختر نیست ناراضی بود. اگر مثل پسرها رفتار می کرد مادرش او را نماد محرومیت خود از داشتن دختر می دانست و بیاد دختر کوچکی می افتاد که از دست داده بود. این حالات به روشنی مغایر با گرایشهای طبیعی و پسرانه او بود و باعث آزردگی خاطر، نفرت و عِصْیان گرایی او شده بود که البته به هیچ وجه قادر نبود نسبت به مادرش ابراز کند یا نشان دهد. پایه و زیربنای رشد جرأتی که جامعه از جنس مذکر متوقع است از او گرفته شده بود و وقتی بزرگ شده بود جرأت را در عِصْیانگریهای اجتماعی می دید و اگر در جایی تَمَرُّد از سلطه و نفوذ مردانه پیش می آمد او به میدان می پرید. اما هر وقت موضوعی پیش می آمد که مخالفت با زن مسنی را می طلبید، یعنی مخالفت با کسی که می توانست مادر او بوده باشد می ترسید و عقب می نشست. آنچه او نمی توانست نادیده بگیرد و از آن صرف نظر کند تصور نارضایی و عدم قبول مادرش بود.

هر آدمی که در زندگی مجبور بوده باشد نقشی بازی کند که مناسب خودش نبوده و پدر و مادر از او خواسته و بر او تحمیل کرده اند آن نقش در او صنعت راسخ می شود و تداوم می یابد و او نخواهد توانست بداند که خودش به چه چیزی اعتقاد دارد، برای خودش پی گیر چه ارزشی است و تواناییش در پذیرش یک اعتقاد و پی گیری آن تا چه اندازه است. چنین آدمی از جرأت تهی و فاقد شخصیت مستقل است زیرا در درون خود پایه و اساسی برای استقلال شخصی و غیر وابسته به آن نقش ندارد. صص262,264


کتاب: انسان در جستجوی خویشتن؛ نویسنده رولو می؛ ترجمه: سیدمهدی ثریا؛ چاپ: سوم - 1392؛ انتشارات: دانژه. 

BookandThinking@

۱ نظر ۰۲ دی ۹۷ ، ۲۰:۲۲
Hamed Heidary Tabar


بي قدر ساخت خود را، نخوت فزود ما را
بر ما و خود ستم کرد هر کس ستود ما را
چون موجه سرابيم در شوره زار عالم
کز بود بهره اي نيست غير از نمود ما را
تنگي روزي ما بود از گشودن لب
تا بسته گشت اين در صد در گشود ما را

"صائب تبریزی"

قبلاًها دلم دستم بیشتر به کار می رفت و از کوشتن حظ وافری می بردم. سِن ام کم بود و ذوق ام زیاد. حالم خوش بود و غم چندانی نداشتم. باشگاه می رفتم، قلیان می کشیدم، پودر می خوردم و بالاخره بچه بی درد و پرخرجی بودم. عاطفه زیاد بود و تنبان والدین و پیرامونیان پر پول. خر اجل سَلّانِه  سَلّانِه سرو کله نامربوطش پیدا شد، برخلاف معمول که تُرکِ فَلَک مسئول غارتگری و چپوچی است، خر اجل سر می رسد خانه از بنیاد می کَند و همه را بُرد. جانم برایتان بگوید این شرح ماوقع است، اینک سالیان از آن دوران افسانه ای می گذرد. چنان بر جان نحیف و روح ضعیف - مان سخت رفته، که انگار از ابتدا دوزخی بوده ایم. 

زندگی سراسر مسئله است و ما ناگزیر از حل مسائلیم. فرازهای زندگی فرودهای آن را نشان می دهد و بقول حافظ: 


في الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر


کاين کارخانه ايست که تغيير مي کنند


همچنانکه شیخ حافظ این پدر پیر خردمند دنیا دیده چنین به امثال ماهایی هیچ از دنیا دون و مادون نمی دانیم اندرزی از روی شفقت و محبت می دهد، افلاطون عالیقدر در حکم فیلسوفی نرم و آرام می گوید: 


اگر روزی شأن و مقامت پایین آمد ناامید مشو، زیرا آفتاب هر روز هنگام غروب پایین می رود تا بامداد روز دیگر بالا بیاید.


فراز و فرودهای دنیای انسانی ما پیوسته و ناپیوسته، همه و هیچکس، قانون نیست. اشاره به اینکه آفریدگار هستی در جوهر اصیل طبیعت مقرراتی وضع و دایر کرده، فرافکنانه است. در هر صورت ما وقتی تجربه بدبختی را می کنیم معنی عمیق خوشبختی را می فهمیم. 


خانم دکتر سارا شریعتی با این روایت برای من بعنوان یک مخاطب کم و ناچیز ایشان، جاودانه شد. گفت: روزی در فرانسه بودم. مادر پسری را دیدم. مادر اشاره به فردی فقیر در آنسوی خیابان نمود. و به فرزندش گفت "اگر تو نیز درس نخوانی، فقیر خواهی شد"، نتیجه گیری دکتر سارا شریعتی اینگونه است:


《فقر مسئله ای فردی است، نه سیاسی!》 


حالا که به این نتیجه گیری فکر می کنم می بینیم من به عنوان یک محصل و ایشان بعنوان یک استاد برجسته درس جامعه شناسی، خیلی کم خود و دنیای خود را می شناسیم. 


قُدَمای ما، پدربزرگان و مادربزرگان تا نیای - مان بر این باور بودند که آفریدگار هستی دست اندرکار سرنوشت آدمی است. و این باوری قدیمی بود که ربطی به خرافه نداشت. کلاشان تاریخ هم کلاش نبودند. چون حق بجانبی و فرمان دهی و زورگویی خود مشرف و آگاه نبودند. همچنانکه که انسان کنونی به بدیهه ترین امور عقلی و ذهنی خود که در رفتارش بروز و ظهور می کند، التفاتی ندارد و در واقع از ماهیت آن بعبارتی بی خبر است. نبی مکرم اسلام تا عیسی مسیح (ع) از جمله افرادی بودند که میلیونها علت در پیدایش آنها و میلیاردها برداشت و علت در نگرش ما نسبت به آنها وجود دارد و با یک دلیل و علت نشکافته و نرفته، نمی شود اندرباب آن به دقت و ملاحظه نظر رسید. 


نتیجه بحث من شد اینکه علتی واحد و مشخص وجود ندارد. خاک و خاکه ما از ذرات است و زندگی ما بر دو اصل ذره و تدریج و دو اصل کثرت و وحدت شکل بسته است، پس نمی تواند با اقامه یک دلیل و آنهم برداشتی ذهنی و باز هم منطبق بر ذهنیت خود و نیز هم در این زمانه ناسازگار، به علت اصیل و اساسی پیدایش هستی یک شخص اصلاحگر یا کشورگشا دست یازید. 


وقتی نزدیک ترین فردهای زندگی ات می گویند تو قابل درک نیستی، تعجب می کنم چگونه حضرت موسی (ع) قابل درک است. جدای از این کسی می تواند ثابت کند رکسانه بد بوده یا داریوش دوم خوب است؟ 


فلاسفه چین باستان بر یک اصل اشاره داشتند و آن هم اصل مسالمت بود. من پروردگار آفرینش را و همان را که هست و همان را که نیست، در هست و نیستش دوست دارم. شاخ های تیز تکبر و شهوت من تنها در همزیستی مسالمت آمیز در هستی کُند و تعدیل می گردد. 


این که جهان از ذرات و به تدریج پدید آمده، نشان از درک عمیق داستایوسکی است که عمل یک انسان را مخروج عمل میلیاردها انسان می داند آنجا که می گوید "جامعه مانند دانه های زنجیر بهم پیوسته است و عمل یک انسان باقی می ماند" 


پس امروز و فردای من، محصول یک حادثه و یک اتفاق نیست. در جهانی که یک جابجای باعث تغییرات همه گیر می شود بیشتر عقل بی حس و عجز و حیرت انسان نمایان می شود تا اینکه بطور قطع و حتم به نتیجه ای برسد. 

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۷ ، ۱۴:۵۳
Hamed Heidary Tabar


بیشتر پدران و مادران، به زبان، اصرار می کنند که دلشان می خواهد فرزندشان از استعدادهای بالقوه ای که دارد بهره مند شود ولی عملاً طوری رفتار می کنند که گویی موفقیت و خوشبختی فرزندشان جز با پیروزی از نظر و خواست آنان میسر نیست. از این وضع چه نتیجه ای می توان گرفت جز اینکه روحاً و ناخودآگاه سخت وابسته، چسبیده و آویزان به فرزند خود می باشند و حرفی که می زنند با آنچه در دل دارند یکی نیست. تصور آزاد بار آمدن فرزند، چه دختر چه پسر، در دل پدر و مادر اضطرابی عمیق ایجاد می کند زیرا به وجود تواناییهای ذاتی و طبیعی در فرزندشان اعتماد و اطمینان ندارند(شاید به هم به این دلیل که به خود و تواناییهای خود اعتماد ندارند) در مورد جامعه نیز وضع به همین منوال است زیرا چنانکه شواهد تاریخی نشان داده است طبقات حاکم برای حفظ مقام و موقعیت خود از شکستن و خُرد کردن میل و اراده مردم هیچ اباء نداشته و خودداری نکرده اند. ص221


کتاب: انسان در جستجوی خویشتن؛ نویسنده رولو می؛ ترجمه: سیدمهدی ثریا؛ چاپ: سوم - 1392؛ انتشارات: دانژه. 

۱ نظر ۲۸ آذر ۹۷ ، ۱۵:۰۷
Hamed Heidary Tabar


هر چیزی را فراموش کنی از یاد می رود. مدت زیادی هم طول بکشد، از یاد می رود. این تنها خصوصیت یک رابطه نیست که روزی فراموش ناشدنی می نمود، فراموش کردن و از یاد بردن توان یا خصوصیت انسان است. نامش مهم نیست. فراموش کردن و به فراموشی سپردن دشوار اما شدنی است. این مکانیزم مقابله با تبعات جدایی نادر از سیمین نیست، جدایی ما از زندگی است. کار تفکر، تحقیق، تجربه، نوشتن چیزی جز کشف خود؛ رهایی خود؛ راحتی خود، است؟ نه. پس می نویسم تا خودم را بهتر بشناسم.

۰ نظر ۲۸ آذر ۹۷ ، ۰۳:۰۵
Hamed Heidary Tabar

آزادی برای من خیلی متفاوته. آزادی برای من یک مسئله روان شناختیه. من آزادی رو در کشیدن سیگار در ملأ عام، خانم بازی، عرق خوری، نبودن والدین و سرپست و کفیل نمی دانم. آزادی، یعنی به تمامیت مسئول خودم باشم. از یک زمانی به بعد فردی که به بلوغ رسیده و به شناخت کافی از خود و نوع خود، پیوندها را، انسان را بمثابه یک رابطه محترمانه. احترامی از سر جبر و احتیاج می بیند. از این رو که ما وقتی به لحظه موعود خود می رسیم ولی باز در قفس جبری محیط و خانواده ایم دوران استیصال و استهلاک را به توسط روان رنجوری آغاز می کنیم. ولی وقتی در قفس را باز می کنی و می خواهی مسئولانه قدم برداری، می بینی پرتگاه است! پرتگاهی که از یک قرن پیش تقویت شده و می شود. یک صد سال بچه های این مرز بوم وابسته پستان مادر و جیب پدرهایشان هستند. ما با شیر گاو هم توانستیم زنده بمانیم و دو روز یک وعده غذا. ولی اسیر جبری سقف های عاریتی شده ایم. تا رژیم شاه بود بندنافی و تا رژیم آخوند بندنافی! دردا و دریغا که این بهشت عاریتی از ما توله هایی ناهنجار و از عده ای از ما غمگن و ناخشنود ساخته است. آدم اگر پشت میله های زندان باشد، تکلیفش روشن است که من اسیر زندانم. اما بدبختی آنجاست که من در زندان نیستم، در کشوری بیابان شده توسط 40 سال حکومت جور و جهلم. مرگ را در حلق آن کسی تپاند که این آزادی را می گیرد و آن آزادی را می دهد. بر آن نانی که از معاوضه آزادی با زندانبان کبیر بما دادند باید زهر هلال ریخت. ما نسل های گیج و پریشانی هستیم که هم اکنون دنبال تکرار ساحران سال 57 نکبتیم. بدبختی جامعه و کشور آنجاست که نمی شود یک تنه عمل کرد وگرنه وقت عزیزتر از آن است که مشتی گاو را مجاب به ترج آزادی بر نان کرد. 

هیچ فرزندی و هیچ والدینی، یکی نیستن. انسانها منحصر بفرد، سخت تنها هستند. ما چه موقع می خواهیم در زمین و زمانه خودمان باشیم؟ این زنجیر شدگی ها بهم به دلیل وابستگی و یا بایر بودن سرزمینی پهناور و پرافتخار و سرشار از ثروت، را چگونه می توان برتابید؟ 

آزادی ابتدای تکامل فردی است. فردی که پستان ننه و جیب ددی را به شیر گاو و جیب خود ترجیح می دهد، همانا آدمی مفلوک و لاموجود است. کسی که یونیک و انحصاری ست نمی تواند در سایه دیگران به پرسونا برسد. نمی شود و نمی توان و نباید. اما بیتابی و جزع و فزع ما به خاطر توانستن و نتوانستن نیست. بخاطر راه هایی ست که توسط افیونی های دینی که هنر بارز و برجسته شان تخریب و نابودی ست همه از بین رفتند. 

در قفس را باز می کنی: سرزمینی پت و پهن می بینی که مانند جنگلهای خشکی زده آفریقا، جز چند کرکس لاشخور مؤمن چیزی در آن نیست. نه رأی من نه حق من باید گفت دو لول بلژیکی من کو تا مغزهای خالی را بترکانم و انتفام آزادی و لحظات بر باد رفته را بستانم.

ولی این فرخنده نمی افتد. کودکان ترسو هستند و ترسویان کودک. کسانی 4 دهه به امید بهتر شدن پای صندوق رفته اند اصلاح نشدنی اند و نه آنانکه بدون این صندوق های فرمایشی هم انتخاب شده اند. آنها که این کشور را از غنائم خدیجه می دانند و تکلیفشان را در اولین نطق خود مشخص نمودند ولی تکلیف آن نکبتی روشن نیست که 4 دهه پای صندوق های فرمایشی رفت. 

چگونه می توان این نکبت و تیره بختی را توجیه کرد و تسلا داد، مردن در عین زندگی بقول ریچارد براتیگان؟

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۷ ، ۰۲:۱۲
Hamed Heidary Tabar


اما مشکل امروزی جامعه ما گرایش شدید مردم به توافق و هم رنگی است، وقتی مردم، مأیوس از خود و تواناییهای خود می شوند، سعی می کنند که برای رسوا نشدن همرنگ جماعت باشند "اخلاق" معنی "سازگاری" با معیارها و راه و روشهای مرسوم و عمومی پیدا می کند و "اخلاق" و "اطاعت" واژه های مترادف می شوند. آدم "خوب" به کسی گفته می شود که از رسوم جامعه و دستورات کلیسا اطاعت کند. سرگذشت آدم در بهشت چنین تعبیر می شود که اگر نافرمانی نمی کرد هرگز از بهشت رانده نمی شد. در دوران پُر تنش و اضطراب فعلی ما تصور جامعه و دولتی که همه نیازها در آن برآورده شده باشد و مردم بدون تضاد و اضطراب و فارغ از هر مسئولیتی بسر ببرند خیلی جالب و دلنشین می نماید. 

شرط حتمی بی چون و چرای چنین جامعه ای نداشتن یا رشد نکردن خودآگاهی مردم است و کنجکاوی و سؤال و مسئولیت هرچه کمتر باشد بهتر. اما اطاعت بی چون و چرا "چگونه می تواند اخلاقی" باشد؟ اگر معنی اخلاق اطاعت محض باشد سگ می تواند خیلی "اخلاقی تر" از انسان تربیت شود و سگی که "خوب" تربیت شده باشد خیلی بیشتر از صاحبش "اخلاقی" خواهد بود زیرا نافرمانی نمی کند و از صاحبش خوشبخت تر خواهد بود زیرا اگر گهگاه از او نافرمانی سر بزند آنچنان احساس گناه نمی کند که کارش به روان رنجوری بکشد.

اما از دیدگاه جامعه شناسی پیروی از هنجارهای عمومی، بدون تفکر و تدبر و تصمیم شخصی، چه ربطی با "اخلاق" دارد؟ در 1900 آدمی که با هنجار عمومی هماهنگ بود احساس جنسی اش سرکوب می شد؛ در 1925 همان آدم در انطباق با حال و هوای عمومی بطور ملایمی عصیان گر شده بود، در 1945 بینش و رفتارش با آنچه در گزارش کینزی آمده بود کم و بیش مطابقت داشت. پیروی از هنجارهای جاری و معمول اجتماعی را می توان با واژه های فرهنگی، اخلاقی یا دینی بزرگ و شکوهمند جلوه داد اما در واقع امر "اخلاقی" بودن آن در چیست؟ در پیروی منتقدانه از هنجارها عنصر اخلاق کنار گذاشته می شود؛ شخص در روابطش با دیگران "خودش" را مستقل نمی بیند، در قبول مسئولیتها احساس آزادی نمی کند و خلاقیت در او رو به کاهش می گذارد. 

داستایوسکی در رمان "بازپرس عالیقدر" دلهره ناشی از تضاد بین حساسیت اخلاقی و پاسداشت راه و روشهای جاری و معمول اجتماعی را بسیار دقیق و استادانه به تصویر کشیده است. یک روز، در دوران تفتیش عقاید[1] حضرت مسیح (ع) بی سرو صدا و بی آنکه خودش را بشناساند به زمین باز می گردد و در کوچه و بازار به مداوای بیماران می پردازد. دیری نمی گذرد که همه او را می شناسند و ازدحام برای دیدن و طلب کمک از او رو به افزایش می گذارد. 

کاردینال بزرگ دستور بازداشتش را می دهد و زندانش می کند. اما در سکوت و تاریکی شب به زندان می آید تا به مسیح بگوید که چرا به زمین بازگشته ای؟ هزارو پانصد سال طول کشیده تا کلیسا توانسته اشتباه بزرگ عیسا را که گفته انسان آزاد خلق شده و آزاد است، رفع و رجوع کند و او اجازه نخواهد داد که زحمات هزار و پانصد ساله کلیسا از بین برود. بنظر کاردینال اینکه عیسا (ع) به فوانین خشک و بی انعطاف گذشته بی اعتنایی کرده و بار تشخیص گناه و ثواب را بر شانه افراد نهاده غلط و غیرعملی است زیرا این بار برای شانه های انسان سنگین و دردآور است. عیسا (ع) برای مردم زیادتر از حد درک و شعورشان ارزش قائل شده و ندانسته که مردم در واقع می خواهند که با آنها مثل کودک رفتار شود و با استناد به "حجیت" و "معجزه" امورشان سرو سامان داده شود. عیسا باید همانطور که شیطان او را وسوسه کرده بود، "به مردم فقط نان بدهد" و نگوید "نان بدون آزادی ارزش ندارد" ... زیرا مردم آزادی خود را به پای تو خواهند ریخت و خواهند گفت "ما را بنده خود کن و غذا بده" ... و فراموش مکن که مردم آسایش و حتا مرگ را به آزاد بودن در انتخاب بین بد و خوب ترجیح می دهند. 

کاردینال پیر ادامه می دهد که بسیار کم هستند کسانی که بتوانند به مانند تو زندگی کنند. خواست بیشتر مردم این است که چون مورچه ها توده ای باشند از افراد متحد، همدل و هم سان، گوش کن تا برایت بگویم که برای انسانها هیچ دلهره و اضطرابی بدتر و سخت تر از آن نیست که کسی را نیابند تا آزادی نحسی را که با آن به دنیا آمده اند بدستش بسپارند و بار سنگین انتخاب بین بد و خوب را بر گرده او بگذارند. کشیدن این بار را کلیسا بر عهده گرفته و می گوید همسر داشته باشند و معشوقه نداشته باشند، بر اساس اینکه اطاعت بورزند یا نورزند فرزند داشته باشند یا نداشته باشند و بدان که بیشتر مردم شادمانه به دستورات ما تن داده اند و می دهند زیرا با قبول آنچه ما برایشان تعیین کرده و می کنیم از اضطراب و دغدغه خاطری که در تشخیص و انتخاب آزاد بین بد و خوب و درست و نادرست خواهند داشت آسوده خواهند بود. در پایان کاردینال غمگنانه از مسیح می پرسد "چرا آمده ای که مانع کار ما بشوی؟" و او را ترک می کند و روز بعد مسیح در میدان عمومی شهر در آتش سوزانده می شود. صص211,214


1- تفتیش عقاید(Incuistion) در سال 1231 میلادی گریگوری نهم پاپ اعظم کاتولیک تفتیش عقاید را بنیاد نهاد. در سال 1253 پاپ دیگر شکنجه را در تفتیش عقاید مجاز شمرد. 


کتاب: انسان در جستجوی خویشتن؛ نویسنده رولو می؛ ترجمه: سیدمهدی ثریا؛ چاپ: سوم - 1392؛ انتشارات: دانژه. 

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۷ ، ۱۱:۵۰
Hamed Heidary Tabar


مجموعه داستان علویه خانم و وِلِنگاری

داستان سوم قَضیِّهٔ بُتِّه

صادق خان هدایت

بخش نهم جزء پنجم و آخر


در این وقت تمام قبیلهٔ دست چپ با تبر و تیر هوراکشان از زیر بته ها در آمدند. همین که افراد قبیلهٔ دست راست دیدند هوا پس است، دمشان را روی کولشان گذاشتند، عدالت و آزادی و تمدنشان را برداشتند و سیخکی پی کارشان رفتند. ولی قبیلهٔ دست چپ مورخ شهیر خود را اول شمع آجین کردند و بعد با بنزین هواپیمائی بسیار اعلا او را آتش زدند تا دیگر کسی بخیال نیفتد که برایشان تاریخ بنویسد. بعد هم در نقطهٔ متقاطرهٔ نشیمنگاه بابا آدم اقامت گزیدند و مشغول ادامه به زندگی شدند. 

همان طوری که آنها به مرادشان رسیدند، شما هم به مرادتان برسید! ص84


علویه خانم و وِلِنگاری؛ صادق هدایت؛ چاپ چهارم _ تهران 1342؛ انتشارات امیرکبیر.

۰ نظر ۲۱ آذر ۹۷ ، ۰۲:۳۴
Hamed Heidary Tabar


مجموعه داستان علویه خانم و وِلِنگاری

داستان سوم قَضیِّهٔ بُتِّه

صادق خان هدایت

بخش نهم جزء چهارم


جهاز هاضمهٔ ما بهتر و قویتر است. ما مثل ریگ بچه پس می اندازیم و چون شما از نژاد پست هستید و از زیر بته در آمده اید، از کوری چشم و از کری گوش و از کچلی سر و از چلاقی پایتان باید زجر بکشید و غلام ما باشید. و هرچه ما می گوئیم باور بکنید و مثل خر کار بکنید بدهید ما برایتان نوش جان بکنیم! اینست نظم نوین، زیرا بموجب اسناد تاریخی که ما در دست داریم همهٔ رؤسای قبیلهٔ ما قلچماق بوده اند، معدهٔ آنها غذا را خوب هضم میکرده، گردن ستبر و سبیل چخماقی داشته اند، لذا شما حق حیات ندارید و فقط برای اسارت ما آفریده شده اید؟)) 

قبیلهٔ دست چپ از این فرمایشات تو لب رفت و خودش را مقصر دانست. مورخین آنها که زحمات چندین هزار ساله شان به آب افتاده بود، نمایندگان 

قبیلهٔ دست راست را مخاطب قرار داد: ((پس حالا که همچین شد، فقط سه روز بما مهلت بدهید و روز سوم در همین محل اسناد و مدارک ما را تحویل بگیرید.)) 

نمایندگان قبیلهٔ دست راست پذیرفتند. 

تمام این سه روز را افراد قبیلهٔ دست چپ از مرد هفتاد ساله تا بچهٔ هفت ساله مشغول جمع آوری گَوَن و خار و خس بیابانها شدند، اگر چه توی جنگل سرسبز و انبوهی بودند و آنها را گوشهٔ میدان روی هم می انباشتند. 

روز سوم در محل معهود که میدان مشق جنگل بود، یک طرف آن بته های انبوهی روی هم کپه شده بود، طرف دیگر آب پاشی و تر و تمیز و به پرچمهای طرفین مزین گردیده بود. مورخین و نمایندگان محترم و ریش سفیدان و رئیس قبیلهٔ دست چپ بودند. 

همین که موزیک تام تام مترنم شد، یکمرتبه از زیر بته های کنار میدان، مورخ و رئیس قبیلهٔ دست چپ با ریش سفیدان و سران سپاه بدر آمدند. بعد از دماغ چاقی و احوالپرسی، مورخ قبیلهٔ دست چپ بر فراز گاب صندوقهای اسناد تاریخی قبیلهٔ دست راست صعود کرد و اینطور سخنرانی نمود: ((یا حق! اجازه بدهید. من با این چشمهای کوچکم چیزهای بزرگ دیده ام، و سرد و گرم روزگار را چشیده ام و ریشم را توی آسیاب سفید نکرده ام. می خواهم امروز جان کلام را بگویم، خدمتتان عرض بکنم: حالا که شما قبول ندارید اسناد تاریخی ما مفقود شده و یا اصلاً این تفنن تاریخ نویسی را نکرده ایم و یک روزی ما هم افتخار آدمیت را داشته ایم، بصدای بلند از جانب تمام اهالی قبیله اقرار می کنم که اصلاً ما از اولاد آدم نیستیم و این افتخار را درست بشما واگذار می کنیم. ما یک بابائی هستیم، آمده ایم چهار سبا تو این دنیای دون زندگی بکنیم و بعد بترکیم برویم پی کارمان. هیچ تاریخ و سندی را هم قبول نداریم و به رسمیت نمی شناسیم و هیچ افتخاری هم به پیدا کردن نقطهٔ متقاطرهٔ نشیمنگاه آدم در این طرف کره نداریم. یا اینکه صفحات تاریخ را عوض بکنیم یا نظام نوین بیاوریم یا به برتری دل و اندرون و ستبری گردن و کلفتی سبیل و قلدریهای رئیس قبیلهٔ خودمان بنازیم، چون هر الاغ و خرچسونه همین ادعا را دارد و خودش را افضل موجودات تصور می کند، جانم برایتان بگوید: از شما چه پنهان، اصلاً ما آدمیزاد نیستیم، تمدن و آزادی و عدل و داد و اخلاق که بقول خودتان از نژاد برگزیده هستید بدرد ما نمیخورد و حمالی شما را هم بگردن نمی گیریم. این دون بازیها و بیشرف بازیها را کنار بگذارید وگرنه اگر فضولی زیادی بکنید، تمام افراد قبیلهٔ ما با تیر و تبر پشت بته ها ایستاده اند و پدرتان را در می آوریم، شما سی خودتان ما سی خودمان، ما از زیر بته در آمده ایم!)) صص81,83


علویه خانم و وِلِنگاری؛ صادق هدایت؛ چاپ چهارم _ تهران 1342؛ انتشارات امیرکبیر.

۱ نظر ۲۰ آذر ۹۷ ، ۲۰:۲۶
Hamed Heidary Tabar


مجموعه داستان علویه خانم و وِلِنگاری

داستان سوم قَضیِّهٔ بُتِّه

صادق خان هدایت

بخش نهم جزء سوم


جونم برایتان بگوید: کرورها سال ها آمد و ملیانها سال رفت عده ای از میترکیدند و عدهٔ دیگر فوراً جانشین آنها میشدند و به این طریق چندین نسل بین آنها عوض و دَگِش شد و آنها هم با جدیت خستگی ناپذیر طبق نقشهٔ پیش بینی شده به کمک قادر متعال سر راه خودشان تمدن پراکنی میکردند و بی دریغ عدل و داد و تمدن پخش مینمودند، به این معنی که هرچه می یافتند قلع و قمع میکردند و می چاپیدند و جنبندگان را به اسارت میبردند و خاک سر راهشان را توبره میکردند.

آشپزباشی، قاچاقچی ها، تاجرباشی ها، رمالها، سیاستمداران، اخلاق نویسان، دزدها، دلقکها، شاعرها، رقاصها، جن گیرها، دعانویسها و رؤسای قبیله هی می آمدند و میرفتند پی کارشان و دستهٔ دیگر جانشین آنها میشدند، بی آنکه تزلزلی در تصمیم تزلزل ناپذیر پیدا کردن نقطهٔ متقاطرهٔ نشیمنگاه آدم در آنها رسوخ کند. ولی از عجایب این بود که در میان این تغییرات و تحولات فقط دو نفر مورخ که میان هر یک از این قبایل پیدا شده بود با وجود کِبَر سن و چشم آبچکو و دست رعشه گرفته و پیزی گشاد به اضافه صدو پنجاه کیلومتر ریش و سبیل سفید که به زمین می کشید و شش رَج دندان صد سالگی روزانه را روی پوست درخت یادداشت میکردند و ادامه بزندگی میدادند. 

دست بر قضا، قبیلهٔ دست چپ که آمد از روی رودخانه رد بشود، ناگهان همهٔ اسناد تاریخی و صندوقهائی که صفحات در آن بود در آب افتاد و رفت آنجا که عرب نی انداخت. اما از حُسن اتفاق مورخ جان بسلامت برد و چون بُرد و چون زحمات چندین هزار ساله را آب برده بود از این ببعد دیگر آنها نمی توانستند قدمت تاریخی خود را ثابت بکنند و مورخ شهیر بی تاریخ هنوز فَراغَت

پیدا نکرده بود که تاریخی از خود جعل بکند.

چند روزیکه از این واقعهٔ ناگوار گذشت، اتفاقاً سر چهار راه یکی از جنگلهای نواحی گرمسیر، سران سپاه قبیله دست راست به قبیلهٔ دست چپ برخوردند. رئیس دو قبیله و مورخین و ریش سفیدان بعد از 《بنجول موسیو》و چاق سلامتی قرار گذاشتند که اسناد و مدارک تاریخی خودشان را به رُخ یکدیگر بکشند و جشن باشکوهی به مناسبت کشف نقطهٔ متقاطرهٔ نشیمنگاه بابا آدم بر پا بکنند. 

قبیلهٔ دست راست، فوراً صندوقهای اسناد تاریخی خود را میان میدان حمل کرد و از قبیلهٔ دست چپ تقاضای ارائه اسناد تاریخی نمود. مورخ قبیلهٔ دست چپ هرچه عِزّ و چِز و ناله

و زاری کرد و قسم خورد و هفت قدم رو به حضرت عباس رفت که اسنادش در رودخانه غرق شده، بخرج قبیلهٔ دست راست نرفت. مورخ قبیلهٔ دست راست که بخودش می بالید فرمان داد در یکی از صندوقها را باز کردند و یک تکه پوست درخت فسیل شده (محجر) را برداشت و در مدح یکی از رؤسای خود با آب و تاب خواند که آن قائد عظیم الشأن جنت مکان خُلد آشیان 《یک روز دیگ غضبش بجوش آمده و حکم کرد که دو هزار گوش و بینی ببرند و شاعر بذله گوئی شب در مجلس اُنس او قصیده ای به این مضمون گفته که : کاشکی هر یک از اتباع تو دو هزار گوش و بینی داشتند تا هر کدام به تنهائی میتوانستند رضایت خاطر ترا فراهم بیاورند، رئیس قبیله اظهار شادی نموده و به خزانه دار خود امر میکند دهن شاعر را پر از آلبالو خشکه و زالزاک بکند _ (چون در آن زمان احجار قیمتی و طلا و نقره وجود نداشته از قرار معلوم قیمت این مرکبات خیلی گران بوده است).

مورخ دست چپ اگر چه معنی ایت قصیده را نفهمید که چه ربطی بین دو هزار گوش و بینی و یکنفر از اتباع رئیس قبیله وجود داشته، او نیز مطالبی از خود جعل کرد که یکی از رؤسای قلدر آنها در یک روز پنج من و سه چارک چشم در آورده، با وجودی که ترازو نداشته. و دو گاو زنده را قورت داده، با وجودی که لثه دندانهایش پِیورِه داشته است. ولی چون سند کتبی نداشت، بحرف او کسی وقعی نگذاشت و بریشش خندیدند و فوراً دیوان داوری تشکیل دادند و محکمه رأی داد که این قیبله بوئی از آدمیت بمشامش نرسیده و شعر سعدی: ((بنی آدم اعضای یکدیگرند)) دربارهٔ آنها صدق نمی کند و مال آنها حلال و زن به خانه شان حرام و خونشان مباح است. برای جبران جنایت وجودشان باید آنها نسل بعد از نسل از کَدّ یسار و عرق زِهار عَرَق کار بکنند و بدهند به قبیلهٔ تاریخ دار که نتیجهٔ دسترنج آنها را بخورد و بریششان بخندد. سپس مورخ قبیلهٔ دست راست اینطور نتیجه گرفت که: ((پس معلوم میشود شما از اولاد ابوالبشر حضرت ختمی مرتبت نیستید و از اینقرار از نژاد پست مول هستید و از زیر بته در آمده اید، در صورتی که ما از نژاد اصیل و نجیب و برگزیده هستیم. مردهای شما حق زناشوئی با زنهای ما ندارند. صص78,80


علویه خانم و وِلِنگاری؛ صادق هدایت؛ چاپ چهارم _ تهران 1342؛ انتشارات امیرکبیر.

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۷ ، ۱۷:۱۹
Hamed Heidary Tabar


مجموعه داستان علویه خانم و وِلِنگاری

داستان سوم قَضیِّهٔ بُتِّه

صادق خان هدایت

بخش نهم جزء دوم


《زیرا هیچ جای تعجبی ندارد که عقل و هوش ما بر آیندگان بچربد و احتمال قوی میرود که آنها احمق تر و خوشباورتر از ما بشوند. بهرحال می خواهیم امروز وظیفهٔ مهمی را به عهدهٔ شما بگذارم و آن از این قرار است که مایلم حدود و ثغور این دنیائی که برای خاطر ما آفریده شده و بما سپرده شده، نقطهٔ متقاطره Antipode اینجائی که رویش نشسته ام کشف بکنم. از این رو شما را مأمور میکنم که همین الآن بدون فوت وقت؛ یکی از طرف راستم و دیگری از چپم راه بیفتید و سر راه خودتان از پراکندن عدل و انصاف و آزادی و تمدن هیچ کوتاهی نکنید و مقدمهٔ نظام جدید را فراهم کنید و هر کجا بهم رسیدید آنجا نقطهٔ متقاطره نشیمنگاه من خواهد بود و این افتخار را شما خواهید داشت که در آن محل علامتی بگذارید و جشن مفصلی برپا سازید و زود برگردید و گزارش مسافرت خودتان را از لحاظ ما بگذرانید.》

این نطق با کف زدن ممتد حضار خاتمه یافت، و پسرها با پدر و مادر روبوسی و خدا نگهداری کردند و از توی حلقه یاسین رد شدند و هفتا کفش آهنی و هفتا عصای آهنی با اینکه هنوز آهن کفش نشده بود، با خودشان برداشتند و پای پیاده روانه شدند. - چون در آن زمان نه بالون بود نه گراف زیپلن و نه راه آهن و نه فونیکولر و نه اسب و الاغ و قاطر زیرا این موجودات اخیرالذکر بتوسط خدا اختراع نشده و پا بعرصهٔ وجود نگذاشته بودند و آخرین تیر در ترکش آفرینش بشمار میرفتند، لذاد اولاد آدمی بجز دو پای نحیف و دو دست عنیف خود وسیلهٔ حمل و نقل دیگری نداشت. 

پسر بزرگه که در خانه باباش را واز کرده بود و اجاقش را روشن کرده بود، با دار و دسته اش از طرف راست راه افتاد و پسر دومی از طرف دست چپ: بابا و ننه هم فارغ البال مشغول عیش و عشرت شدند و نفس راحتی کشیدند. 

حالا آدم اینجا را داشته باشیم ببینیم چه بسر پسرهایش آمد. چه دردسرتان بدهم، پسر بزرگه تشکیل قبیلهٔ دست راست را داد و پسر کوچیکه هم رئیس الوزرای قبیلهٔ دست چپ شد. سالها آمد و سالها رفت آش پشت پای آنها را هم سر هفته ننه حواء و بابا آدمه خورده بودند و دم دهنشان را هم پاک کرده بودند. این دو قبیله سیخکی بطرف مقصد نامعلوم خودشان روانه بودند و مثل ساعت کرونومتر طی طریق مینمودند و خم به ابرویشان نمی آمد (پس معلوم میشود که دور زمین خیلی وسیع بود و آدم با ذوق سلیم و رأی مستقیم خود به این مطلب پی نبرده بود که به پسرهایش گفت زودتر برگردید و خبرش را برای من بیاورید و یا حقه زده بود و آنها را دنبال نخود سیاه فرستاده بود.) باری در میان این دو قبیله شعرا و فُضَلا و دانشمندان گردن کلفت زبردستی پیدا شدند که همهٔ وقت خود را صرف مَدح و ثَنای رئیس قبیلهٔ خودشان میکردند. و دُمش را توی بشقاب میگذاشتند و دورش اسفند دود میکردند. اگر چه در آنزمان هنوز عادت به ضبط و ربط وقایع تاریخی نداشتند و قلم روی کاغذ نمیگذاشتند ولی از غرایب روزگار هر یک از این دو قبیله مورخ شهیری پیدا کردند که با آن سواد نداریشان اتفاقات و پیش آمدهای تعریفی روزانه رئیس قُلدُر خود را با مَدح و ثَنا و آب و تاب به رشته تحریر در می آوردند و طرف توجهات مخصوص همایونی رئیس قبیله واقع میشدند. - البته این اقدام نه از راه خودش آمد و تملق و کاسه لیسی و چاپلوسی و خُبث جبِلَُت و شَرّ طینَت بود، بلکه فقط از لِحاظ ضبط وقایع و تحول علمی و ترقی صنعتی و اقتصادی و سیر تکامل قبایل بود که شرح زئیس قُلدُر خود را بطرز اغراق آمیز و مطابق منافع او یادداشت میکردند. اما اِشکالی که در بین بود در آنزمان نه کاغذ وجود داشت و نه آب خشک کن و نه قلم خودنویس و نه مُرَکَّب پلیکان و نه مداد پاک کن لذا اسناد و مدارک تاریخی خودشان را با خط جَلّی ماقبل تاریخی روی پوست درختان بیگناه حک میکردند و دورش نخ قند می بستند و در گاو صندوقهای بسیار محکم می گذاشتند تا از دست برف و باران گزندی به آن گنجینه نرسد و در موقع کوچ کردن آنها را کول حمال های گردن کلفت میگذاشتند که دنبالشان بیاورند. 

در اثر ترقیات روز افزون، شعرای عالیقدری پیدا شدند که اگر مثلاً رئیس قبیلهٔ بیچاره ده تا چشم در آورده بود از لِحاظ اخلاقی و اجتماعی بطور اغراق آمیزی صد هزار چشم بقلم میدادند و شهامت و شجاعت و غَضَب و عدالت او را میستائیدند تا سَرمَشقی برای آیندگان بشود. اگر رئیس قبیلهٔ بیچاره یک بَرِّه را درسته میخورد، شاعر با وجودیکه هنوز قصیده اختراع نشده بود، غزل غَرّائی در مدح اشتهای او میساخت که از مرغان هوا تا ماهی دریا را در معدهٔ خود غرق کرده و قِر توی نسل همهٔ چرندگان و خزندگان انداخته و هر گاه یک پهن آباد را با آن پول نداریشان بکسی مرحمت میکرد، شعرا بخشش او را بخشش حاتم طائی تشبیه میکردند که هنوز دنیا نیامده بود. صص74,77


علویه خانم و وِلِنگاری؛ صادق هدایت؛ چاپ چهارم _ تهران 1342؛ انتشارات امیرکبیر.

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۷ ، ۱۴:۵۵
Hamed Heidary Tabar

مجموعه داستان علویه خانم و وِلِنگاری

داستان سوم قَضیِّهٔ بُتِّه

صادق خان هدایت

بخش نهم جزء اول


یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیشکی نبود! یک زمینی بود توی منظومهٔ شمسی خودمان درندشت و بیابان، که رویش نه آب بود و نه آبادانی و نه گلبانگ مسلمانی. دست بر قضا یک روز، خدا از بالای آسمان سرش را دولا کرد و روی زمین را نگاه کرد دید زمین سوت و کور پیل پیلی خوران دور خورشید برای خودش میچرخد، خوب هرچه باشد دل خدا از سکوت و گوشه نشینی زمین سوخت. آه کشید، فوری ابری تولید شد و آن ابر آمد روی زمین باریدن گرفت و بیک چشم بهم زدن خدا که میلیونها قرن طول کشید بطور لایشعری روی پر شد از موجودات کور و کچل و مفینه. در اثنای کار نمیدانم چطور شد از دست طبیعت در رفت و شاهکار خلقت و گل سر سبد جانوران ما آدم خودمان بطور غلط انداز پا بعرصهٔ وجود نگذاشت و فوراً زیر بغل همسر محترم خود را گرفت و رفت. 

بعد از نه ماه و نه روز و نه دقیقه و نه ثانیه دو پسر کاکُل زَری با یک دختر دندان مرواری پیدا کرد. نه از راه بیچارگی و اضطرار و لذت و عیش و عشرت و محکومیت طبیعت، بلکه برای خدمت بنوع بشر و استقرار صلح و استحکام ملیت، آن بچه های نرینه برخلاف آنچه پاستور ثابت کرد، مطابق قانون ژنراسیون اسپونتانه، در هر ثانیه میلیونها بشر از خودشان تولید مثل کردند. بطوریکه چوب سر سگ میزدند آدمیزاد میریخت. در اثر این حرکت خدا پشیمان شده و قانون ژنراسیون اسپونتانته را لغو کرد. رؤسای قلدر قبیله پیدا شدند که آنها را براه راست راهنمائی میکردند و در ضمن از حماقت ابناء بشر و از نتیجهٔ کار آنها استفاده های نامشروع و جاه طلبی و خودنمائی مینمودند. 

آدم که دید فضای حیاتی Lebensraum شکم و زیر شکمش بمخاطره افتاده، با خودش گفت: ((خدایا، خداوندگارا! چه دوز و کلی جور بکنم، چه بهانه ای بگیرم که از شر این نره غولها آسوده بشوم؟)) یکروز صبح آفتاب نزده رفت زیر درخت عرعری نشست و جارچی انداخت و همهٔ زاد و رودش را احضار کرد. پسر اولش که در خانهٔ او را باز کرده بود و اجاقش را روشن کرده بود، با وجودیکه خانه نداشت که اجاق داشته باشد، با تمام ایل و تبارش آمد طرف دست راست آدم قرار گرفت و پسر دومش هم با اهل بیت و تخم و ترکه ای که پس انداخته بود، رفت طرف دست چپ آدم و ایستاد. 

آدم سینه اش را صاف کرد و نه از راه بدجنسی فطری و پدرسوختگی جبلی و طمع و وَلَع و غرض و مرض، بلکه بمنظور پرورش افکار خطابه ای چنین ایراد کرد: ((راستش را میخواهد، حالا دیگر شماها ناسلامتی عقل رس شده اید، آیا میدانید که ما موجودات برگزیدهٔ روی زمین و چشم و چراغ عالم هستیم؟ چنانکه شاعری بعدها خواهد فرمود: 

《افلاک و عَناصر و نبات و حیوان

عکسی ز وجود روشن کامل ماست!

《اما شماها همهٔ هوش و حواستان توی لُنگ و پاچهٔ همدیگر است اینطور پیش برود نه تنها آبروی چندین کرور سالهٔ من جلو سایر جک و جانورها میریزد و دندانهایم را می شمرند، بلکه ممکن است خنجری از پشت بما بزنند و نژاد برگزیدهٔ ما غزل خداحافظی را بخواند و این پیش آمد فاجعهٔ جبران ناپذیری برای زمین و آسمان و عرش و فرش خواهد بود. اینست که امروز خوب چشم و گوشتان را باز کنید. من تصمیم گرفته ام صفحات تاریخ را که وجود ندارد عوض بکنم و شما باید افتخار بکنید که در چنین روز تاریخی بفرمایشات من گوش میدهید. امروز من عزمم را جزم کرده ام که ولو به نابود کردن شما منجر بشود، از عدل و داد و آزادی و تمدن خودمان سایر نقاط زمین را برخوردار بکنم. گرچه از من خواهشی را نکرده اند، ولی وظیفهٔ اخلاقی و اجتماعی منست که به عنف و پس گردنی تمدن خودمان را بر آنها حُقنِه بکنم و برتری عقل و علم خودمان را بسایر آفریدگان ثابت بنمایم تا جلو ما لُنگ بیندازند، هر چند هنوز گالیله و نیوتن و کپرنیک و فلاماریون بدنیا نیامده اند که عقیدهٔ خودشان را راجع به مُدَوَّر یا مسطح بودن زمین ابراز بکنند، اما من با ذوق سلیم و رأی مستقیم خودم یک بوئی به کرویت زمین برده ام. صص72,74


علویه خانم و وِلِنگاری؛ صادق هدایت؛ چاپ چهارم _ تهران 1342؛ انتشارات امیرکبیر.

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۷ ، ۰۲:۵۴
Hamed Heidary Tabar

تا هدف نداشته باشی تعبیرت نسبت به خسارت و خیانت عوض نخواهد شد. البته من و تو اگر حرف و هدفمان ترقی علمی باشد، این آن چیزی است که از ما گرفتند و کشتند : "زمان شکوفایی" ما نمی توانیم از زمان بهره ببریم. چون عده  ای چاقوکش و الوات را کسانی که با من حرف و هدفشان متفاوت بود انتخاب کردند. برای همین است که برای مردم من ترکیه اهمیتش از ژاپن بیشتر و تایلند از کره جنوبی زیباتر است. چه نداریم را چه بینیم تعیین می کند. ولی با کلمه مشترک درد تنها اشتراک داریم اما درد من با تو متفاوت است. درد من از دست رفتن عمری ست که قابل استرداد نیست. درد نه نان است نه سکس، درد من جامعه ای سرگردان و زیرنافی است که معنای شکوفایی را نه فهمیده نه می فهمد. نهایت هنرش قلدرپرستی و چاکش پروریست. ولایت جور و جهل و نکبت و ارتجاع: محصول تک به تک مردم ایران است. مردمی که هنوز هم مقدایشان جم تی وی منوتوست، گیج و پریشانتر از آن است که درکی از آزادی و آبادی و رو به رشد بودن داشته باشد. 

۰ نظر ۱۸ آذر ۹۷ ، ۱۸:۳۴
Hamed Heidary Tabar

فرخی فرخی به قلم فرخی


انگلیس ها همه کاری بلد بودند غیر از معلمی، هرچه در کلاس درس می گفتند باید بدون چون و چرا حفظ کنیم، سؤال و جواب ممنوع بود و معلم ها اصلا خوششان نمی آمد که از آنها سؤال کنیم، می ترسیدند چشم و گوش ما باز شود. مثلا اگر دانش آموزی می پرسید شما اینجا در میهن، چه کار می کنید؟ ترش می کردند و تکلیف شاعر هم معلوم بود، اخراج. به نظر آنها چنین شاگردی که در کار آنها فضولی می کرد حق درس خواندن نداشت و نمی توانست متمدن شود. 

من خیلی زود متوجه شدم که کاسه ای زیر نیم کاسه است و اینها نمی خواهند کسی را با سواد کنند، مدرسه و کلاس، معلم و کتاب همه سرپوشی بود تا مردم نفهمند آنان در این مملکت به چه جنایتی مشغولند من که این اوضاع را می دیدم رغبتی به مدرسه رفتن نداشتم. آخر هرچه می گفتند دروغ بود. به ما سفارش می کردند که دروغ نگوییم ولی خودشان مثل آب خوردن دروغ می گفتند. به ما می گفتند دزدی نکنیم اما خودشان بود و نبود میلیونها گرسنه و پا برهنه را در سرتاسر دنیا بالا می کشیدند و به روی مبارک هم نمی آوردند. کشیش های انگلیسی به ما اندرز می دادند، با همه مهربان باشیم اما خودشان انواع شکنجه و خشونت را به کار می بردند هر کس را که صدایش بلند می شد بیرحمانه می کشتند و برای شکم خود دنیا را به خاک و خون می کشیدند. 

انگلیس ها، با همه این وحشیگری ها ما ایرانی ها را داخل آدم نمی دانستند و رفتارشان با ما بسیار زننده بود. من که نمی توانستم رفتار توهین آمیز آنها را تحمل کنم. در هر فرصتی به رفتار و کردار آنها اعتراض می کردم و اشعاری می ساختم و در شعرهای خود چهرهٔ واقعی این درندگان را برای مردم آشکار می کردم و مردم را هشدار می دادم تا گول ظاهر آراسته و فُکُل کراوات آنها را نخورند و بچه های خود را به دست آنان نسپارند، انگلیس ها هم که می ترسیدند مردم آگاه شوند و دَر دکانشان تخته شود، مرا از این مدرسه بیرون کردند و چه کار خوبی هم می کردند، زیرا درس های آنها به درد زندگی من نمی خورد و فقط برای شتشوی مغزی بود. 

از 15 سالگی که مرا ترک تحصیل دادند بناچار از مدرسه بیرون آمدم، درس زندگی را از کلاس اول شروع کردم و با زندگی واقعی آشنا شدم و پا را روی اولین پله نردبان زندگی گذاشتم. از ابتدا به کارگری مشغول شدم، مدتی پارچه می بافتم و چند سالی هم کارگر نانوایی بودم. در مدرسه اجتماع چه چیزها که ندیدم، حتا آردی که به ما می دادند تا نان کنیم و به نام نان گندم به خورد خلق الله بدهیم پر بود از کاه و یونجه و خاک اره. صص32,33


کتاب: کشتار نویسندگان در ایران از صور اسرافیل تا پوینده و مختاری؛ نویسنده: محمود ستایش؛ چاپ اول: 1378؛ انتشارات: چاپخانه آسمان. 

۰ نظر ۱۸ آذر ۹۷ ، ۰۳:۳۴
Hamed Heidary Tabar

مردم که سایه به سایه دنبالمن و به هر کار من و حتا سکوتم کار دارن، در حیرتم من چه کاری به کار مردم دارم؟ من تو وبلاگ بزرگ شدم. در خیلی سال پیش وارد مجازی شدم، درس خواندم و رشد کردم. دانشگاه رفتم و میرم. تازه دارم میفهمم که من باید کاری بهشون نداشته باشم. در سراپای یک انسان تفاوت وجود دارد. نمی توان آن را زدود. به قول مولا علی: انسان، آینه انسان است. من کلبه وحشت توده ها شدم. هر کسی برداشتی دارد که من نیستم. ولی من هستم نه آنکه نیستم. 

از دهه 80 تا الان که در اواخر دهه 90هستیم، مجازی بودم. رشد روزافزونی نداشتم. فقط چند تا سرویس وبلاگ دهی عوض کردم. از بلاگفا در سال 92 رفتم پرشین بلاگ. از اونجا اومدم بیان. بلاگ اسکای، وردپرس، میهن بلاگ، لیموبلاگ هم رفتم. فقط نارنج بلاگ ملاقه اسکای نرفتم. در فیسبوک و توئیتر هم بودم. حالا که هیچ جا نیستم و سه تا کامپیوتر  و دو تا گوشی عوضی و از دستم رفت، همه جا هستم. بودنی غیرقابل تحمل و مزخرف با انبوهی از خنثایی. حالم را می شناسم و مایل نیستم انگ پرفکشن بر من زده بشه. ولی تخم لق منشور آتلانتیک. برای خدا هم حرف در میارن، این ضعیف کی باشه😆

اما ماجرای وبلاگ و دوستانم؛ دوستانی که من در یاد دارمشان و در یادشان نیستم. من مهرطلب مهر ندیده چه احتیاج عمیقی به دیده شدن داشتم و حالا که مفتضحانه و زوری دیده شدم، چقدر وحشتناک و زشتم. البته این ضعیف هذیان نمی گه از دردهایی میگه که پشت سد حفظ ظاهر رژه میرن و عذاب میدن. این ضعیف نوشته پرطمطراق زیبایش را به پایان میرسد. عاقبت بخیر

۳ نظر ۱۸ آذر ۹۷ ، ۰۱:۱۱
Hamed Heidary Tabar

نه عاشقم نه غم و هجر و فراق اذیتم می کند. مشکلات هم بس است و کم نخواهند شد. اما این مردم روده و در ذیل تناسل دوست تا لجن موجودیتشان تنزلت بدهند و این بیشعوران احساس درد و شرم ندارند. یکی از بدبختی های من و شما و شاید همه "واکنش" است. فقط باید سگ محل کرد. تکه ای سنگ متحرک که علاج ندارد. کوله باری ست از وقاحت و بیشرمی که همه جا هم حضور است مغزشان را کشیدن و زبانش یکریز فعال است. با تمام دک و پوز محتاج همرنگی من با خودش وقیحش است. 

۰ نظر ۱۷ آذر ۹۷ ، ۰۲:۲۷
Hamed Heidary Tabar

یک تکه نیچه گوش می کنم، مقدمه غروب بت ها که متاسفانه پی دی افشم نیست، صدای همه درآمد. مرد و زن تلگرام روی هوا رفت. یاد دوست حقه بازم افتادم که همیشه خواست به زور کاری برایم بکند تا منتی سرم بگذارد در صورتی که انانیت من اجازه پذیرش از جانب کسی را نمی دهد.

 زین پس در نوتبوکم می نویسم. معصومه شده محل درد و دلهای من و خودش در من حل و هضم ده. مخاطبان جیغ جیغوی من چنان بیکار و بیمارند و بیشمار که قادر به مباحثه با آنها نیستم. گرچه شرایط من فریاد دوران تلخی است که داشته اند و یا رنج حقارتی که میبرند! با ضمادی کلامی یا عملی بر زخم من در پی جبران این میل حقیرانه اند. اما پرسش این است چرا من نمی توانم آزادانه در سر خودم بزنم؟ روانکاوی چه پاسخی برای دهن های باز دارد؟ آنها من را می خواهند نجات بدهند؟ مشکل من چیست؟ وقتی غیرمعقول باشی، یعنی شنود و جاسوسی و عدم مقاومت من، و اذهان شنونده من که از همه تیپ هم باشن و از زلزله و فقر هم مخبر باشند، راه زندگیشان و آمالشان پول و شهوت هم باشد، همه را به مقیاس خود در می آورند. چون اگر اهل کتاب بودند یک بار به این درد و فقدانم اشاره می کردند، مشخص است ژست امروزشان پوششی بر پسر دختری چلمن است با تکه نانی در کف خیابان ها که از ترس نخوردن و نداشتن تا مقدار معتنابهی رشد مالی و اجتماعی کرده اند. فروید می گفت: انسان هرگز پنهان شدن نیست!

 اندیشه انسان های بسط نیافته ای که کمبودهای خودش را برداشت از گزاره ای می کند که من باشم؛ واقعیت، برداشت ما از واقعیت. من احساس عجیبی با نیچه دارم و نیچه با گذشته ی من. یک احساس عجیبی دارم. بوی تجاوز یا شاید همجنسبازی بازی من با یک فیلسوف است. سخت است فهمیدن حالم. یک بویی تلفیقی هم بمشامم می خورد، سیگار و عرق و شاید تلفیقی از بوی بیماران روی تخت بیمارستان با سیگار! 

البته زندگی انسان یک مسخره بازی مدام است. انسان خوش میاید پیچیده کند و پیچیده کردن وبه سر دواندن هم کار خودش است. دیگر ادامه نمی دهم، حالم بس خوش است و آن اینکه دهان ها باز می مانند این گوش های من است و خاصه افکار من دیگر وحشت نمی کند؛ منشا ترس منشا درد، درون من6 است نه بیرون. دیگران به میزانی که من محتاجم وجود دارند و این درس امروز است:


مدارا و استغنا

فقر هر انسانی به میزان اطاعتی است که از دیگران. خدایان یا بت ها اطرافیانی هستن که ما را متوجه فقر و حقارت مان می کنند و هرگز درک مان نمی کنند و با اصرار می خواهند ما هم مثل آنها باشیم. زمانی خوی بت پرستی برانداخته می شود که بنده خود باشی نه دیگران. بت ها سنگ و کلوخ نیستن. من شاید بت شما و شما بت من باشی؛ اصل تک رویست نه پیروی. 

۰ نظر ۱۱ آذر ۹۷ ، ۱۸:۰۰
Hamed Heidary Tabar

غالبا اشخاصی که در کودکی بخش زیادی از آزادیهای فردی خود را از دست داده و قدرت تثبیت آن را نداشته اند و در نتیجه از بعضی از حقوق انسانی محروم مانده اند در ظاهر بنظر می رسد که موقعیت و وضع حال خود را پذیرفته و تسلیم شده و خود را با آن "ناسازگار" کرده اند. با کمی دقت در حال و وضع این افراد احساس خواهیم کرد که جای خالی آزادی در شخصیت آنان را نفرت و خشم نسبت به کسانی که آزادیشان را سلب کرده اند پر کرده و معمولا مقدار این خشم و نفرت با مقداری که فکر می کنند حقوق انسانیشان پایمال شده است تناسب دارد. ص169


پ.ن: با دوستانی بس محترم بحثی شد. من اسناد مکتوب ناخوانده بسیار داشتم اما حس بحث و حدل نبود و این کار را بیهوده دانستم. در نظر من نه که در نگاه افراد رشدیافته، شاه و شیخ جانکاهن و جایگاهی ندارند. من از جناب بهرام مشیری نقل قول کردم و هم گپی ما معروض داشتند که آقای مشیری "مصدقی" هستند. اون زمان دریافتم که بالغه هایی که کودکی بد و وحشتناکی داشتند، خودخواه، بدبین و بدکیش می شوند و حسود. چنانچه خواسته باشید فرع و اصل آنچنان واکنشی که مشیری را حزب نفع می دانست نه یک دموکرات مردم خواه، درون متلاطمش بود. نفرت لبریز او جایی غیر این باقی نمی گذارد که در جهان هر کسی جانب کسی دیگر را بگیرد، صرفا بخاطر شخص خودش است. فرد نادوست داشتنی، طرد شد، کودکی که با قید و بند و کمترین آزادی و مهربانی بزرگ شده، باور نمی کند و نمی تواند هم باور کند که آدمها می توانند برای حال هم بکوشند بل هر چیزی شخصی و انفرادی و در حول محور خویشتن می بیند. 



کتاب: انسان در جستجوی خویشتن؛ نویسنده رولو می؛ ترجمه: سیدمهدی ثریا؛ چاپ: سوم - 1392؛ انتشارات: دانژه. 

۲ نظر ۰۶ آذر ۹۷ ، ۱۴:۵۳
Hamed Heidary Tabar

رهایی چیزی بود که نیچه به دکتر بروئر ارمغان کرد. او در وظایف روزمره پوچ شده بود. عشق سرخورده او، زندگیش را بی معناتر می کند. اما آنچه نیچه بعنوان یک فیلسوف و فرافیلسوف به خواننده خود می دهد: بلند فریاد کشیدن است. این گونه می توان فریادهای درونی خاموش کرد و بر همه ابزوردیتگی ها غالب و فائق آمد. من اونقدر از تو مستغنی هستم که نیشت که هیچ خنجرت هم من را نمی کشد. فقط می توانی گم بشوی!

۰ نظر ۰۳ آذر ۹۷ ، ۱۳:۰۷
Hamed Heidary Tabar

نیچه


کانون مرکزی رمان مورد بحث (وقتی نیچه گریست) لیبیدو و نیروی جنسی است که در این رمان، سالومه و برتا، مظهر این نیروی سرکشند! نخستین چیزی که توجه هر منتقدی را بخود جلب می کند، تصویر روی جلد کتاب است؛ سالومه، تازیانه به دست، در کالسکه در حالتی ایستاده که گویا می خواهد اسب ها را به تاخت وادارد، اما بجای اسب ها، نیچه و پل ایستاده اند.


این را زیر این نقد بعنوان یک پیروز در حدس زدن نیچه از خودم می گذارم. 


تأثیر عمیقی که از فیلم نیچه گریست، گرفتم و یا می توانم بگویم به آن آگاه شده باشم بدین قرار است: آنچه درگیرم کرد و مغزم را شلوغ، فعلا هر چیزی قی آور و مبتذل و مسخره است. برخورد با نیچه صرفا با ژست و فیگور فردی مخالف با هرچه هست نمی تواند باشد. بنظرم نیچه دو چیز وحشتناک را در من بیدار کرده: حماقت و شهوت. برده و گرده ای که دیگران از حماقتش بهره می جویند و فحش خوریست قابل چون این ضعف را احساس می کنند، حصار هتاکی و غارت را بیشتر از میان بر می دارند. نکته بعد آلت دست مقاصد جنسی بودن است. ذلالت نفس. فکر می کنم من به اندازه یک سگ موسمی تنزل یافته ام و کاری که نیچه می کند متوجه خود ساختن به این تنزل و بهیمیت است که با فریب و دروغ و خودپسندی شرم آوری، آذین بسته شده. واقعیت آن چه نیست در ذهن پر مار و مور سرخوردگی و حقارت من وجود دارد؛ این ها می توانند سوخت یک فریب و به غلط افتادن عمیق باشند. می توان بدون تعهد زیست. حتما می توان. مهم تعهد به شرافت و شخصیت خود است و خود را از حماقت تکاندن. خودپسندی و سرخوردگی کمند بردگی و بندگی شهوت و کانایی یا همانا حماقت است. 

این درد جانکاه را یک بار دیگر در تصادف با هدایت و خیلی خفیفت تر با سینوهه حس کرده ام. 

در مواجهه با هدایت، یک عینک ته استکانی سینگین و جاگیر را روی چشمانم احساس می کردم. مشتی احساس نفرت وار. ویژه از جنس زن. دلیل و علت - شان بر من آن زمان پوشیده بود. نمی توانستم بدانم که بیشتر احساس اضطراب وجودی ست. من به نگرانی هایی که گز گز می کردند وقوف نداشتم. تنها در حالاتی که سیگار حکم حیات پیدا می کرد و مانند همیشه ارزش معمولی خود را نداشت، توجه م را جلب می کرد، چرا سیگار را بیش از حد معمول دوست دارم؟ 

یا زمانی که میل جنسی ام فعال می شد و طلب نزدیکی داشتم. از مالش خود تا جستجو و در نهایت تسلیم این خواست، متوجه این مکانیزم و نه احتیاج نمی شدم. متوجه نبودم که حس عمیق اضطراب است و با هیچ مقدار پناه برخدا درست نمی شود. پس از کشیدن سیگار یا نگاه کردن به یک فیلم سکسی، مانند همیشه احساس آرامش می کردم. آرامشی که نام حقیقی آن "سرپوشی بر نگرانی" بود و نه آرامش یا به اصطلاح تسکین. واقعیات خود را از دید خود پنهان کردن. 

ریشه عمیق این که نه گفتن را با بله گفتن هایی که روحم را می خورد، از همین جا می توان جست. از لیبیدو. اما نه با این روح ذلتمند. نه با این افکار موسمی. نه به بهای موذیانه لبخندی باختن و خودتخریبی. 

حرف مردم مانند گلوله می ماند. من چه سری با این مردم دارم، که با استراق سمع صدای شکم من و برجسته کردن فقر و نکبتم، باید می لرزیدم؟ آیا من تا این حد بدبخت بودم که توجه و محبت همه را بطلبم و مطابق عدسی چشم و میزان کارکرد عقل آنها بزیم؟ 

۰ نظر ۰۳ آذر ۹۷ ، ۰۵:۰۹
Hamed Heidary Tabar

چند سال پیش با زنی دوست بودم. یک زن تورک زبان که خودش را علی الظاهر و علی الباطن محب ادبیات نشان میداد. نامش محفوظ می ماند. ما مدتی دوست بودیم و از من خواست که برای عیش به دیدارش بروم. 

گه گداری موسیقی هایی رو می فرستاد که ترکیبی بود از تراژدی و موسیقی یی که من نه دوست داشتم نه دریافتی از آن می کرد. به جهت نکبت فرهنگی قادر نبودم و لازم هم نمی دیدم که بگویم اینها را دوست ندارم. با سلیقه موسیقایی من آشنا بود و می دانست چه روحیه ای دارم و چه گوش می کنم. 

سال اول تلگرام بود. دوره ای که تانگو کمرنگ شده بود و بیتالک هم. قهرمان app ها وایبر بود. وایبر محفلی بود برای جامعه ای پراشتها و ناکام و بیمار. موسیقی یی هایی که میفرستاد روی روح و روانم رژه میرفت. او دریافت بود که برای سیطره و نفوذ بر من این روش پایدار و جواب ده هست. تازه پی می برم کسی که احساس نداشت ولی احساس شناس بود. 

این خاطره که امروز از آن دوست تعریف می کنم با مضامین و مفاهیمی توام است که من نام آن را "خودشناسی" می گذاریم. من چون عادت کردم open بحث کنم و بنویسم، اینک ناشیانه محافظه کاری می کنم. اما او می دانست چه روحیه ای دارم". 

آن زن گرم و جذاب و شهوت برانگیز اثیری به من مگوهای بسیاری گفت. بخشی از هستی لعنت شده ام را نشان داد. کارنابلدی و حماقت. شور احمقانه و ادعای ابلهانه. او یک فرشته بود، یک آذرش سوزان و گدازان؛ هم نور می داد و هم می سوزانید. چیزی بنام دوست داشتن بین ما نبود. اما نمودار خرفتی و خفتم بود. در ظل او دریافتم چه نکنم!

۰ نظر ۰۲ آذر ۹۷ ، ۰۳:۰۱
Hamed Heidary Tabar

سرخوردگی

آدم وقتی به خلقت خود اعتراض دارد، لباس رزم به تن نمی کند بلکه از تاکتیکی گمراه کننده استفاده می کند. برون ریزی های او اگر سمی باشد، باز دلیل بر بدی آنها نیست اما تنیده در دام خودمداری اند. در هر صورت البسه خرد برای همه معنی خرد نمی دهد، شجاعتی برای ایستایی و پایداری و بهانه ای برای ارضاء سرخوردگی ها است. شریک کردن دیگران در راه و روش خود، دلیل بر مقتضیات است و اصرار الحاح ابتدایی علت در جا نیفتادن. وقتی به خلقت خود اعتراض دارد، لباس رزم به تن نمی کند بلکه از تاکتیکی گمراه کننده استفاده می کند. برون ریزی های او اگر سمی باشد، باز دلیل بر بدی آنها نیست اما تنیده در دام خودمداری اند. در هر صورت البسه خرد برای همه معنی خرد نمی دهد، شجاعتی برای ایستایی و پایداری و بهانه ای برای ارضاء سرخوردگی ها است. شریک کردن دیگران در راه و روش خود، دلیل بر مقتضیات است و اصرار الحاح ابتدایی علت در جا نیفتادن.

۱ نظر ۰۱ آذر ۹۷ ، ۱۷:۵۲
Hamed Heidary Tabar

در جستجوی خود


من در زندگی رسالتی جز شناخت خودم ندارم، تا می توانم باید ناز خودم را بکشم. این صرفا یک بعد مسئله است. باید تمامی ورودی ها و منافذ را باز گذاشت و زیر لگد کلام و نگاه اجتماع له و لورده شد تا بتوان بشناخت خویش رسید. یونانیان باستان معتقد بودند که راه حل مسئله در خود مسئله مستتر است. بنابراین جایی دور مانند تاریخ یا آینده یا غیر نباید رفت. آنچه که به حل مسئله شناخت امداد می بخشد، کشش ها و گرایش ها، ناگفته و درون گفته هاست. همانطور که فروید گفته ما آنچه هستیم را بیان نمی کنیم. اما آنچه روشن است ما آنچه هستیم را در آنچه نیستیم فریاد بر می آوریم. نکته اصلی و اساسی و کلیدی همین جاست. چه نمی خواهم و چه را نفی و نکوهش می کنم. تسلیم چه می شوم و از چه می گریزم؟ میزان خودپسندی، مهرطلبی، تاییدطلبی، حقارت، ناپذیرفتنی بودن و عمده ای از مسائلی و رنج هایی که ما را به خود راهبر می کند در زندگی روزمره اتفاق می افتد.

در صورتی که هدف ما روشن باشد، یعنی شناخت خود بعنوان یک گونه پویا در هستی، این آزمایش ترسناک سخت نخواهد بود. زیرا آنچه بیش از این آزمایش هولناک، سخت تر است زیستن با تضادی و دو گانگی یی بنام پنداره استحقاق خود از خود و برخوردی که دیگران با ما ارمغان می دارند. دیر جنبیدن ما یا بسر بزنگاه جنبیدن، نیز ریشه در احساس شناخت ما از خودمان دارد. 

۰ نظر ۲۵ آبان ۹۷ ، ۰۵:۱۱
Hamed Heidary Tabar

ویلیام جیمز[1] گفته است کسانی که علاقه مند به بهسازی دنیایی هستند که در آن بسر می برند لازم و بهتر است که نخست به بهسازی خود و راه و روش زندگی خود بپردازند. ص88


1- ویلیام جیمز ( William James ) فیلسوف و روان شناس آمریکایی ( 1842 - 1910 م ) بنیانگذار اولین آزمایشگاه روان شناسی در آمریکا، نویسنده کتابهای: اصول روان شناسی (1890 م)، توانایی به باور (1897 م)، انواع تجربیات دینی (1907 م) و معنی حقیقت (1909 م). 


کتاب: انسان در جستجوی خویشتن؛ نویسنده: رولو می؛ ترجمه: سیدمهدی ثریا؛ چاپ: سوم - 1392؛ انتشارات: دانژه. 


BookandThinking@

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۷ ، ۰۲:۲۸
Hamed Heidary Tabar

ما مثل آدمهایی هستیم که در جریان روان درمانی دفاعهای روانی و پنداشتهای نادرستشان درباره خودشان در هم شکسته و چاره ای جز روی کردن به شناخت بهتر و صحیح تر از خود ندارند. ما، یعنی همه کسانی که اوضاع و احوال و شرایط تاریخی دورانی که در آن بسر می بریم آشنا هستیم، با نسل بعد از اولین جنگ جهانی فرق داریم. آنها اوضاع و احوال خود را موقتی می دیدند و احساس می کردند که بازگشت به اوضاع و احوال قدیم و آشنا برایشان مقدور است. ما نمی توانیم به محیط آشنای گذشته خود بازگردیم، چون خلبان هواپیمایی هستیم که بر فراز اقیانوس و میانه راه از نقطه بازگشت گذشته، سوخت برای بازگشت ندارد و با همه ترس از باد و توفان و خطرهای دیگر چاره ای جز به پیش راندن و ادامه راه ندارد. ص87


کتاب: انسان در جستجوی خویشتن؛ نویسنده: رولو می؛ ترجمه: سیدمهدی ثریا؛ چاپ: سوم - 1392؛ انتشارات: دانژه. 

BookandThinking@

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۷ ، ۰۱:۵۴
Hamed Heidary Tabar

وقتی انسان به قله کوهی دور دست کشش و علاقه احساس می کند و در همان حال می داند که کوه هیچوقت نه دوست او بوده و نه قادر به همدلی و همدردی با اوست و اگر از آن بیفتد و دست و پایش بشکند یا بکلی تلف شود برای کوه هیچ فرقی نمی کند و هیچ احساسی از خود نشان نمی دهد دچار ترس و دلهره می شود. این ترس و دلهره همان احساس عمیق خطر از "هیچ بودن"  و به هیچ ارزیدن است. ص83


کتاب: انسان در جستجوی خویشتن؛ نویسنده: رولو می؛ ترجمه: سیدمهدی ثریا؛ چاپ: سوم - 1392؛ انتشارات: دانژه. 

۰ نظر ۱۲ آبان ۹۷ ، ۰۳:۰۱
Hamed Heidary Tabar

غولی چون پیکاسو در سالهای زندگی خویش از شیوه ای به شیوه دیگر روی می آورد. این بدان جهت است که جامعه غربی، که پیکاسو در آن بسر می برده، در طول چهل سال آخر زندگانی او دچار دگرگونی شده است. حال هنرمندان زمان ما به کسی می ماند که در کشتی سرگردان بر امواج اقیانوس سعی کند با عوض کردن طول موج رادیو با آدمهای دیگری تماس بگیرد و حرفش را به آنها بگوید. اما فقط هنرمندان این چنین نیستند؛ همه ما نیز مثل هنرمندان خود را روحا تنها، سرگشته و جدا از دیگران احساس می کنیم و برای رفع این احساس تنهایی صحبت درباره مسابقات فوتبال یا بالا و پایین رفتن قیمت دلار و نظایر آن را وسیله قرار می دهیم چون در این امور است که با زبان یکدیگر آشنا هستیم. در نتیجه تجربیات شخصی و احساسهای عمیق و درونی ما کنارتر و کنارتر گذاشته می شود و ما آدمهایی می شویم تهی تر و تنهاتر از پیش.



کتاب: انسان در جستجوی خویشتن؛ نویسنده: رولو می؛ ترجمه: سیدمهدی ثریا؛ چاپ: سوم - 1392؛ انتشارات: دانژه. 


BookandThinking@

۰ نظر ۱۱ آبان ۹۷ ، ۰۰:۲۴
Hamed Heidary Tabar

انسانهای بیشماری وجود دارد که با کوشش های عبث و بی نتیجه قصد همرنگی محیط با خود را دارند. این تلاش ها به سر انجام نخواهد رسید. آنچه سرانجام می گیرد، اصلاح خود است. من به دیوان انسانها نگاه می کنم وقتی به گذشته خودم می نگرم، می بینم با قهر و آشتی عزم اصلاح جهان را داشته ام در صورتی که خودم از اصلاح خودم و یک نفر بعنوان دوست یا خویشاوندم درمانده بودم. با این مقدار حرارت من نشان نمی دادم که صاحب خبرم. بل بیقراری و آشفتگی ام را نشان می دادم. آنچه درونم را جویده و گوشه گیر در جمعم ساخته بود. وقتی نیازها و ضدنیازها، صدمه و نرسیدن ها بدون شناخت دقیق منشأ آنها؛  به آدم روی می آورد، درست و نادرست را بهم می آمیزیم. مسئله، خود، خانواده، جامعه یا حکومت را مقصر دانستن. شاید اثری که نیاکان در زندگی ما داشته باشند بیش از همزیستان اکنون و اینجا باشد. واقعیت با حواس جمع می آید با انصاف با کنار زدن همه مصائب هایی خون و آب را بهم آمیخته اند. سخت است در عمق ترس و در چنبر تشویش، نقص و نیاز فریاد بیاوری: 《من خودم متهمم》 

پیوسته این منم که انتخاب می کنم و آنچه می ریزد یا روید یا می خیزد یا می ستیزد؛ نتیجه انتخاب های من است. 

۰ نظر ۱۰ آبان ۹۷ ، ۱۷:۵۷
Hamed Heidary Tabar

هر وقت فرهنگ رو به تغییر، پریشانی و فروپاشی نهاده زبان قدرت و کارآیی خود را از دست داده است. ص74


انسان در جستجوی خویشتن _ رولو می



@BookandThinking

۰ نظر ۱۰ آبان ۹۷ ، ۱۴:۲۵
Hamed Heidary Tabar

خواب مهم تر از انتظار است، سلامتی ما اولویت دارد. من با خودم می گویم اگر تا این لحظه شکنجه کردن بهانه ای جز کتاب نداشت، چگونه می توانستم این گناه را تکرار کنم. 



استراحت و سلامت من از همه انسانها مهمتر است

۰ نظر ۱۰ آبان ۹۷ ، ۰۴:۱۵
Hamed Heidary Tabar


چه خوب یادم هست

عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:

وسیع باش، و تنها، و سر به زیر، و سخت. 


منبع: هشت کتاب

۰ نظر ۱۰ آبان ۹۷ ، ۰۲:۱۳
Hamed Heidary Tabar

خنده های آنچنانی که با قهقه های گوشخراش همراه است ممکن است بمانند مشروب الکلی یا تحریک جنسی باعث تخفیف ناراحتی روحی بشود؛ اما مثل تحریک الکلی یا جنسی بعد از فروکش کردن اثر احساس تنهایی و تهی بودن باز می گردد. بعضی خنده ها انتقام جویانه هستند، مثل خنده ای که در پیروزی بر دشمن یا حریف پیش می آید و نشانه اش این است که با تبسم همراه نیست. خنده هایی که در خشم و عصبانیت پیش می آیند از اینگونه هستند. خنده انتقام جویانه با احساس پیروزی و برتری بر دیگران همراه است و نشانی از احساس رسیدن شخص به شناخت خود در آن نیست. خنده انتقام جویانه و خنده هایی که کمیتش مورد نظر است مخصوص آدمهایی است که احساس منزلت و ارزش شخصی را از دست داده اند. ص71


انسان در جستجوی خویشتن _ رولو می 

۱ نظر ۱۰ آبان ۹۷ ، ۰۰:۴۰
Hamed Heidary Tabar

کسی که گرفتار وحشت و اضطراب است نمی تواند بخندد چون بطوری که در موضوع وحشت و اضطرابش غرقه است که نمی تواند بین خود و واقعیتی که در آن قرار گرفته تفاوت و جدایی احساس کند. انسان تا زمانی که می تواند بخندد زیر نفوذ و استیلای کامل ترس و اضطراب نیست و باور معمول و ساده عوام مردم به اینکه خنده در رویارویی با خطر نشان از دل و جرأت است مؤید این حرف می باشد. افرادی که در لبه ی روان پریشی قرار گرفته اند تا زمانی که شوخ طبعی خود را حفظ کرده و مثلا درباره خود می گویند "عجب آدم دیوانه یا احمقی هستم" هویت و احساس فردی خود را حفظ می کنند. صص69,70


انسان در جستجوی خویشتن - رولو می

۰ نظر ۰۹ آبان ۹۷ ، ۲۰:۲۶
Hamed Heidary Tabar

بودا می گوید همانی که فکر می کنیم خواهیم شد. اما من را هم اضافه کنم: هرچه را که تکرار کنیم، همان خواهیم شد. ارسطو؛ انسان عادت است. 

دیشب درباره حسین شریعتمداری سخن گفتم شایدم پریشب. با لقب و پیشه ای که به آن متصف است نامی از او نمی برم. بخاطر اینکه عزیز کرده ولی امر مسلمین جهان است. و من دانشگاهی ام نه کماندو که با علی خامنه ای و رنجرهاش در بیفتم. حجت الاسلامی از صحابی این فرد اطلاعاتی منتشر کرده بود. به اینکه کلامم تصدیق شد حرفی نیست. به یک نکته دیگر نظر دارم اشاره کنم! 

شیخ حافظ می گوید: 

هر که شد محرم دل در حرم یار بماند

وان که این کار ندانست در انکار بماند


این فقط قسمتی از راه رفته بسوی روانشناسی مثبت نگر و مثبت گراست. من تقریبا هر چیزی را با جبر می آمیزم. چون پای خودم وسط است. مثلا دانش داری جبر است. اکنون و اینجا می خواهم بگویم: 《مثبت بینی》 هم جبر است. برای عمر کوتاه و گذرانی که سوارش عنان گسسته می دواند و اشکی که از فراق چون چو سیل می چکد و کس را یارای عتاب و خطاب آن نیست. 

دنیای ما کوچک و عمر ما محدود و زندگی ما کمتر از یک پلک با مرگ فاصله دارد. اما قدرت های بازدارنده در ما چنان قوی، و سترگ اند که مانع از فهم و ادراک می شود. از زرتشت تا اشو موفق نشدند. البته منظورم این است که اکثریت به رستگاری نرسیده اند و دوالپای حرص و کوری آنها را بلعید و آن بلعیدگانی که نابینا و ناقص بودند دیگران را بلعیدند. انسانها همه ناقص اند. ناقصی که نمی آزرد و ناقصی که می آزرد. نوع برداشت ما از نقص است که منجر به کنش و رفتار می شود. من با تمام بدبختی دزد نمی شوم، آدم نمی کشم. دلیل ضعف روانی یا جسمی نیست. من عاشق زندگی ام و زنده. نه زندگی را می گیریم نه زنده بودن را.  

برداشت من و تجربت من از کلام شیخ حافظ این است که روی معایب تکیه نکنم ( شما خود دانید ) تا تکرار این نگون بختی جزوی از من نگردد. اگر من روی بدیها سویچ کنم آن را تکرار کرده ام. اگر به مدت زیادی به مغاک بنگری در خواهی یافت که مغاک به تو می نگرد. به همین مضمون نیچه می گوید.

روزی کلیپی در فضای تلگرام عین نذری همراه با سوز و تأسف دست بدست شد. دیدم پسربچه اصفهانی دختربچه ای را در فاضلاب شهری انداخت و نهنبنی بر رویش که نگریزد. تأثیرش چنان بود که همان شب این بلا را سر یکی از سگهایم آوردم ( بچه انسان را با بچه حیوان یکی نکردم نفس عمل جنایت مرادم هست). هم مغاک بود و هم جانداری که بشود این حس ضد حیات را ارضاء کرد. بخیر گذشت و جاییش نشکست و نمرد. اما بسیار ترسیدم. خیلی ترسیدم. تند تند سیگار کشیدم. تا بحال ندیده بودم که چقدر پست فطرتم. 

حیوانات همدیگر را می درند ولی عذاب وجدان هم ندارند. از شناخت خود پنهانشان که همان خود عیانشان است نمی ترسند. ما خواستیم متفاوت باشیم. و این متفاوت بودن صرفا با ظاهرسازی میسر نمی شود. ما باید درونی تفاوت مند داشته باشیم. در آنصورت می توانیم نزاع حیوانات را هم بکاهیم و بجای قلدری و چپاول محیط زیستمان را بشناسیم و اگر شد رو به بهتری ببریم. 

سویچ کردن روی شرارت شرور می زاید کاری که جمهوری اسلامی از طریق تلویزیون انجام داد. فاسد کردن ذهن و فکر توده ها. از دل این توده درونی فاسد و برونی ایمانی بیرون آمد. افرادی که جمیع اضداد اند. انسانهایی که کنج دلشان یک فرشته کوچولو و زیبا نشسته و ترسیده و گرد و غبار شیطان نقاب دار، دگماتیزم جهل و جنایت بر آن نشسته. 

مثبت نگری یعنی معایب را تا زمانی که به تو ارتباطی ندارد حتا در کمال ادب و انصاف نقد هم نکنی ولی اگر کردی منصفانه نقد کنی و نقاط مثبت را تحسین و بر ضرورتشان برای حیات، حال و آینده بشر تاکید بورزی. 

ضرورت آلودگی و پاکی خود در میان است. ما در ملاحظه دیگران باز حریم نگه دار خودیم. این است که هر چه کنیم با خود کنیم. 

۰ نظر ۰۹ آبان ۹۷ ، ۱۵:۴۶
Hamed Heidary Tabar

دیگر تلاش فردی برای سود شخصی نمی تواند خود به خود برای جامعه سودمند باشد. از این گذشته رقابتهای انفرادی که در آن برد و بالا رفتن من از پله های نردبان موفقیت بسته به در جا ماندن یا پایین رفتن شما از پله*- های همان نردبان باشد مسائل و مشکلات روانشناختی فراوان به بار می - آورد زیرا در چنین وضعی هر فرد بالقوه دشمن افراد دیگر است. آزردگی و خصومت بین افراد ریشه می دواند، گسترده می شود و اضطراب و انزوا از یکدیگر عمومیت پیدا می کند. اخیرا این خصومتها بیشتر از پیش دامنگیر جامعه شده و خودنمایی می کنند. البته مردم سعی می کنند از راههای مختلف شدت و تیزی آن را بکاهند، انجمن های دوستی، محافل خوشبینی و معاشرتهای جورواجور به وجود می آورند. اما شک نیست که دیر یا زود ناسازگاریها و تضادها چون دملی سر باز خواهد کرد و چرک و تعفن آن آشکار خواهد شد. صص53,54

انسان در جستجوی خویشتن - رولو می

*پ.ن: ارسطو می گفت آنچه محل و موضوع منازعه است عدم تساوی است. نه تساوی طبیعی که آنچه منوط به زندگی اجتماعی است. وقتی یک نفر دو میلیارد حقوق ماهیانه است باشد و دیگری 800 هزار تومن، طبیعی است که هر چیزی مورد نفرت قرار بگیرد. ارسطو باز می گوید: توده ها استعداد پستی و انحطاط هستند. منبع اخلاق نیکوماکوسی



چه یک درصدی امریکا چه چهار درصدی های داخل؛ ما بیمار و عاصی انتخاب های خویشیم. دیروز را بیاد بیاوریم امروز جهنمی را خواهیم فهمید و بقول حافظ:

مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو/"یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو"/ کودک صفتی، عدم استقلال، نداشتن مطالعه و آگاهی و روشنفکران خائن: هلیدن از شاهی به شاهی بود. ما همین اکنونم منتظر یه یابوی دیگر هستیم. هیچ قدرت طلبی و هیچ بالانشینی شما را جز برای مقاصد بی پایان خود نمی خواهد. الپهلوی لنگه الاسلامی است. در جهان لجن آلود قدرت تضمین نیست، سرکوب و معدوم کردن هست. هیچ کسی در زمانی که قدرت ندارد دروغ نمی گوید، دانه می ریزد تا زمانی که جلوس کند. قدرت که گرفت، کار من و شما همین است که هست. 

۰ نظر ۰۸ آبان ۹۷ ، ۲۱:۴۷
Hamed Heidary Tabar

عاملی که روان ما را تهدید می کند هرچقدر مؤثرتر باشد شناخت ما از خود کمتر و پوشیده تر خواهد بود. ص49


انسان در جستجوی خویشتن - رولو می 

۰ نظر ۰۵ آبان ۹۷ ، ۰۲:۱۱
Hamed Heidary Tabar

سردرگمی و درهم ریختگی شناخت شخص از اینکه کی و چی است و چه باید بکند دردناکترین حالتی است که اضطراب برای شخص ببار می آورد. اما "نکته مثبت و امیدبخش این است که همانطور که اضطراب شناخت و آگاهی ما را خدشه دار می کند به همان ترتیب آگاهی ما از خود می تواند اضطراب را از بین ببرد". ص48


انسان در جستجوی خویشتن - رولو می 

۰ نظر ۰۵ آبان ۹۷ ، ۰۰:۵۸
Hamed Heidary Tabar

اضطراب حس "گیرافتادگی" در خطر و از پاافتادگی در مقابله با آن است و همین حس موجب ضعف در درک موقعیت و یافتن راه فرار از آن می شود. ص43


انسان در جستجوی خویشتن - رولو می 

۰ نظر ۰۴ آبان ۹۷ ، ۱۳:۵۵
Hamed Heidary Tabar

در طول سی و پنج سال دو جنگ جهانی، بحران اقتصادی در فاصله آن دو جنگ، غلیان بربریت و خشونت ماشینی و حکومت تمامی خواه کمونیستی، جنگ ویتنام، جنگ سرد بین شرق و غرب و دلهره از امکان پیش آمدن جنگ جهانی سوم و خطر جنگ افزار هسته ای هر کدام واقعیاتی هستند که هر روز سست بودن پایه و اساس صلح و آرامش در جهان را به یاد می آورند. صص36,37


انسان در جستجوی خویشتن - رولو می


۰ نظر ۰۳ آبان ۹۷ ، ۱۴:۰۲
Hamed Heidary Tabar

وقتی کسی برای مدتی طولانی دچار اضطراب باشد در معرض بیماریهای روان تنی ( تاثیر روان و جسم بر یک دگر. سایکوسوماتیک ) قرار می گیرد. وقتی گروه یا جامعه ای برای مدتی طولانی دچار اضطراب باشد و برای رفع آن چاره ای که مقبولیت عام داشته باشد بکار گرفته نشود دیری نمی پاید که تعارض و دشمنی آشکار می شود. در آمریکا چنین وضعی سابقه دارد. دلهره و اضطرابی که پدیده مک کارتیسم و ترور شخصیتها بوجود آورد باعث شد که همه به هم مظنون باشیم و از دوست و آشنا و همسایه وحشت داشته باشیم. صص39,40


انسان در جستجوی خویشتن - رولو می

۰ نظر ۰۳ آبان ۹۷ ، ۱۳:۱۴
Hamed Heidary Tabar

وقتی ملتی اسیر نیاز اقتصادی نامناسب است و در همان حال از نظر روانی و معنوی تهی است، دولت خودکامه و تمامیت خواه شکل می گیرد و مردم برای رهایی از اضطرابی که تحملش را ندارند از آزادی خود صرف نظر می کنند و به آن دولتها روی می آورند. سردرگمی و آشفتگی که ما را در خود گرفته، معرف اضطراب گسترده ای است که به آن مبتلا هستیم. ص38 - انسان در جستجوی خویشتن، رولو می. 

۰ نظر ۰۳ آبان ۹۷ ، ۱۱:۰۲
Hamed Heidary Tabar

سیستم سازی پس از هگل محال است. این درست است که جهان دستگاه واحدی است یعنی یک کل به هم پیوسته است و لازمه ی معرفت به این دستگاه شناخت سراپای طبیعت و تاریخ است، ولی این امری است که هرگز انسان بدان دست نمی یابد، لذا کسی که در صدد ایجاد دستگاه تمام و کمال براید، ناچار است جاهای خالی بسیاری را به کمک "توهمات و تصورات" خویش پر کند. صص5,6


کتاب زایش و تکامل تئوری

احسان طبری

۰ نظر ۰۲ آبان ۹۷ ، ۰۱:۳۰
Hamed Heidary Tabar

هر وقت کسی به دفعات و پی در پی با خطرهایی رویاروی می شود که قدرت پیشگیری یا دفع آن را ندارد آخرین چاره اش پرهیز از خود خطر و عامل آن است. ص28


انسان در جستجوی خویشتن

رولو می

۰ نظر ۳۰ مهر ۹۷ ، ۱۱:۲۶
Hamed Heidary Tabar

توضیح: ID,Superego,Ego


به نظر فروید Psyche، یعنی روان یا نفس هر انسان مجموعه ی همبسته ای است از سه بخش: الف. ID,  در زبان لاتین ID به معنی ( آن ) است و در روانکاوی به آن بخش از روان یا نفس گفته می شود که شامل امیال اساسی و غریزی انسان است و نیروی آن شخص را به برآوردن و ارضای فوری این امیل ها و نیازها وامی دارد. در فارسی برای مفهوم روان شناختی ID 《 نفس اماره 》را برگزیده اند که گزینشی دقیق و منطبق با معناست. 

ب. Superego، بخشی است حاوی معیارها و مدلهای اخلاقی شخصی که بر اثر تربیت خانوادگی، شخص را به انجام یا بازداشتن از انجام اعمالش بر می انگیزد. این بخش از روان جلوی تاخت و تازهای ID را می گیرد و گاه قدرت آن بحدی می رسد که بیرحمانه شخص را از برآوردن امیال ساده و بی زیان نیز باز می دارد. برای رسانیدن مفهوم Superego اصطلاح 《 نفس لوامه 》که به معنی سرزنشگر است برگزیده شده و 《 فرامن 》که ترجمه تحت اللفظی آن است نیز بکار برده می شود. 

پ. Ego, در زبان لاتین به معنی 《 من 》است. در روانکاوی به بخشی از روان گفته می شود که انسان از طریق آن با دنیای خارج و واقعیات زندگی در تماس و تعامل است. کار این بخش از روان میانجیگری بین ID ( نفس اماره - امر کننده، پرخواهش و طلب ) و پافشاری های آن به برآورده شدن خواستهای طبیعی امر و نهی و سختگیری Superego ( نفس لوامه ) است. مثلا دفع مدفوع امر طبیعی و نیازی است که ID برآوردن فوری آن را حکم می کند ولی Superego برآوردن این نیاز را در ملاء عام منع می کند و Ego راه تلفیق شده میان آن دو را بر می گزیند. یعنی انسان را به واپس افکند دفع مدفوع فوری مدفوع و انجام آن در محلی پوشیده راهبر می شود. بنابراین Ego را می توان جنبه ای از روان دانست که تعیین کننده نوع ویژگیهای خلقی و رفتاری انسان است. توصیف این سه بخش از روان را در ابیات زیر می توان دید:


دو نیرو است بر جان تو زورمند

ز تاثیر آن دو تو در چون و چند


یکی نفس خودخواه اماره است

که خودبین و خودخواه و خودباره است


ترا هر زمان سوی خود پروری

کشاند به هر قیمت از هر دری


دگر نفس بد اخم لوامه است

که در کار تحذیر خودکامه است


اگر نفس اماره سنگین شود

وجود تو بدنام و ننگین شود


وگر نفس لوامه ات چیزه شد

من ات سختگیر و دلت تیره شد


ترازوی این هر دو جان توست

توازن نگه داشتن آن توست


من توست شاهین این نقد و کیل

هماهنگ سازنده عقل و میل


سید مهدی ثریا


@BookandThinking

۰ نظر ۲۹ مهر ۹۷ ، ۱۸:۳۱
Hamed Heidary Tabar

از یک سو خوابم می آید و از سویی عطشی سیری ناپذیری نمی گذارد چشمانم بسته شود. مایلم یکسر کتاب بخوانم. کتاب و کتاب. این، انسان را. این غضب زمین را بشناسم. قواهای مختلفه از همه جهات هجوم می آورند. یکی از این قواهای مهاجم و طبیعی: خواب و دیگری خستگی است. انسانهایی هستن مانند من از هر چیزی سرخورده اند و بقای خود را در کتاب می یابند. واقعا من ابتدائا هیچ ایکن دریافته که هر چیزی پابندت حیاتت می کند، زیباست.  اما من فرزند آزادی ام. بدون آزادی و استقلال پوچ تر از اکنونم!. 

۰ نظر ۲۵ مهر ۹۷ ، ۰۳:۱۹
Hamed Heidary Tabar

هیتلر و آلمان

من ناقوس پر سر و صدای نظم اجتماعی و طرز کار آن را به شما نشان دادم و باعث تعجب شما شدم. ولی وحشت شما مثل ترس و دلهره ی یک سرباز تازه کار در میدان جنگ است برطرف خواهد شد، و شما عادت خواهید کرد که 👈مردم را بچشم سربازانی ببینید که حاضرند خود را برای کسانی که "بدست خود تاج شاهی بر سر نهاده اند به کشتن دهند". ص157


کتاب: باباگوریو؛ ترجمه: م.ا.به آذین؛ چاپ دهم،1387؛نشر: دوستان.


@jeanChristophe

۰ نظر ۲۴ مهر ۹۷ ، ۱۷:۳۸
Hamed Heidary Tabar

ممکن است سارتر یا روسو، شیخ صنعان یا سهروردی، زاپاتا یا رستم، مهدی یا مسیح، بتمن یا مرد عنکبوتی، دروغ باشند یا رسند، پذیرفته شوند یا رد، ناجی اند اما بی منجی! 

معلم ما هرچه بهتر به من بیاموزد از آتش نجات نمی یابد اما هرچه من بهتر بیاموزم، یکی از سوختگان کم می شود و سوختگان بسیاری در من زیستنی آرام آغاز می کند. مادرم، پدرم، معلمم و ... معلم ما منجی من است ولی خود ناجی ندارد. با آموزش من می خواهد نجات بیابد و نجات من ادامه پیدا کند. پدرم و مادرم نیز ناجی اند اما بی منجی. 

این قاعده حیات ماست

دردمندان به نجات کسانی می آیند که هنوز درد را واقعی نچشیده و نکشیده و با خرمن شلاق و قهر و توصیه و سرزنش به میدان آمده اند. حال وظیفه ما بموقع آموختن و بکار بستن است. تا جزو سوختگانی نشویم که ناجی می شوند...


این است ناجی و فلسفه نجات دهنده و نجات یابنده


۰ نظر ۲۴ مهر ۹۷ ، ۱۵:۲۸
Hamed Heidary Tabar

می خواستم درباره حکایتی از مقتول سعیدی سیرجانی از کتاب در آستین مرقع، حکایت مشتی غلوم لعنتی رو بنویسم. حکایتی بر تشبیه و تمثیل برای مطابق افرادی که پرستنده به دنیا نمی آیند. مشتی غلوم دل پر کینه و نفرتی داشتی. یازده ماه از سال را در حال غصه خوردن بود. ماه محرم و ایام عزاداری فرصت خوبی برای تخلیه کردن بود. وقتی هم مردم غرق شور بود فحش عالم و آدم را سر داد و مردم فقط میگفتن لعنت. میگن بر گور پدرتان و مردم میگفتن: لعنت. البته سعیدی می خواد بگه آخوند شعور شما را میستاید و با شور شما هر بلایی سرتان می آورد. 

دختری دیدم در مقابل بارگاه کوروش خم شد و مردمی در قبال اعراب سر خم می کنم و آهن و خشت می پرستن. مگر میشه دلی سرشار از لجن نداشته باشن؟ مشتی غلوم در لباس مذهب به هدف خود می رسید و آیا اینها هم در لباس باستان گرایی، شخص یا دین، سعی در تخلیه مصائب رنگارنگ خود ندارند؟ بی تردید همینطور است. پر دوز و کلک ترین که صیدهای خوبی برای اتاق های روانکاوی هستن همین قماش قلدرپرستن! 

خواب و دل درد

دیگه ازین بهتر چی میشه. 

۰ نظر ۲۳ مهر ۹۷ ، ۰۳:۴۵
Hamed Heidary Tabar

دیگر برایم مهم نیست کسی قدرشناسم باشد یا نباشد. من در دنیای جدیدی هستم. دنیایی که بند نافم را بریدم. دیوار حفاظم خودم هستم. تنها در این مرحله بود که فهمیدم رد و پذیرش دیگران ارزنی ارزش ندارد و صرفا بجهت نفعیست که به آنها میرسانی. خوشبختانه من یک آدم میرغضب سخت منتقد بددهن بودم و هستم و همه را تاراندم. نکته اینجاست ثروت حقیقی کشف ارزش های خود توسط خود است. دیگران یک دکمه در اختیار دارند


تایید" 

این دکمه دغل و ریا تا زمانی به دکمه تکذیب و رد" تغییر سمت نمی دهد که نفعی داشته و بهر طریقی خیری رسانده باشی. در غیر اینصورت دیده نمیشی و یا صرفا تا زمانی که نابود بشوی دیده می شوی. من می دانم چه در گرانی هستم، این مهم است. برای همین وقتی کسی در مقابل عظمت توانایی و استعدادم چماق ناسپاسی بدست می گیرد، ته دلم می گویم: ای ابله😁

انسان گمشده نیست. یک ماشین است که بطریق غریزه و احتیاج و عادت اندیشه کشف می شود. به میزانی که خود را کشف و با برتران برابر می بیند، سر نه خم می کند که در یک طراز نیز قرار می گیرد. اما وای به روزی که قدم در راه خودشناسی نگذاری. مشتی نمیشه و نمی تونی و نمی تونم در بچگی حقنه کردن و انوقت در مقابل هم هر ننه قمری یه لا دو لا میشی. مسئله این است: تو خود را کشف نکردی و مانع کشفت هم ذهنی و گاهی عینی و لمسی مانند شرایط بد سیاسی، اجتماعی و مالی است.

از اجداد گوریل و تک سلولی مان در حرکت آموخته تا ما انسانهای کنونی، در نفس حرکت آموزش و آموزش است. پیوسته در هر اشتباهی آموزشی مجزا و بدیع وجود دارد. این حکایت از لایتناهی هستی دارد و نه تناهی بودن. جمله ای سارتر دارد که حکایت از نفس انسان دارد: 

کسی که جرئت ترک ساحل را ندارد، جزایر بزرگ را کشف نمی کنند. این جهان، جهان تغییر است نه تقدیر. 

در حین رفتن، آموختن است. بنابراین انسان محصول خطاست. در روانشناسی چیزی بنام خطای شناختی هست. یک شاخه این خطاهای شناختی خطای خویشتن شناختی بطور خاص بمنظور کشف استعدادها و یا اسیر استکبار من می توانم هاست!

۳ نظر ۲۱ مهر ۹۷ ، ۱۷:۰۶
Hamed Heidary Tabar

اگر تعریفات منسوبی از حیات برداشته شود، مابقی تعریفات ریزش خواهد کرد. در صورتی انسان، انسان باشد، پس تضاد و جدال هست. سر بریدن مرغ جنایت و ... و چنانچه انسان از این نقاب مصنوعی جدا بشه و موجودی متحرک جزو موجودات باشد،  همچنانکه پیش تر گفتم عملش هیچ معنایی نخواهد داشت. وقتی انسان باشد با خودش در تضاد است. نه، چون متضاد است به پوشش انسان بودن برای انجام دادن و انجام ندادن محتاج است. چنانچه انسان خلع مسئولیت شوید و این خرقه ی سالوس ( انسان بودن نه موجود زنده ) را رها کند، رفع تکلیف از بود و نبود کرده. پس انسان بودن مانند عالم و جاهل بودن ریشه در سرشت ما دارد. بجهت اینکه حیوانیم و حیوان در وحش است و برتری، این پوشش ها به اقتضای احتیاج ساخته شده اند. بطور مثال انسان و حیوان! یعنی یکی نیستنند!


تعریفات دروغین این موجود متحرک دو پا را چنان فریفته که برای همه چیز قانون می تراشد و تعیین تکلیف می کند. حالا اگر به مقام یک خرگوش متنزل شود، باز جدال و مناقشه در سطح کلان و کلی خواهد داشت؟

مثلا شیر، شی نیست. چون خودش برای خودش هویت قائل نیست، پیش از اینکه شیر باشد، موجود زنده است. انسان برای این انسان نیست، چون برای خودش نام گذاشت، خوب و بد آفرید، گناه و ثواب خلق کرد، رحم و جنایت را ساخت. بنایراین انسان این دردسرها نمی تواند بزید. چون در کف جنگل سقوط می کند. باید بکوشد این تمایز را حفظ کند و پیوسته برای جانداران هستی، دایه دلسوزتر از مادر باشد. یکی مامور حفظ حیوانات کند و یکی را هم مامور انقراض شان. 

۰ نظر ۲۱ مهر ۹۷ ، ۰۵:۰۰
Hamed Heidary Tabar

افلاطون در مقام آرزو می گفت: ای کاش دانشمندان، فرمانروایان بودند، یا امرا و سلاطین دانشمند؛ پس از درگذشت افلاطون که بیش از بیست قرن می گذرد، تاکنون هزاران فرمانروای دانشمند داشته ایم، که همه دزدان با چراغ بوده اند و صد درجه بدتر از سلاطین مستبد ابله بشمار می روند. 

تیمور گورکان بقول و به گفته ی خودش د کتاب  (( منم تیمور جهانگشا )) قرآن کریم را بطوری از حفظ داشت که حتا می توانست آیات شریف هر سوره را از آخرین آیه شروع و به اولین آن ختم نماید. آقا محمدخان قاجار که از کله ی مسلمانان هموطن خود مناره ها می ساخت، در صفر سن به دستور کریم خان به حوزه ی علمیه ی شیراز جهت تلمذ علوم دینیه اعزام و به روایت ژان گوره محقق و مورخ فرانسوی به درجه ی اجتهاد و فقاهت رسید، اولی (( تیمور )) همیشه در سفرهایش اعم از جنگی یا غیر آن مسجدی منقول بهمراه داشت و دومی (( آقا محمدخان )) هیچگاه نماز و روزه اش ترک نمی شد. آیا اینان ضررشان برای جامعه ی بشری کمتر از تموچین (( چنگیزخان )) امی و عامی بوده است؟!

اصولا و بحکم طبیعت انسانی، امارت مطلقه لازمه اش منافسه و مفاخره است، که نتیجتا به ظلم و ستم منجر می شود، ولو این امیر هیتلر و موسولینی باشند یا خواجه نظام الملک، بانی دانشگاه های معروف نظامیه ی بغداد و نیشابور؛ یا آلبرت انیشتین. لکن استثنا هم وجود دارد. - گو اینکه استثنا به حکم منطق قانون نمی شود - فی المثل همان کریم خان که گروگان یا امیر خود را جهت اکتساب علوم روانه ی حوزه ی علمیه می کند، مردی است ساده دل، متدین و معتقد، متعصب به مذهب حقه ی شیعه ی علوی اثنی عشری. چون فوق العاده امین و مهذب الاخلاق است، بریاست ایل زند که مقیم قریه ی (( پری زنگنه )) فیمابین اراک و ملایر است انتخاب می شود، میزان هوش و درایتش تا بدانجا رسیده که بدون اجازه و انتخاب وی در عشیره اش ازدواجی صورت نمی گیرد، او لر است و از سیاستهای منحوس ماکیاولی نآگاه - او خدا را می شناسد و بس. احکام شرعی را خود عهده دار نیست، بلکه اجرای آنها و فتاوی را به عهده ی اهلش (( فقها )) سپرده است. گویا بدون اینکه روح افلاطون و اپیکور از وجود وی در روی کره ی ارض مطلع باشند فلسفه ی (( مدینه ی فاضله )) و باغ اپیکور را در محدوده ی کوچک طایفه ی زندیه پیاده کرده است. ناگهان این مرد شریف و با ایمان آگاه می شود که هموطنان او که همه شیعه ی حقیقی علی مرتضی اسدالله الغالب ( ع ) اند گرفتار قوم افغان که شیعیان را رافضی و مهدورالدم می شناسند و رهبری آنان به عهده ی محمود و اشرف نامی است، شده اند و سلطان بی لیاقت و تن پروری که بزعم او سلاله ی پیامبر گرامی اسلام ( ص ) می باشد بدست خویش تاج و تخت و دختران را برسم پیشکش به آنانکه از لئام خلایقند تقدیم فرموده است!

عرق مذهبی او به لرزه می افتد. خون عشیره ای اش به جوش می آید. چه کند؟ می شنود که مردی مثل خودش که ایلیاتی است برای دفع و رفع غائله ی افاغنه دامن همت بکمر بسته و شمشیر دادستان را از نیام کشیده است و در این هنگام، در قریه ی مهماندوست مقابله و مقاتله ی فریقتن است، او درنگ را جایز نشمرده و با تعدادی از برادران و عموزادگان و سایر اقربای دور و نزدیک که قریب به دو هزار جوان گرد و دلیر است. با شتاب به کمک سردار ابیوردی می شتابد. پس از خاتمه ی جنگ و پیروزی چشمگیر نادر، که از صفویه منتزع و به افشاریه - طبق آراء نمایندگان مردم که د دشت مغان گرد آمده بودند - منتقل می شود با وجاهت دینی و ملی مقام خویش را حفظ و جزء چند تن امنای سلطان مقتدر افشاری باقی می ماند. نادر در اثر بیماری (( هیستریک )) که ناشی از کور کردن فرزند ارشد خود، رضاقلی میرزا، بود دچار توطئه سران نمک نشناس خویش شده و شبانه در چادر خود به قتل می رسد. توطئه کنندگان و قاتلین - بصراحت تاریخ، کریمخان  از این عمل ناجوانمردانه مطلع نبوده است - متواری و هر کدام در گوشه ای کوس لمن الملکی می زنند، محمد حسن خان قاجار، کوچک بیگ افشار ارموی، موسی بیگ و صالح بیگ افشار و دیگر کسان. کشوری که به جهت نادر یکپارچه و وحدت کلمه شعارش شده بود از هم پاشیده می شود. این وضع برای این شجاع مرد مسلمان مالایطاق است. برادران، نوادگان، و اقوام دیگر نادر از یکسو و سردارانش از سوی دیگر خاک مملکت را به توبره کشیده اند. وظیفه ی او چیست؟ پر معلوم است تکلیف او را دینش برای وی تعیین کرده. این اسلام است که به وی دستور می دهد: یاری مستضعفان و انتقام از مستکبرین. سیف قاطع او داور قرار می گیرد دیری نمی پاید که متجاسرین به سزای اعمال وحشیانه ی خود رسیده هر کدام پس از یکدیگر به دیار عدم رهسپار می شوند. 

ایران دوباره به هم می پیوندد و امیر بلامعارضش کریم خان زند است. ولی شاهرخ میرزا نوه ی نادر را که مکحول شده به پاس نمک نشناسی از جدش که روزی امیر او بود در حکومت خراسان باقی می گذارد. 

او از کلمه ی شاه، سلطان و امیر بسختی بیزار است.  چون سلطنت را ویژه ی حضرت ولی عصر ( عج ) می داند لذا خود را وکیل الرعایا نام می دهد. از تشکیل حرمسرا و دربار و زدن سکه بنام خویش مستنکف است. قضاوت در ید روحانیون راستین قرار دارد. امن و آسایش و رفاهیت در قلمرو پهناور او. پس از مدت کوتاه خلافت علی بن عمران ( ع ) در سراسر تاریخ شش هزار ساله ی قوم ما بی نظیر است. ولی دریغ و صد دریغ همیشه علی ها را معاویه ای در پی است. کریم خان بقدری دادگستر بود که هنگام قحطی اصفهان دستور داد گندم ذخیره ی ارتش او نیمی برای خوراک و نیمی برای بذر به کشاورزان داده شود. و با این تدبیر محتکرین دچار محظور شدند و اجناس انباری بازاری شد و در نتیجه هم مردم از گرسنگی رهائی یافتند و هم قشون او بدون آذوقه نماند آری این است عمل یک مرد ساده ولی با ایمان. کریم خان در 12 صفر المظفر 1192 هجری قمری مطابق با سال 1778 میلادی روی در نقاب خاک کشید. آقا محمدخان که در کودکی بوسیله ی علیشاه یا عادلشاه افشار مجبوب، واژه ی فقهی و عربی اخته، شده بود، بلافاصله برای تدارک قشون و تهیه ی لوازم سلطنت به ورامین که قبلا بوسیله ی مکاتبات محرمانه مرکز توطئه قرار گرفته بود گریخت. 

پس از کریم خان ابوالفتح خان پسرش به کمک زکی خان زند بر تخت سلطنت نشست اما در عمل قدرت در دست زکی خان بوده و او عده ای از امرای زندیه را که بلند - پرواز بودند مسموم یا مقتول کرد تا بتواند اموالشان را در اختیار گیرد. بقول واتسون نویسنده ی انگلیسی اگر زکی خان طبق مرسوم زمان آنان را کور می کرد و زنده می ماندند، اموالشان قابل تصرف نبود. پس باید بکلی معدوم شوند. علی مراد خان زند در سایه ی حمایت زکی خان که دائی وی بود والی منطقه ای گردید که قبلا بوسیله ی چند حاکم اداره می شدند. ذوالفقارخان حاکم خمسه و زنجان که آن منطقه را میراث آباء و اجدادی خویش می دانست سر از اطاعت ابوالفتح خان ( فی الواقع زکی خان ) باز زد و عاقبت کار به جنگ انجامید. ولی طرفین بوساطت ملامسیح تهرانی ( پدر آیت الله حاج میرزا مسیح تهرانی، که در غایله ی گریبایدوف در زمان فتحعلی شاه عامل اصلی بود آشتی نمودند. ) اخبار ناگواری از شمال می رسید که آقا محمدخان قاجار قشون فراوانی تهیه کرده و عازم تهران خواهد شد. و بالاخره این پیش بینی به حقیقت پیوست و آقا محمدخان قشون علی مردان خان فرمانده زندیه را در تنگه ی عباس آباد تار و مار و راه تهران به روی خواجه ی قاجار باز گردید. آقا محمدخان می دانست که قشون وی نیاز مبرم به پول دارد چون خود فاقد آن است، بایستی از جائی تهیه شود. به او گفته بودند که ذوالفقارخان گنجینه و ثروتی بیکران دارد، وی بیدرنگ جعفرقلی خان برادرش را به جنگ امیر خمسه فرستاد. ذوالفقارخان منهزم و نقدینه و اموال بی حساب او در ید آقا محمدخان قرار گرفت. علی مردان که جان بسلامت بدر برده بود، در شیراز به ابوالفتح خان سلطان زند پیوست و بی دغدغه و غافل از شیطان مجسمی چون مخنث خان قاجار به خوش گذرانی مشغول گردید. شهر شیراز که در زمان کریم خان ملقب به دارالعلم شده بود در اثر بی توجهی زمامداران نالایق مجددا دارای روسپی خانه، قمارخانه و میکده گردید. بازار یهودیان سخت رواج گرفت ( ربا ). رضاقلی خان قاجار که برادر آقا محمدخان بود تمرد را آغاز کرد. ولی این یاغی، سر دو همدست خود ( خوانین لاریجان که بخان سیاه و خان سفید اشتجار داشتند ) را بر باد داد و خود با در بدری و خواری از این جهان فانی در گذشت. پس از این پیروزی آقا محمدخان رسما در مازندران به تخت نشست و ایران ملوک الطوائفی گردید. 

در سال 1196 هجری قمری دو پادشاه نیمه بزرگ در ایران سلطنت می کردند. آقا محمدخان در شمال و ابوالفتح خان در جنوب، علاوه بر آنان چند شاهچه که برای خود حقی قائل بودند، یکی از آنها علی مردان زند که در اصفهان داعیه داشت، دیگری بازماندگان نادر افشار در خراسان و آذربایجان، و لرستان و قهستان ( جنوب خراسان ) ابوالفتح خان آزاری نداشت زیرا بی می و معشوقه قانع می بود. ولی زکی خان عمومی او بسیار شدید العمل و سفاک بشمار می رفت و برخلاف برادر جوانمردش به مردم ستم روا می داشت. شغل رسمی زکی خان فرمانداری شیراز، اما در حقیقت سلطان رسمی جنوب ایران جز او کسی نبود. 

در تمام شئون مملکت دست انداخته و هرگونه مالیات و عوارض از هر کجا می آمد به کیسه ی جون چاه ویل وی سرازیر می گردید. فی الواقع مستوفی الممالک نیز خود وی بود. یکی از کارهای پلید زکی خان این است که بر شراب، نوشابه ای که در دین رسمی کشورش یعنی اسلام ممنوعیت کلی دارد مالیات وضع کرد، البته به نفع خویش. و در عوض برخلاف عقاید عامه، خرید و فروش و شرب آنرا آزادی اعلام نمود. تخطی بدون چرا از حکم قرآن کریم - در صورتی که در زمان کریم خان خریدار، فروشنده و شارب آن حد شرعی داشتند که بوسیله ی روحانیون انجام می گردید و مقبولیت عامه داشت. کریم خان دستور داده بود که انگور را برای فروش به بازار عرضه می کنند، روی آنها آب نمک غلیظ بریزند زیرا اگر انگور برای خوراک شستشو داده شود آب نمک آن از بین رفته و هیچ گونه لطمه ای به طعم و ماهیت غذائی آن نمی زند، ولی املاح رسوب شده در پوست دانه های خوشه ی آنرا از حیز انتفاع برای انداختن شراب خارج می کند. - در آنروز - زمان کریم خان - حکم پیدا کردن گنج کاذب را داشت. - ببینید در اندک مدت چگونه حکام یک دین 1200 ساله ملعبه ی یک موجود انسان نما قرار می گیرد او، علی مردان حاکم اصفهان نوشت که تو دست نشانده ی منی و بایستی خراج بفرستی. وی در جواب گفت: شیر به شغال باج نمی دهد. او مجبور شد به یک مرد روحانی که متأسفانه من هرچه تقلا کرده به تواریخ معتبر مراجعه نموده ام نتوانستم نام وی را دریابم که مقیم ایزدخواست بود بنویسد: مالیات ایزدخواست سالی 7200 تومان است و شما باید تا چند روز دیگر که بیش از یک هفته نخواهد بود جمع آوری و به من تقدیم! کنید. 

می دانید پیشوای روحانی ایزدخواست در جواب چه نوشت؟ ما قدرت و توانائی پرداخت این مالیات غیرشرعی را نداریم زیرا اگر همه ی ایزدخواست را جستجو کنید و اموال و امتعه ی منقولی را که برابر خواسته ی شما باشد نخواهید یافت. خانه های ما هم که جز خشت و کل چیزی نیستند، هرچه می خواهی بکن ولی بشرط آنکه از من شروع شود. 

این بیدادگران 18 تن جوان را که بین سنین 14 و 18 بودند از مردم بومی انتخاب و برای رفع خشم خود بدار آویخت. به این هم بسنده نکرد و سید سالخورده روحانی را که استقامت کرده و جواب دندان شکن داده بود، دستور داد او را آوردند و به او گفت شکست من در گرفتن این باج خواهی توئی، و امر کرد شکم وی را دریده و امعاء و احشاء او به بیابان بیفکنند. لعنة الله علی القوم الظالمین. 

چون روحانی ارجمند در تمام مدت شکنجه عکس العملی نشان نداد بجای اینکه سبب کظم غیظ این حجاج بن یوسف ثانی شده باشد، برعکس مقرر داشت زن و دخترانش را در اختیار سربازان ( مافی ) بگذارند. 

خوشبختانه هنوز آنطور که زکی خان تصور می کرد، سربازان با وجودی که همه در عنفوان شباب و چیرگی و عزوبت بودند، معتقدات خود را از دست نداده و صبح فردا جناب شداد خبر شد که بخشندگان وی گوهر عفت خود را در اثر دینداری و پایبندی سپاهیان به باورهای مذهبی، کماکان حفظ کرده اند و کسانی که بایستی متجاوز باشند مبدل به پاسدار گردیده اند. 

این موضوع خان را سخت عصبی کرد. فرمانده آنها علی خان مافی را احضار و دستور داد که اگر مسئول او تا شب دیگر صورت نپذیرد او و سربازان مافی را که از سوءنیت به خاندان رسالت مآب سالخورده استنکاف کرده اند بدار مجازات خواهد آویخت. می گویند بسا می شود که انسان حکم قتل خویشتن را خود صادر می کند. شبانگاه سربازان مافی بریاست سردار متدین خود، علیخان جد اعلای خانواده ی مافی، او را بدرک اسفل السافلین روانه داشتند. - پس از زکی خان، صادق خان زند که از بیم وی در کرمان می زیست بلافاصله به شیراز آمد و مشیر و مشار ابوالفتح خان گردید. ابوالفتح خان با تمام رذالت اخلاقی مثل پدرش عنوان شاهی را نپذیرفت ولی دارای احترامی شایان می بود. شرب مدام وی را چنان از پای در آورد که بقول مورخین عصر دائما چنان مست بود که برای قضای حاجت نیاز به چند دستیار داشت، و هنگام مستی رکاکت بسیار بخرج می داد. صادق خان که مردی جاه طلب بود این موضوع را دستاویز قرار داده وی را دررهنگام مستی و حرکات غیرانسانی به روحانیون ذی نفوذ و رجال متدین شیراز ارائه کرد. صادق خان فردای آن روز دستور داد که به فتوای روحانیون جامع الشرایط و رجال نیکنام و متدین شیراز در ارتکاب مناهی از سلطنت مخلوع و صادق خان که خود مردی متظاهر و فاسق و فاجر است بجای وی سلطنت جنوب ایران انتخاب شده است. مردم دسته دسته به تهنیت وی به دربار شتافتند. اینک سلطان بلامنازع جنوب ایران صادق خان زند - برادر کریم خان - است. 

او برخلاف برادر و برادر زاده اش خود را شاه خواند. علی مردان خان نیز سلطان اصفهان می باشد و خود را کمتر از صادق خان نمی داند. بسرعت به شیراز حمله و آن شیر را در محاصره گرفت. آن روز جمعیت دارالعلم شیراز 250 هزار تن بود. 

باید توجه داشته باشیم که این رسم ددمنشانه از دربارعثمانی و در زمان صفویه به ایران سرایت کرد. 

آقا محمدخان در این مدت که در بالا به استحضار خوانندگان گرامی رسید دائما در تلاش بود. صدها معارض ایلی و خانوادگی داشت که با صبر و حوصله و کمک یاران با نبوغش چون مجنون خان پازوکی بر همه ی آنان منجمله برادرردیگرش جعفرقلی خان پیروز گردید. این سال 1205 هجری قمری است، اولین بار نام پر طنطنه (( لطفعلیخان )) به گوشش رسید. لطف علی خان پسر جعفرخان زند که در عنفوان شباب سردار سپاه پدرش بود، زیباترین جوان شیراز و خانواده ی زند و دلیرترین  آنان. ژان گوره از قول گولد اسمیت انگلیسی می گوید در کشور آریاها از بدو سلطنت خاندان صفویه چنین نوجوان زیبا و دلیری دیده نشده است. آقا محمدخان ناآگاه یا بقول امروز با حس ششم دریافت که این ششصد دینار با آن سه عباسی فرق بسیار دارد و ممکن است که این نوجوان برای وی سدی ایجاد کند زیرا به وی گفته شده بود که او قدرت تحرک غزال و زهره ی شیر دارد. لطف علیخان زند دلیری کم نظیر بود و جرئتی شبیه به پهلوانان اساطیری داشت، او بدون اندیشیدن به کمی عده ی سربازان خود و کثرت قوای دشمن هیچ گونه هراسی به دل راه نمی داد. آرزویش این بود که دوره ی کریمخانی تجدید شود. فقر، فحشاء، میخوارگی و قمار که عموم به آن مبتلا شده دیگر بار از صحنه ی گیتی رخت بربندد و سنت رسول الله و احکام قرآن کریم دگربار بر جامعه مستولی گردد. 
جعفرخان در شیراز بسر می برد و چون آقا محمدخان قصد تصرف اصفهان را داشت، زیباترین جوان ایران و اشجع آنان یعنی لطفعلیخانیا تشکیلات منظمی که به اصطلاح امروز کماندو یا رنجر خوانده می شود در خارج شهرها بطوری آقا محمدخان را که از شیراز و اصفهان را در محاصره داشت درمانده کرده بود که خان قاجار از ترس شبیخونهای وی خواب راحت و استراحت را از دست داده بود. مرحوم میرزا حسن خان مستوفی الممالک که از رجال نیکنام و با سواد اخیر ایران است از قول پدرش شادروان میرزا یوسف آشتیانی و وی به گفته ی میرزا ابراهیم خان بیگلربیگی صدر اعظم آقا محمدخان روایت کرده که خان قاجار به محارم خود گفته بود اگر کسی لطفعلی خان را زنده دستگیر کند هم وزن وی به آورنده الماس خواهم داد. - ناچیز این مطلب را از خانم هما مستوفی الممالکی دختر مرحوم میرزا حسن شنیده ام. 
لطفعلی خان هنگامی قشون کثیر آقا محمدخان را به ستوه می آورد، که بقول امروزی ها طفلی دبیرستانی بود. - یعنی زیر 18 سال داشت - اما نبوغ و سن با یکدگر تباینی ندارند. موتسارت در سن 7 سالگی تمام موسیقی دانان هم عصر را عقب گذارد یا علامه حلی بقولی کمتر از 12 سال داشت که به درجه ی اجتهاد رسید .. در تاریخ فرانسه پس از انقلاب، ناپلئون بناپارت جوانترین افسر جزء بود که سرانجام قاره ی اروپا را به زانو در آورد. پس نباید تعجب کرد که چگونه یک نوباوه 16 ساله با گرگ یالان دیده ای چون اخته خان به جوال می رود. 
وقتی آقا محمدخان شیراز را در محاصره داشت که وی با نیروی کوچک خود قادر نیست که با نیروی بزرگ وی مقابله نماید و اگر رو در روی وی جبهه بندی کند و مبادرت به جنگ منظم نظامی کند در محو خود کوشیده است. بنابراین بایستی جنگ فرسایشی چریکی را انتخاب کرد و به همین نحو عمل نمود و مدتی طولانی خان قاجار را مستأصل و علاوه بر قتل بسیاری از لشکر دشمن غنائمی قابل توجه به دست آورد، کما اینکه در یک شب پائیزی سربازان لطفعلی خان با تقلید صدای شغال که بعد از نیمه شب برای حمله به جالیزهای صیفی معمول می دارند لشکر خان قاجار مورد شبیخون قرار گرفت، آنها تصور کردند این شغالان هستند که به اردو حمله ور شده اند و آن را ناچیز شمردند، در صورتی که نتیجه ی تاکتیک نظامی لطف علیخان به قیمت جان 70 تن سرباز قاجار و بیش از 200 تن مجروح تمام شد و سربازان زند تعدادی تفنگ و شمخال به غنیمت بردند. 
و یک شب بعد، از صدای بوم تقلید کرده و دیگر شب، از آوای چندش آور کفتار استفاده، و نتیجه ی شب اول را گرفتند، و تمام این تمهیدات بوسیله ی خود لطفعلی صورت می گرفت. لطفعلی خان هرگز از یک جناح جنگی، برای سردرگمی دشمن دو بار استفاده نمی کرد. بلکه گاه می بود که شبانگاه نیروی خان قاجار از چند سو خود را مورد تهاجم دشمن می دیدند، و این موضوع چنان ایشان را آسیمه سر کرده بود که بعضی از سربازان ترکمن وجود جن را قبول کرده، و اگر ترس از سفاکی آقا محمدخان که سربازان فراری را به فجیع ترین طرز مثله می کرد نبود، ده - ها مرتبه فرار را بر قرار ترجیح می دادند.
ولی تقدیر هیچگاه مطابق تدبیر نیست. 
یک شب لطفعلی خان از سوی خاور دست به یورش زد و بعد از یک جنگ کوتاه مدت در همان جانب حمله مبادرت به عقب نشینی نمود. در هنگام بازگشت آهسته می رفت برای اینکه قشون دشمن او را تعقیب نماید و آنها را به کمینگاه بکشاند. 
همین که به سربازان لطفعلی خان رسیدند ناگهان مغاکی بزرگ که از قبل تعبیه شده بود در زیر پای آنان دهان گشوده و جسمی عفیر را در خاک مدفون ساخت. از ابداعات بی نظیر این سردار خردسال زند عملی است که بقول ژان گوره محقق فرانسوی بی شباهت به مین گذاری امروزی نیست. 
خان قاجار پیرامون اردوی خود مبادرت به احداث تله ی گرگ گیری کرده بود. و شما می دانید که هر موجودی در این دام بیفتد علاوه بر اسارت حتما یک پای خود را برای همیشه از دست خواهد داد، و این در صورتی است که مجروح دچار قانقاریا نشود و الا مرگ وی حتمی است. 
لطفعلی خان بوسیله ی جواسیس خود از این امر آگاه می بود. دیگر صدای شغال و آوای کفتار و جغد را به کنار گذاشت ( چون می دانست حریف دست او را خوانده است ) از آن به بعد پیش قراولان لطفعلی بدون صدا به اردوی خان قاجار نزدیک می شدند، و آنان که وظیفه داشتند، پیشتازان اولیه را معدوم کنند خویشتن را به فرم جانوران گوناگون مثل خرس، گرگ، روباه، ببر و پلنگ ( البته با ماسک صورت ) و با چهار دست و پا می خزیدند و به نگهبانان صف اول جبهه نزدیک می شدند، و تا آنان خود را دریابند کارشان ساخته بود، زیرا به مجرد نزدیک شدن قطعه خمیری را که در دست داشتند در دهان آنها فرو می کردند و آنان را از فریاد کردن و کمک خواستن باز می - داشتند. آقا محمدخان که در نبوغ فرماندهی و استراتژیکی وی بحثی نیست قشون خود را در سراسر حلقه ی محاصره پخش و پلا نمی کرد و در جهات اصلی ( شمال - جنوب - شرق - غرب ) یک واحد قوی مستقر داشت. 
در نیروی پارتیزانی لطفعلی خان یک سرباز پیر وجود نداشت، همه شاد و سرزنده و فقط یک فرمانده در صورتی که خان قاجار بطور اجبار دارای چند فرمانده مختلف بود. تفاوت چشم گیری وجود داشت، لطفعلی و سربازانش غیور ولی بی تجربه که در اثر چند پیروزی کوچک غرور و شکست ناپذیری را به آنان القا کرده بود. 
آقا محمدخان مردی پر تجربه با مردانی چموش و دنیا دیده. تفاوت بسیار بود. آقا محمدخان پشتگرمی به تهران و استرآباد و مازندران داشت، اما لطفعلی جز خود و یارانش مستظهر به هیچ کس نبود. نتیجه از نظر منطق معلوم است، لطفعلی دلاور است و چابک ولی بی پشتیبان. چون در این جنگهای بخصوص مردم دخالتی ندارند، عده ای سرباز مزدور و عده ای کمی معتقد و مؤمن. 

مقدمه، بقلم مرتضی بینش؛ کتاب: سردار زند؛ زندگی پر ماجرای لطفعلی خان.  
۰ نظر ۲۰ مهر ۹۷ ، ۰۳:۱۶
Hamed Heidary Tabar

یا رب ستدی مملکت از همچو منی

دادی به مخنثی نه مردی نه زنی

از گردش روزگار معلومم شد

پیش تو چه دف زنی چه شمشیر زنی


لطفعلی خان زند بقلم نصرت نظمی


از این رباعی تاریخ ایران بر می آید. تاریخی که مادام در مقابل شایستگان اوج رذالت را بخرج داده است. در کتاب کودتای رضاخانی می خوانیم که انگلیسی ها ناشریف ترین انسان حیات را روی کار آوردند. بد نیست، کمی درباره پدر دیکتاتوری نوین ایران را بیاوریم: 《در بین قوای نظامی موجود در ایران، قزاق ها از اساس نیرویی وابسته به بیگانه بودند و نفوذ روس و انگلیس در آنها در حد بالایی به چشم می خورد. این وضعیت در نیروهای ژاندارم که هم تحصیلکرده بودند و هم از روحیات و تعصبات ملی بیشتری برخوردار بودند، حاکم نبود. بنابراین قوای قزاق راحت تر سلطه بیگانه را می پذیرفتند و گوش شنوایی در مقابل فرامین آنها داشتند. همچنین از آنجا که اسلام و تشیع محکمترین مانع بر سر راه نفوذ انگلستان در ایران بود و می بایست برای سلطه کامل بر ایران ابتدا بساط تشیع را برچید، شرط دوم مطرح شد. مجری این سیاست نه تنها باید فاقد هر نوع تربیت ملی و دینی باشد بلکه به واسطه انحرافات اخلاقی و دینی می بایست آمادگی فروش کشور به بیگانه و نابودی فرهنگ دینی را داشته باشد. 

نگاهی به پیشینه رضاخان نشان می دهد که او از همه لحاظ حائز شرایط فوق بود. پرونده رضاخان از لحاظ اخلاقی مشحون ( انباشته، پر، لبریز ) از اقدامات زشت و ناپسند نظیر دزدی، باج گیری، میگساری و ایجاد مزاحمت برای نوامیس مردم بود. چنین فردی برای رسیدن به تمایلات نامشروع خود تن به هر کاری می دهد. 

تحمیل این فرد بر کشوری نظیر ایران با هفت هزار سال سابقه تمدنی و حضور 1300 ساله اسلام با هزاران چهره برجسته تاریخی، اهانتی بزرگ به ملت ایران بود. صص9,10; کودتای رضاخانی، بخش نخست بقلم موسی فقیه حقانی. 

جدای از مسئله کوتاچی، دیکتاتور و آدمکشی مانند رضاخان که توسط آیرونساید روی کار آمد، در سراسر تاریخ ایران مسئله تکرار شده است. همین اسلام ذلت منشی که موسی فقیه حقانی، شرط عدم مشروعیت رضاخان می داند توسط یک حرامزاده ای همه چیز فروش، بنام روزبه فارسی به ایران آمد. یا مسئله مغول نیز توسط زنی هرزه و پتیاره بود. دمادم بوده اند کسانی که بدون ذره ای شایستگی و خرمنی از رذالت و سبعیت برای رسیدن به قدرت، نیکان و پاکان را کنار زده اند. 

سال 1357 ما هم گول خوردیم و تحمیلی دوباره صورت گرفت. مسئله اینجاست که به هیچ مقدار از تاریخ نخوانده و نمی خوانیم و ضرورت خواندنش را احساس نمی کنیم یا کتاب های تحریفی و اطلاعات درباری و دست دوم است یا اینکه حالمان را بد می کند و چه بسا حالمان با خواندن کلا بد می شود. 

با دیدن رباعی لطفعلی خان، نوه کریم خان، سرسلسله دودمان زندیه، بار دیگر به خودم ثابت کردم که ایران عمده و عامل همه مصائب و مشکلات در ما مردم است. ما که شخص را بجای قانون گرفته و ستایش می کنیم. وقتی طرفدار شاخدار سلطنت تاجدار می گوید، پادشاه برای ما مأنوس و دمکراسی نامأنوس بی اختیار آرامشم را از دست می دهم. اینها چقدر رذل اند و پست، که هنوز به زنجیری به دنبال ما هستند؟ ایضا ایراد از ما مردم است. چرا بشدت برخورد نکردیم، که هنوز طمع به آرامش و آسایشمان دارند؟!

آیا یک حکومت دمکراتیک فدرال، وبا دارد؟ ناشناخته است؟ پادشاهی و مذهبی شناخته شده، منجر به کدام اتفاق مستحسن شد؟ با گوشه ای از یک روزنامه فیک و مشتی بنجل شما باور می کنید؟ مگر همینک چنین تکه روزنامه های پرطمطراق و سخنرانی های گوشت و خون داری را نمی بینید یا نمی خوانید؟ گذشت چهل سال چطور می تواند دروغی را واقعیت جلوه دهد؟ آیا مسئولان جمهوری اسلامی ناسزا می گویند و یا گفته اند وضع بد است؟ در آن کلیپ و روزنامه ها از شاه مخلوع و خائن - چیزی جز اینچه هست که از تلویوزیون حاضر جمهوری اسلامی مکرر دیده و شنیده اید؟ علت در مرغ غازی نمای همسایه نیست، ما نادانیم و از خود بیخبر و بقول سعدی:

منجمی به خانه در آمد یکی مرد بیگانه را دید با زن او به هم نشسته دشنام و سقط گفت و فتنه و آشوب خاست. صاحب دلی که برین واقف بود گفت: 


تو بر اوج فلک چه دانى چیست 

که ندانى که در سرایت کیست


سعدی شیرازی، گلستان باب چهارم د فواید خاموشی. حکایت شماره ی 11.


و ما از گذشته تا بدین لحظه گرفتار چنین جهلی هستیم. فست فودخواهی عاقبتش شمشیر برنده و کاسه گداییست. تنها راه برون رفت آگاهی و دانش فردی و جمعی ست. هر کس ماهیانه کتابی بخرد و بخواند، بیاموزدش و سپس کنارش بگذارد. اما رمان الاهی بمیرم برات برای این دنیای پر از گرگ درنده بزک دوزک کرده، بکار نمی آید. ایران جز در دست سارق نیست و جز سارق هم انتظارش را نمی کشد. 


مک تمام

۰ نظر ۱۹ مهر ۹۷ ، ۲۲:۲۵
Hamed Heidary Tabar

سعید قاسمی نژاد

علیخانی در مناظره با قاسمی نژاد می گوید: اگر آمریکا می تواند سپاه را تحریم کند، چرا مردم را زیر فشار نگه می دارد. 

قاسمی نژاد می گوید: شاه فقید. 

علیخانی می گوید: خودتم می دانی دیکتاتور بود. 

قاسمی نژاد سکوت می کند، چون کیان رضا پهلوی برای سلطنت آینده و پست های کلیدی خودش برای لحظه ای می پرد. 

تحلیل گری که برای واقعیت حرف نمی زند، نمی تواند محل اعتنا باشد. منتها بخت و اقبال با عده ای یار است تا بجهت لجن پراکنی برای قشری و فرقه ای پول بجیب بزنن و تا نفس می کشند، خوش زندگی کنند. اما این قسمت حسرت برانگیز ماجرا بود. قسمت تاسف برانگیزش: باور و طرفداری مردمی از راویان منفعت طلب است. این نوع تحلیگران که باید گفت تحریفگران، نمونه زنده از روده و تناسل و توحش اند. خدا رحمت کند داروین را. 

علیخانی نمی خواهد مردم بیشتر صدمه ببیند. تا همین اکنونم این مردم آتش به خرمنش افتاده. اما قاسمی نژاد می گوید: تو سرباز خامنه ای هستی! 

چند روز پیش اتفاقی به سایت استاد علیخانی رفتم، فیلتر نبود. به بی بی سی رفتم، فیلتر نبود، به دویچه رفتم: فیلتر بود، به آمدنیوز، مجاهدین و آواتودی رفتم با فیلترشکن هم بزور باز شد، اما وقتی رادیو فردا رفتم، باز بود. فکر کنم علت الاهی باشد نه جارچی خامنه ای مصون از فیلتر است. در جواب چنین چیزی می گویند: محتوای سایت ها بر جامعه تاثیر فسادانگیز می گذارد. سلاخ دو رو، می داند نهایت لجن است ولی می گوید. می گوید: عکس ممه اونجاست و اینجا نیست. اما همین شخص نسبت به استثمار کارگران توسط کارفرمایان و خودش، بیکاری گسترده، فقر و بینوایی، تجرد 14 میلیون بالای 40 سال، و .... نظرات نجومی دارد مانند ثروتش تا فهم ما به آن نرسد. خدا اشک می ریزد این دو روی دروغگوی منافق نقش دایه دلسوزتر از مادر بازی می کند. و حامیان اینها که نه من بلکه میلیونها نفر را برای خاطر خودشان نادیده می گیرند، در بهترین جای دنیا زندگی می کنند و توانایی و تمکین مالی دارند و برخوردار از هر چیزی، آیا او انسان است؟! 

من معتقد نیستم حق و باطل یا خیرو نیکی و یا بدو بدتر وجود دارد. این هم اعتقاد نیست، برداشت است. و چون برداشت است به کشاورزش منوط است که هر دفعه محصول خوب بکار و خوب آب بدهد. پس توده ها باید قوی شوند. توده باید در نهایت اشتغال کتاب های آگاه کننده و مفید و پیوسته بخواند. توده ناگزیر است با سلاح خرد در مقابل اسطبل حکومتیان بایستد. یا دانا می شویم و مقابل جهالت های 200 ساله خود و تعویض شاه با شاه می ایستیم، یا پیوسته باید پشت بامی برای خودکشی پیدا کنیم. 

آقا یکمشت دل و روده نمی تواند سر و سامان بگیرد. باید خورد و در مغز هضم کرد. در اینصورت زیست آگاهانه همه چیز را کنترل می کند و زیر رصدش هست و از پیوستن صرفا به تناسل و تفرج یا خود کتاب می پرهیزید. هر چیزی مادیت و معنویت را به حد انجام می دهد نه نسبت به لذت که به سیاست، بیطرف هیچ نیست نقش تعیین کننده دارد. انتخاب فرد نماینده را با دو ماه مطالعه سابقه اش رد یا پذیرش می کند، نه شب انتصابات. دانا برای هر چیزی وقت دارد. چون جامعه ای و کشوری می سازد که در هیچ ضلعی از اضلاع آن، حرص نیست. باشد، عاقلانه است نه جاهلانه. جاهل به هر وجهی ز وجوه، مخرب است. 

در ادامه: بر اساس معیاری از اریک برن می توان گفت: سربازان، سربازان را خوب می شناسند. او سرباز شاه فقید قبلی بود و این سرباز شاه فقید فعلیست. جالب است، در پستی نوشتم تا بند نافی باشیم نمی توانیم حسن و قبح مادر را ببینیم. حال این مدل کوری، علت پول بسیار است. کشورهای غربی یا کشورهای شرقی، نه دیگر؛ علت پست فطرتی و حزب پول و شهوت بودن، بقول ماکیال درون خود آدمی است که انسان بذات فاسد و غدار است. نباید گفت در سیستمی که خدای یکتایش پول بوده، پولی شده که پولی بوده است!

در دنیای قدیم خدایان بسیار بودند. نام این خدایان الاهه بود. من الهه را الاهه می نویسم. حتی را حتا. منتهی را منتها. داشتم می گفتم، هر کدام از این خدایان کاربردی و شرافتی داشتن. یکی خدای گندمکاری بود، یکی خدای شهوترانی، یکی میگساری، یکی توالید نسل، یکی مسئول غضب و ...  یک بار دیگه هم گفتم ولی نه در وبلاگ، دین و الاهه ها رفتار روزمره هستن و نیچه به دقت به امور ناخودآگاه پرداخته و مچ خود ( انسان - نیچه نماینده نوع خود است ) را می گیرد و می گوید: شیطان رذالت آدمی است؛ با این حساب نیکی ها هم خداست. حال در هسته رذالت و نیکی توجه کنیم از شناخت جنس آنها به شناخت دقیق تر جنس خود در بستر روانشناختی و هستی شناختی پی میبریم. 

فیلمی در sat 7 pars دیدم درباره جنگ دوم جهانی، آدلف هیتلر. وقتی به لهستان یا صربستان حمله کردند و کشیش ها را تیرباران - از افسران بلندپایه ارتش نازی به یک کشیش - اسقف - جاثلیق - نمی دانم، او هم بلندپایه روحانی بود، گفت: خدای ما خدای عزت و افتخار است. و آن روحانی بلندپایه کلیسا نیز گفت: خدای ما، خدای محبت و مهربانی. آنچه با توجه به اینکه خوانده بودم، ابتدای پیدایش مزدا در ایران بود. دقیقا شبیه همین خدایان بود. دو قبیله نزاع کردند. و سخت از هم کشتند. یکی شد نور به معنی هدایت کننده و بی آزار و یا روشن کننده واقعیت و دیگری تاریکی. این خدایان بی افتخار، بیشمار و متفاوت هدفشان یک چیز است: تفوق انسان بر انسان. آلفرد آدلر این مسئله را نخست برتری انسان بر انسان و در نهایت کمال دانست. در صورتی که من به هدف پذیرش دنبال کمال هستم. اگر پذیرش و توجه شرطی نباشد - کسی - کسی - را نمی کشد. همه از ترس به راه هایی آویخته ایم و در آن بشدت در حال قوی شدنیم. من برای خوردن و شهوت طالب موفقیتم. برای همین هم می خوانم تا سهم من از نفع و لذت در هستی ربوده نشود و یا اگر شد که شد، بدانم. 

در نهایت کشیش تیرباران شد و چنانچه می دانید، نازی مشخص و معین آلمانی هم از بین رفت! یک بار دیگر نوشتم که عشق پوشش شهوت، علم پوشش نکبت، و هر چیزی که اسم و رسمی دارد برای انسانهای ستمدید و رنج کشیده ( آدم مرفه چه احتیاجی به دانستن دارد؟ )، پوششی برای فرار از دست بدبختی های متعدد است. یکی از فقر به ثروت و دیگری از وحشت واقعیت به آرامش دروغ پناه می برد. آلمانی های به قدرت تکیه داشتن. قدرتی که خون می ریزد. امریکایی ها پوششان ثروت است. هنوز هم هستند کسانی که از پوشش دینی استفاده می کنند. 

یکی بخاطر لب و لوچه بدش به ادا در آوردن پناه میبرد. مکانیسم های دفاعی هر کس در خور آن چیزیست که از آن می ترسد. می نویسم که آشفته ام. ثبت شود، بدانم همه بدبختن حتا خوشبخت ها بدبختن. بزیر نمی کشانم ( نمی توانم ) اما می خواهم نتیجه ای متفاوت بگیرم. 

کشیش خدایش مهربانی بود: کشته شد

نازی خدایش عزت و افتخار بود: کشته شد

امریکایی خدایش پول است: کشته می شود

آخوند خدایش مذهب است: کشته می شود

قانون هستی چه قانون باشد چه قانون خواندگی پایان همه با تکیه بر هر چیزی برای فرار از واقعیت نیستی، ممکن نیست. پس خوش باش و بگذار خوش باشند. 

می گویند برای داشتن عزت نفس برو ژیمناستیک بیاموز. گویی برای اینکه سر پا باشی باید چیزی غیر از آب و غذا داشته باشی. آن چیزی که غیر از اینهاست پیوسته علی الظاهر داشتن پول است. بمیزانی که زیاد باشد: سایه گستر است. ولی آیا این باعث رستن ما از سرنوشت بد نازی ها و کشیش ها می شود؟ اراده الاهی نبود که کسی نابود بشود. او اراده کرده بود که بکشد و این اراده کرده بود که کشته شود. نتیجه گرفتیم که انسان ها صاحب تشویش و آرامش هستند، و به اراده خودشان پیروز یا نابود می شوند. کافیست که در بغل هر زنی بچه ای نباشد - چون بیماران آدمکش مولود آغوش های هرزه و ناپاک اند و پدران فاسدالاخلاق و لاابال. خانواده مهربان، متعهد و مسئول خروجیش هیتلر و استالین نیست. نتیجه اش می شود دانشمند و مخترع. نه آدمکش و رمال. 
در نهایت درباره علیخانی و قاسمی نژاد نظر این است که این با تکیه بر مردم توسط فقیه و او تکیه بر پول دولت امریکا، نمی توانند دوام بیاورند. بزرگترین بزرگترها سرمایه های مادی را از دست می دهند، آنچه می ماند: اعتباری است که بر جای می گذاری. کاری به سعدی و حافظ و اخلاق ندارم. در هر حال مغرور شدن به داشته آدمی را شدیدا کور و نابینا می کند. خبرگزاری های معتمد مردم با وجودی که مردم اخبار را از ماهواره می گیرند، اما تعصبی جاهلانه باعث می شود که سانسور کنند و انتظار حمایت و آرزوی نابودی ولایت فقیه هم بدست مردمی که باهاش دروغ میگن رو دارند. 
نا امید کننده هست. اما در نهایت خواست حقیقی توده ها اجابت می شود و این خواست مشخص نیست. پس با تعصب و سانسور و ژست مخالف حکومت اسلامی یا موافق آن گرفتن، چیزی از پیش نمی رود. نتیجه تصمیم قطعی توده از سر سفره ها شروع می شود نه دانشگاه ها. 
۰ نظر ۱۹ مهر ۹۷ ، ۱۸:۱۲
Hamed Heidary Tabar

بستن  چشمها یعنی دیدن خود. یعنی نمی خواهم دیگر تو را ببینم. چسب اتصال انسان به انسان احتیاج است.  احتیاج قوی و تواناست، چنان که" صادق هدایت خود را می ترکاند تا محتاج دیگری نگردد. میرزاده عشقی می گوید: آنچه شیران را کند روبه مزاج، احتیاج است احتیاج! 
محتوی سخن عشقی غیر از احتیاج مسئله سیاسی زمانه اش هم هست: اسارت و استبداد. و این دو در یک جامعه، تولید: آویزانی می کند. و آویزانی پدید آورنده و تحریک کننده: اضظرابهای کودکی، اضطراب و ترس و لرز و نفرت است. 
چشم بستن به معنی کوری نیست. به یک معنای انسان شناختی ما کسی یا چیزی را می بینیم که به آن وابسته ایم و این پیامهایی دارد که در سطح خرد و کلان، وحشتناک و خطرناک است. 
سطح خرد: وابستگی به خانواده به دلیل نداشتن پول و توانایی روانی برای استقلال و آزادی. چون روابط اعتباری و اعتبارات از میان رفتنی هستند، لازمه هر موجود زنده جدایی است. وای به روزی که انسان با این همه مسئله آویزان باقی بماند. 
سطح کلان: مطیع و منقاد بودن در قبال کارفرمای جبار و حق خور یا حکومت سیاسی غیرعادل،غیرصادق و چپوچی و آدمکش. 
مستخرجات وابستگی و یا آویزانی در سطح خرد و کلان نفاق و دروغ و دعوا و اضطراب و عذاب و افسردگی در خانواده است. و همین افراد گرفتار وقتی وارد جامعه می شوند، جامعه ای بیمار تشکیل می دهند  و چنین جامعه ای غیرنرمال و غیراستاندارد رژیم های استبداد و تبهکار را خلق و تقویت می کنند. 
ضرورت استقلال و آزادی در وهله نخست نازل و کم کردن مسائل بد و کشنده و سپس پرداختن به اخلاق و فرهنگ و هنر برای تلطیف کلیت جامعه و روابط دولت و ملت و مردم با مردم و کشور با کشور است. 
 سابق بر این گفتم که بینایی هر انسانی به روی کسی گشوده می شود که با او و در او، نیازهایش را برطرف می کند. کودک مادر را نمی شناسد، شیر را می شناسد. همین کودک گرچه به حوایج دیگری چون نوازش مادرانه و لذات جنسی و غذا محتاج است، با پدید آمدنی زنی ( اگر فرزند پسر باشد ) در زندگیش مادر را کمتر و بهتر می بیند. تا وقتی به چیزی وابسته باشیم، توانایی دیدن و تفکیک نقاط سودمند و زیانبخش آن را نخواهیم داشت. مادر مهربان و ستمگر، نجیب و شیاد، دیدنش خارج از اختیار فرزندیست که پیوسته به او محتاج و آویزان است. برای دیدن آن مادر یا باید کمتر داشتش و یا حائلی باشد تا عیوبش را ببینیم. برای پسران حائل زن و برای دختران، مرد است. اما فرزندان غیرخودشناس ناخودآگاه تابع خصوصیات والدین خود می باشند و بنابراین بسراغ کسانی می روند که شباهت قریبی به والدینشان دارند. چه بلحاظ ظاهری چه شخصیتی. 
تعصب و ستمگری پسران بر مادران حسادت است نه غیرت. غیرت یک واژه تهی و بی معناست. یعنی آنچه از غیرت حاصل می شود گم و گنگ است و با واقعیت همخوان نیست. 
احتیاج؛ مادر همه چیز است. در گفتگوی فرهاد با خسرو، مجنون با عیب جو، توانایی بینایی به دلیل احتیاج مخدوش است. و زمانی این عدم شفافیت مرتفع می شود که ما خودشناسی کنیم. خودشنایی که ضرورت استقلال و آزادی را تأیید و تثبیت کند. انسان چیزی را می بیند که نفعی برایش دارد و یا حاوی و حامل خطری و تهدیدی برایش، هست.
چشم بستن یعنی ذره ذره از ناف مادری جدا شدن. من مادر را تمثیلی از علاءالدین چراغ جادو گرفتیم. محتاج و برآورنده. مجموعه احتیاجات و ولی نعمت هایی که به آنها آویزانیم بسیار است. از خانواده تا کارفرما، از همکلاسی تا همخانه ای. بریدن از همه اینها و رسیدن به استقلال شرط لازمش همت است اما شکلش دمکراسی و محتوایش آزادی و حقوق بشر است. 
چشم بستن یعنی در تو خیری نیست، شر مرسان! بریدن فرد از وابستگی به غیر و در زل و ذیل خود قرار گرفتن. راه نجات و روان آسوده و آرام، بستن در انتظار و توقع از دیگران و گشودن در خرد و توانایی هایی خود. تنها در این صورت و در این شرایط ما به آرامش می رسیم. آرامشی واقعی و پایدار در گرو خوداتکایی و ایستادن روی پای خود است. 
با وجود پی بردن به علت حال خراب خویش و توانایی رستن از آن ما گرفتار یأجوج و مأجوج زمانیم. کسانی که سخت حیله گر و بازیگر اند. این رژیم تحمیلی - مانع استقلال و آزادی ما شده. 

آآگاهی،دانایی، خودشناسی،دمکراسی،
آزادی،حقوق،مسئولیت راه خوشبختی است.
۱ نظر ۱۳ مهر ۹۷ ، ۱۶:۳۴
Hamed Heidary Tabar

اولین چیزی که با تیتر به ذهن متبادر می شود، ممکن است این باشد: گنده گویی کردم. از این که بگذریم چون به ذهن من آمد نه ذهن شما و از جانب خودم به خودم نسبت دادم نه شما به من نسبت داده باشید؛ مسئله بدبختی و گرفتاری بشر کجاست؟ من قطعا و هرگز نمی توانم پاسخ بدهم. اما می پرسم: چه چیزی انسان را ودارا به انجام کاری می کند؟ یکی از فراعنه مصر با پشه ها هم با عطوفت رفتار می کرد و بودند فرعونهایی که قصد کشتن خدای آسمانها و کرات  را داشتند. 

خیلی کم پیش میاید یک کودک موفق به داشتن امنیت بشود. نداشتن امنیت می تواند انسان را به هر سویی بدواند. به هر جایی ببرد. خیلی بار و پیوسته از قدما تا متأخرین، می گویند ریشه کردار ناپسند و زیادت طلبی که به دیگران صدمه و آسیب می زند نه زیادت طلبی که در حق خود جفا می کند، در طمع است. نمی دانم و یا نمی گویم درست یا نادرست است. اما نقش امنیت را نادیده نگیریم. اونچه باعث میشه یک حیوان یا یک انسان بهم یا بغیر حمله ببرند، مولود امنیت است. یا از گرسنگی یا از بیم تهاجم، هجوم به مهاجم می برد. بویژه اگر انسان بی بهره از امنیت نهادینه شده دوران کودکی هم باشد.

کودکی که آغوش امنی احساس نکرده آدم پر سر و صدایی می شود. ما با درد طرد، ترک، دوست نداشتنی بودن، متعلق نباش، بزرگ نباش و .... پیوسته در ارتباط بودیم و هستیم. یک سگ از تحقیر دیگران نگران نمی شود. چون در زندگی او این مسئله با مسئله امنیت گره نخورده و درکی از این مسئله ندارد. ما چرا غصه می خوریم یا می خندیم؟ در هر حالتی نوسان امنیت را در خود احساس می کنیم. مانند یک پراکسی تلگرام که اینترنت ضعیف می شود یا پراکسی را هدف قرار می دهند، ارتباط ما با داده های موجود قطع می شود، یعنی درون خودمان جمع می شویم و مانند جوجه تیغی به هر چیزی تیغ پرتاب می کنیم چون هستی ما در خطر افتاده، که ترس است و اضطراب. این مثل روشن کننده یک مسئله مهم است. امنیت بخودی خود یعنی تحمیل و هجوم یک حالت به ما و باعث قطع کردن ما با جهان خارج می شود. از انسانی که ترسیده، مضطرب و پریشان است جز عصبیت و هجوم چیزی ساطع نمی شود. 

در زندگی خود، در تمامی لحظات خود، با امنیت مواجه هستیم. امنیت مانند مرض قند است. مانع التیام زخم ها می شود. رابطه امنیت و توان فردی هم یک رابطه مستقیم است. ترس یک کودک با ترس یک گلادیاتور یا پارتیزان برابر نیست و این نیز مشخص می کند تعداد چیزهایی که برای کودک ترسناک است بیشتر از گلادیاتور است. امنیت مشدد و مقوم طمع است. هر مقدار که انسانی بترسد و امنیت نداشته باشد، کارهای خطرناک می کند. بیش از اینکه بخواهد ترسناک جلوه کند، ترسیده است. 

۰ نظر ۱۳ مهر ۹۷ ، ۱۳:۱۱
Hamed Heidary Tabar

فردا اولین روز بهبودی را آغاز می کنم. رهایی بزرگترین موهبت و تمام نشدنی ترین ثروت است. و وظیفه نوشتن این است: بدانم چه باید انجام بدهم. چون انسان فراموشکار است. جدا از این مغز یک حافظه است. و انسان تجربی و در آزمون و خطا موفق به راه جویی می شود. برای همین در جهان پویاییست. پویایی یعنی تغییرات دائم صورت می گیرد. و این نیز بدین معناست: هر عصر خصوصیت، خاصیت، ملزومات و قانون و حقوق خاص خود را دارد. جهان نو بشود یا کهنه را نمی دانم. اما در عهد دقیانوس گلکسی نبود. این یعنی اضافه شدن یک نیاز به نیازهای انسان. ضرورت بازنگری و حذف و اضافه در قانون. و مسئولیت بدینگونه که جهان پیوسته تغییر می کند و تبدیل می شود، و همه چیز ضرورت هارمونی را می پذیرد. شغلهایی اضافه و شغلهایی حذف می شوند. مانند گلیم یا موج باف از میان می رود و در روزگاری آهنگر. جای اینها را ماشین نگیرد چیزی دیگر خواهد گرفت. پس انسان نمی تواند جلوی تلون و تکثیر و تغییر و تحول را بگیرد و هر متخصصی از حقوقدان تا جامعه شناس مادام با این موج بروز می شود جز ستگمران و جباران که منافعشان در وحشی نگه داشتن توده هاست چه کمونیست، چه شاه و چه ملا.

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۷ ، ۲۲:۳۴
Hamed Heidary Tabar

گرچه در ایران فقط شاه عوض شد و نه شاهنشاهی، اما شاه قبلی بمثابه شاهان بیشمار فعلی، سانسور اگرچه نمی کرد اما کتاب را منفجر می کرد. کجایی ای شاه خوبان! من با تمام نادانی گفته ام شاه خوب و بد ندارد.


ما مردم کودک و کوتوله ای هستیم وگرنه گالیور بزرگ نیست ما کوچکیم. برای همین تا زمانی قد و اندازه خود را پیدا نکنیم نمی توان از جور اراذل و اوباش، رست. یک راه وجود دارد و وجود داشته: دانایی. نه دانایی نمایی! دانایی نماها زوم رو شکم خالی اند چنان متمرکزن که حتا پر شده عاروق هم نمی زنن و چیزی نمی گویند؛ این یعنی: من عصبی و شرورم، قصد تخریب است اما نمی دانم واقعا چقدر مخربم. بنابراین اگر شما بگویید من آدمی پست و شرورم نخواهم پذیرفت! دلیل نپذیرفتنش روشن است! نمی داند آلودگی فکری و روانی در زمان کودکی بنیان گذاری می شود و کودک درنادانی و بیخبری، گرفتار انواع زبیل والدین و بالغانی می شود که خود نیز از  آلودگی خود، خبر ندارند. 


یک صفت بس برجسته و تپل مردم ما برچسب های منگلیسمهاست که بر ما زده اند. ما نه بی عرضه ای نه ناتوان. انسان کاملا تجربی شناخته می شود بنابراین با داده های غلط ذهن را آلوده می کنند تا برده تولید کنند و این ترور ذهنی باعث توقف و عدم تحرک می شود. با تفاوت کم و زیاد به انواع آلودگی مبتلا شدیم. راه نخست شناخت سپس مجاهدت در ره تغییر و در نهایت طراحی خود نوین بر اساس حقوق، سلامت، امنیت، آزادی و دمکراسی - عزت - احترام است. در چنین صورتی همه مقد و هموزن گالیور می شویم و لی لی پوتی باقی نمی مانیم.

در ادامه کلیپی از دستاورد پدر نوین ایران، کودتاچی نیکان، رضاخان که عده ای از هموطنان با شعار: رضاشاه روحت شاد؛ ارادت تقدیم روح جلاد نوین ایران کردند. البته من آنقدر که ضد جمهوری اسلامی هستم با شاه میانه ندارم. اما بنا مصلحت کسانی که بخاطر من به عذاب نیفتند مجبورم خودم را سانسور کنم تا موقعی همه با هم برخیزیم. 



دریافت
مدت زمان: 59 ثانیه 

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۷ ، ۱۶:۴۷
Hamed Heidary Tabar

دختر - مرد - زن - پسر قرن بیست و یک. سال 1397 شمسی. دامنه احتیاجاتش و خواسته هایش، حکومت آرمانی و مطلوبش به دوران قرن هفت پیش از میلاد باز می گرد. این انسان به میزانی محدود مانده و هرگز اجازه رشد نیافته و در کودک خویی متوقف شده که شغل، ازدواج، یا ماشین خوشحالش می کند، موقت و گذرا. بقدری عصبی و زخم دیده که به هر طریقی می خواهد ثروتمند شود تا در میان قوم و فامیل گردن فرازی کند. کودکی و کوتولوگی عواقب و عوارض بد و قبیح بسیار دارد. 

زنی با آوردن بچه، دختری با ازدواج حس رضایت و خوشحالی می کند. نکته اینجاست آیا خوشبختی محدود به خواسته هایی بدویست؟ فارغ از این، اینها می تواند خوشی یی پایدار و واقعی داشته باشد؟ آیا رضایت شغلی، امنیت روانی و جسمی، تعامل و تبادل و تعادل، امید اجتماعی و سیاسی و .... در کشور ما شناخته شده هست؟ کسی اینها را جزو لوازم ضروری خوشبختی می داند؟ 

انسان به راحتی نه می خندد نه رضایت می دهد. چطور ممکن است انسانی که فرایند رشد روانی را توام با رشد جسمی و توام با پیشرفت فرهنگ و تحولات اجتماعی جهانی پشت سر گذاشته باشد اما مانند یک کودک، براحتی بخندد و بگرید؟ بی بهرگیباعث عدم شناخت و نشناختن باعث بی حسی می شود. حکایت ما ایرانیان حکایت بیابانیان عرب صدر اسلام و لذت سوسمار است، بدلیل نداشتن به نخواستن رسیدیم و بعلت نخواستن به رضایت! 

پناه خواهی در پوشش عشق و ازدواج یا اصرار به ازدواج ولو ابلهانه و بی تناسب؟ پولداری به هر قیمت؟ نیش کلام و تحقیر یکدیگر، ریشه در کودک صفتی و عصبیت و روان رنجوری ما ندارد؟ 

چرا من با سی سال سن، کلی پیشرفت تکنیک و صنعت و علم و دانش، نیازهایم به اندازه نسخه های تجویزی اکبر ولایتی - مشاور خامنه ایست؟ تا چه حد یک انسان می تواند کوتوله، کوچک و کودک شود که پیوسته منتظر است تا یکی بیاید و کارهایش را درست کند؟ 

جامعه ناامن، دروغگو و رذل و کلاش ما که متاثر از رژیمی شیعی ست، کسی این قبح و عفن را حس می کند؟ ریزش آن در خلقیات و خیزش آن در کنشیات فردی چطور؟ تنگی و خفگی فضا چطور؟ آیا حجم عظیمی را روی سینه خود احساس نمی کنیم که مبتذل ترین عطا ما را شاد می کند؟ 

خوشبختی را نمایش نمی دهند چون نمایشی نیست. در عکس پروفایل با خنده کسی شادی نمی بیند نمایش می بیند. چون شادی با لبخندهای گشاد و زوری همراه نیست. یک امنیت درونی و روانی است. دلی قرص به جامعه و دولت سیاسی است. اما ما چنین چیزی داریم؟ اگر نداریم و حتما که نداریم با اثبات روانشناختی نیز می گویم، چه دلیلی مانع از توجه به خود می شود؟ چرا ما حال پریشان خود را در همان آینه ای که دارییمان را برای پروفایل تلگرام آماده نشان دادن می کنیم، نمی بینیم؟؟!!

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۷ ، ۱۳:۵۱
Hamed Heidary Tabar

شیعه بودن خود برای نابودی کره زمین کافیست. حالا شیعه بعلاوه شیشه و شیره، کاری می کند که حمله شهاب سنگی با کره زمین نمی کند. وقتی می گفتن ما مصرف اینترنتمان هم بالاست، یعنی بیکارترین و بی پناه ترین خلقیم. ما چقدر بدبختیم بدون هم هر بلایی سرمان می آورند و با هم هر بلایی سرشان نی آوریم.


ترامپ کجایی، دقیقا کجایی؟

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۷ ، ۰۳:۲۹
Hamed Heidary Tabar

دکتر شریعتی خود به تنهایی یک مبحث طولانی، عمیق و جداست و چنانچه مستحضر هستید، کار من نیست که در کار خود نیز درمانده ام. اما دکتر اینجا نقش نوسالژی و تداعی به معنای یک خصلت فردی و خصوصیت ملی دارد. 

سابق بر این ( چندین سال قبل ) در پرشین بلاگ بودم و پیش از آن هم بلاگفا. جونم واستون بگه که دوستی وبلاگ نویس داشتم در بین تمام دوستان بیش از همه با هم کل کل می کردیم. خانم محترم مرضیه، بچه مشهد. هر وقت نام شریعتی را می بردم و طبق اصل بی وجدانی به شخصیت دکتر شریعتی چنگ بی حاصل می زدم ایشان ناراحت می شد و بمثابه یک سرباز که از وطن دفاع می کند به بنده هجوم می آورد. 

تازه پس از سالها از این مبحث و قرنها از این خصلت دریافتم که دوست وبلاگ نویس ما شریعتی را بمثابه مرزی می دید که ناگزیر از آن باید دفاع می کرد. پس بنابراین او نه برای دکتر که بخاطر خودش از دکتر دفاع کرد. این یعنی چه؟ بدین معناست که هیچ کس و به هیچ وجه جز برای خودش از هیچ چیز و هیچ کس دفاع نمی کند. 

آیا دکتر شریعتی برای حقیقت حرف می زد؟

من معتقدم مانیفست هر انسان بدین گونه است و این اعتقاد نیست که تجربه و مشاهده است: کورنی می گوید: (( تنها من، و جز این نیست. )) و سخن دکتر شریعتی همانقدر بی معنی است که آن نویسنده گفته بود که دوست داشتن دلیل نمی خواهد! شریعتی که هنر را به عنوان یک وسیله که برای تسکین و استخراج رنج و توانایی بشر است در جنبش هنر برای هنر بی معنا می دانست اینجا می گوید: برای حقیقت حرف می زنم! و این رابطه معنی دفاع دوست ما از دکتر و یک ملت از وطن است؛ حفظ من بر هر چیزی اقدم است ولی حاجت به پوشش دارد. 

۰ نظر ۱۱ مهر ۹۷ ، ۱۵:۵۷
Hamed Heidary Tabar

در زندگی انسان راه های زیادی ساخته یا کشف شده و متقابلا مسائل و مصائب بسیار. نه همه مشکلات و نه همه مسائل و نه همه مصائب، یک راه حل ندارد. گاهی پیشروی با نابودی مواجه می شود! پیش از حرف اصلی منفی بافی کردم. نه، خواستم گفته باشم همه رنج ها با یک شیوه برطرف نمی شوند. بقدری در سال 57 انتخاب افتضاح بوده آدم نمی داند با چه پشتوانه ای بگوید: عقب نشینی نباید در هیچ شرایطی کرد. 

مواقع، مواضع و مسائلی هست که نباید "عقبگرد" داشت. هر قدمی که به جلو بر می داری، سست و فاقد یقین ( در ایستایی و تهاجمت به شفافیت نرسیده باشی و قصدت فقط تهدید و ترساندن باشد؛ یقین یعنی امر واضح )  و ایمان باشد، چندین قدم تا مرز تعظیم و تسلیم و اسارت ذلت عقب بر می داری. این تجربه های تلخی است که هم شخصی و هم جمعی داشته ایم و در حال خوردن چوبش هستیم. 

۰ نظر ۱۱ مهر ۹۷ ، ۱۴:۲۷
Hamed Heidary Tabar

در زندگیتان زیاد پیش آمده که بسیار بگویند و یا بشنوید که کمک خواستن نشانه ضعف است. این موجباتی بوجود می آورد، خودمحوری. چون وقتی کمک خواستن را ضعف می دانند و این ضعف را کتکی می کنند برای کوفتن و این را نیز ناخودآگاهانه و جاهلانه انجام می دهند. در عوض اما با حیله گری دیگران را استثمار کردن و قربانی حوایج خود کردن، کسی مشکلی ندارد و این عمل مذمت نمی شود و حتا نام این کار شنیع و حقه بازانه را رندی  هم می گذارند. در واقع این خودخواهی حیله گرانه است. 

ممکن است کسی با شما امری حرف بزند، آن فقط خودخواهیست. خودخواهی یعنی در رابطه در خانواده کسی شما را برای انجام امور شخصی خودش بخواهد. اما توأم شدن خودخواهی با حیله گری چیزی است بدیع و جدید که فقط جمهوری پوشکی قادر به تولیدش است.  خودخواهی یک صفت کودکانه و قدیمی و بدوی و ددانه است که وقتی با حیله گیری همراه می شود انگار که گرگ و روباه یکی شدن. 

در دمکراسی قربانی جای خودش را به همکاری و همراهی داده. علت اینکه باید مثلث کارپمن را بشناسیم همین است. سه کارکتر داریم بطور عمده که نقششان را خانواده، ضعف و نادانی و ... مشخص می کند. ناجی، قربانی و زجر دهنده. 

جامعه ما یک جامعه بیمار است. به علتی خیلی ساده. بقول استاد بهرام مشیری: 200 سال مبارزه برای آزادی و نداشتن آزادی!

۰ نظر ۱۱ مهر ۹۷ ، ۰۳:۵۱
Hamed Heidary Tabar

همیشه با خودم می گویم مرز خیال و واقعیت کجاست؟ این پرسش محیرالعقول، استفهام انکاری و حتا تأکیدی از صادق هدایت در داستان "آفرینگان" که آیا یک لحظه زندگی ما عقلانی بوده است؟! 

آهنگ های امیر تاجیک همه شان خوبن ولی آهنگی مانند زیر آسمان شهر، در برهه ای از زمان شنیده شد که کوچک بودم و عقلی بس نارس داشتم. همین مقدار روده درازی را نمی توانستم انجام بدم و زندگی اینقدر و یا شایدم آنقدر، سهم و دهشتناک نبود. من هنوز نمی دانستم و نمی فهمیدم. دنیای من محدود بود به یک ساختمان پر از طنز و مهربانی - دشمنی های عاشقانه - دلسوزی، فداکاری، و قلوبی که بی هم نمی توانستند بزیند. بلحاظ روانشناختی و جامعه شناختی و چی چی شناختی فضیلتی نه باقی می ماند که پر از خمودی و بی حسی می شود، اگر بنای توضیح گذاشته شود. 

انسان فی نفسه رنج می کشد، حتا آنچه به آن وقوف ندارد. خبر ندارد و نمی داند. بنابراین خشی - آقای حمید لولایی مرهمی بر دلهای سوخته و در حال سوختن بود. یاد می کنم از آن دوران که آن لحظه های سکر و غفلت و دامنه محدود خواسته و بی خبری از این دنیای دون بازم بقول "هدایت" خیلی خوش می گذشت. 

سارتر می گوید: آدم وقتی نومید می گردد، به کودکی پناه می برد. آنچه ما به آن مبتلاییم حیله گرترین رژیم زمانه حاضر است. در نیمه دوم قرن مشرق زمین مانند اقتداری که در گذشته داشت دوباره بلند شد و بر علیه مغرب زمین قیام کرد. این قضاوت برای مغرب و مشرق بس - زود - است. اما رشد چین باستانی، امپراتوری های گذشته در البسه های متفاوتی به جهان قدرت بازگشتند. 

باری این سطور پایانی که درباره حکومت گفتم غیرتخصصی، غیرمنصفانه بود. بهرحال ظاهر را مصداق گرفتم. اما باز توانایی چین ولو پوشالی، قابل اغماض نیست. 

تاریخ بخوانید - اما روانشناسی مانند علم تشریح یا کالبدشکافی، زیر این پوست منسجم و زیبا را نشان می دهد و چون چشم انسان وحدت جوست از کثرتی که می بیند لذت نخواهد برد. علم تشریح چه جسم و چه روان، فضیلت زدایی می کند. و قطعات کوچکی که معجزآفرین بوده را کنار هم قرار می دهد. به دلیل محدودیت دید و ذهن، انسان قادر نیست از آن لذت ببرد چون در دامنه قدرت دید و ذهنش نیست. 

در نهایت یاد خشی بخیر باد

در این روزگار آشوب

یاد خشی افتادم و لا به لا کمی حرف زدم


زنده باد آزادی، آگاهی، دمکراسی حداکثری

دمکراسی یعنی نماینده و مسئول ما ( جامعه ) تغذیه ات می کنیم و تو مجبوری کار کنی وگرنه پایینت می کشیم و اما دیکتاتوری:

مسئولین از من ( فرد/ یک نفر )4 حقوق می گیرید FATF را تصویب کنید وگرنه از دزدی خبری نیست و لخت کردن مردم بی لخت کردن!

۰ نظر ۱۱ مهر ۹۷ ، ۰۲:۵۲
Hamed Heidary Tabar

عدم هماهنگی و خودخواهی و سودخواهی و طماعیت بربرانه باعث میشود فریب خوردگان و زیان دیدگان ریشخند شوند تا درک و همراهی، این یعنی جنگلی که حیوانی بنام دیکتاتور میسازد. جامعه ای بر منش ددانه و سبعیت و لگام گسیختگی خودش. دیکتاتور متخصص تبدیل کردن جامعه به جنگل و انسان به حیوانات درنده است. هر آنچه تمدن کاشته را بر باد میدهد و اخلاق و فلسفه و ادب را به نیستی می کشاند. از موضع قدرت دروغ می گوید نه ضعف. چون به ذلت زیردستانش واقف است و از رقصاندن و رنجاندنشان، لذتی سادیستیک می برد چون سادیسم دارد و بشدت بیمار است. اکثریت را خنک و بی رگ می کند و تا سطح شکم و شهوت پایین می کشد، چنانکه عاجز از فهم هر مسئله سیاسی یی باشند. بنابراین روشنفکر در چنین جامعه ایی بی معنیست و روشنگری مضحک است. چون ادراکی برای درک وجود ندارد. روشنفکر اگر تمایلات دیده شدن نداشته باشد، می داند اندازه یک پر کاهو در دهان گوسفند ارزش ندارد. برای همین او نیز، خودفریب است همچنانکه مخاطبش نمادی از فهم است و در عملش نشان می دهد: نه می شنود و نه می تواند درست بشنود، متعاقبا نمی فهمد، تأمل را به تعجیل و آینده را به لحظه می فروشد. و این نادرست ترین تعبیر و تفسیر از در لحظه زیستن است.  می گوید: داشته باشم، به هر قیمتی! و هر شیوه ای، ماکیاولیست برای خودش!

 در یک کشور بسته که جامعه جنگل و انسان حیوانی بربریست یک مشت آدم خنک و احمق می بینی و قلیلی عاقل که فریب لفظ و قلم خود را خورده اند اما واقف نیستن که مخاطب از آنها تصویر می بیند و نه محتوا.

 این جامعه تداوم نسلی است که ملک الشعرای بهار، عشقی،ایرج میرزا، هدایت، کسروی، و ... در پی بیداریش بود و طالب رستگاریش. به همین دلیل صورت داشتن و محتوا نداشتن است که قصاید فخیم و استوار بهار و غزلیات میرزاده عشقی اندازه یک پدرسوخته رضاخان رسا نیست. چونکه توده ای که کودک شده و کوتوله شده و پیرو است و مقتدا دارد عموما تا سطح شکم منزل و منحط می شود و بگفته مولانا: هر چیز که در جستن آنی، آنی! که البته در دیکتاتوری، همه دنبال نان هستن و پس، اکثریت : نان اند! و پیرو قبله عالم. قبله عالم بسلامت باد گویان، چشمی گریان و دلی بریان، تنی رنجور، افکاری پریشان، روابطی ناشفاف و احوالی مکدر دارند. تا هنگامی حضرت همایونی ها باشد و قبله عالم، چشم نه به خویش که به غیر است. یک عقل شرور و هوش سیاه که قبله اعظم عالم است: جای همه میبرد و می دوزد. 

قبله عالم حقیرتر از آن است که عکسش را بزرگ قرار دهیم. از همین لحظه و در همین اکنون باید بدانیم عقل کل وجود ندارد، کل وجود و نفوس عقل دارد و باید تابع افکار خودش باشد، نه پیرو قبله عالم. کودکی و کوتولوگی دستاوردی جز جهل و جور و نکبت ندارد. باید بیدار شد و به حال پریشان خود نگریست و گریست و گفت: از ماست که بر ماست!


زنده باد آزادی

آگاهی

دمکراسی

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۷ ، ۲۱:۱۱
Hamed Heidary Tabar

دمکراسی یعنی همه در هر حال با هم برخلاف دیکتاتوری که در هر حال بی هم و این باعث می شود اگر پدر بزرگوارتان را هم بدار کشیدند، بگویید: نیرو انتظامی مچکریم. 


لحظه ها را گذران بین تا در آینده به خوشی ها برسیم. غافل از آنکه خوشی ها همان لحظه هایی بود که گذشت! دکتر علی شریعتی

پیش از آنکه به جمله دکتر شریعتی، به چه مناسب گفتم و به چه معنا گفته، بپردازم یاد می کنم روزی که این سخن را شنیدم. 

سر کلاس بودیم. نه کلاس مدرسه و نه کلاس دانشگاه. که کلاس های خدمت سربازی. استاد ما یک ستوان دو بود. دانشکده ای بود.  دانشکده ای ها لیسانس هستن و برای همین درجه خوبی دارند. می گفت: روزی استادم از دکتر شریعتی نقل می کرد که : " لحظه ها را گذران بین تا در آینده به خوشی ها برسیم " بین نسبی بودن و اعتباری بودن و اینجا بودن یا آنجا قرار گرفتن، بحثی نیست. این حرف شریعتی شامل نسبیت نمی شود. نسبیت به دخالت و حضور ما هم مربوط است. ولی این سخن یعنی من هیچ کاری نمی توانم بکنم. بدبختی سیر صعودی خودش را بدون اذن و اجازه ما طی می کند و من کاری نمی توانم بکنم. آن استادی که برای استاد ما نقل کرده تا من که برای شما نقل می کنم، همه سخت بدبختیم. چه بسا می گویند: نگویید! نفرمایید! این چه حرفیه! من نه خوشبختانه که یقینا بدبختانه، زبان این عزیزان را نمی فهمم. 

حال سخن دکتر: لحظات را سپری می کنیم و یعنی به این امید سپری می کنیم که در لحظه رنجی از ما زایل شود و غمی کم. اما تا جایی که مطلع هستم و مطلع هستید، نه کم که زیاد هم شده. شریعتی حرفهای زیادی دارد که مصداق بدبختی یک ملت است. مصداق ملتی بدبخت. با وجود داشتن پول، دانستن زبان فرانسه، ماشین و خانه، باز در نکبت ارتجاع و اجبار میلولد و می پوسد. نه قدرت هجرت دارد با وجود پول نه توان تغییر که یک نفر است. 

درد ما توده ها، اقلیت ها، رنگ نباخته ها و تبانی با جور و جهل و ظلوما و جهولا نکرده ها، بیشمار است. ما خود دردفزاییم. آن سخن که بر سرطاق این سخن دان آمده است سخن سنج می خواهد که بداند که چه کشیده ایم از جور استبداد و اختناق. مگر نه این نیست مصداق آن: اگر شاهان و شاهزادگان بدانند که در اقلیم تنهایی خود چه می کشیم، برای بدست آوردنش شمشیر می کشند. من به مسلک شریعتی کاری ندارم، اما قیام علی شریعتی برای تکاندن لوح ضمیر این بشر ایرانی از ظلمت ظلم و زور بود. نتیجه چه شد؟ ظلم و زورتر! فسق و فجورتر! پستی نبود اما پستی تر! پلیدی نبود ولی پلیدی تر!  

آری برادر، اینچنین بود. لحظات رفتند و بهتر نشدیم و بدتر شدیم چون بهتری از برانداختن قدرقدرتان و قدرقدرت پرستان شروع می شود نه دواندن و سپری کردن لحظه ها .. برای همین از هیچ لحظه ای حظی و نصیبی نمی بریم و به سرو صدا با مشتی ناراحتی روحی پیرو می شویم. من در کتاب خودکشی می کنم تو در پول و او در سکس و همه اینها علت سایه ظلمی است که زندگی را ربوده و دوندگی بی حاصل و بی نتیجه را ارمغان کرده و کی خواهیم دانست، والله اعلم بس صواب.

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۷ ، ۱۵:۲۳
Hamed Heidary Tabar

فیلم آمریکایی "حال همه خوب است" اغلب شاید دیده باشید. این فیلم محصول 2008 ، میلاد و  1388 شمسی است. نقش پر رنگ این فیلم در نگاه من قسمت عمده مربوط به ناخودآگاه من است که مسئله خانواده میباشد. اما آنچه آنزیم تداعی در مغزم را به تکاپو واداشت، حال بد همه است. جای چنین فیلمی در سینمای جهان خالی است: حال همه بد است! 

ژانر این فیلم خانوادگی است. تقویت پایه های خانواده. به دلیل مسائل مادی و مالی و بقول مارکس برای اقتصاد همگان از هم جدا شده اند. پدر خانواده بنا به قول و قراری که زن مرحومش داشته، بچه ها را صحیح و سالم در کریسمس کنار هم جمع می کند و کانون پرفضیلت خانواده دوباره گرم و نورانی می شود. 

گستت خانواده،دیپرس، و ... خیلی ها پول هم دارند، اما توانایی و دانایی خوب زیستن را ندارند. این کشور و حاکمان تحمیلی اش اگر سقوط نکند، همه سقوط می کنیم. تلفات امتداد اینها در سرتاسر تاریخ بینظیر خواهد بود. چون زندگی را نشانه می رود: 

سرزندگی را به سرخوردگی 

و دل زندگی را به دلمردگی تبدیل می سازند. بالاترین هنر بی هنرهای بی ذوق کشتن بدون خونریزی است. ناهنجاری و بی ملاحظاتی مانند پهنی که به کفش میچسبد به وجودشان چسبیده. اگر سقوط نکنند سقوط می کنیم. برعکس، حال همه ما بد است!

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۷ ، ۰۴:۴۳
Hamed Heidary Tabar

حواستون به دلارهاتون باشه. اینها آینده سازان ایران هستن. حسن به چشم ناموسی به این دلارا نگاه می کنه. سردار روش تعصب داره. همینطوری نکشین بیرون مثل کارت زرد و قرمز. روزی که هفت سال خشکی می آید و دستار و دراعه و لگام و تنبان آیات عظام به جهت خالی بودن از دولار یا دو - لار به اقبح الاحوال تغییر می کند خراب می گردد و محتاج تزریق آب قند در سوئیس، باشد که بمصرف برسانیم. تا در نهایت حوری و غلمان کلا برایمان در سجودهای ثابت و رکوع های متواتر باشند. 

انجیرتان با حسن و سرادر چماقعلی

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۷ ، ۰۲:۴۲
Hamed Heidary Tabar

اهداف نوشتن


برای شناخت و اینکه خودم را ثبت کنم. فراموش نکنم کیستم و چه باید بکنم. وقتی خودم را بشناسم می دانم چه باید بکنم. ممکن است نتوانم چه کنم. چون گاهی اوقات اسیر یک جغرافیایی می شود که بحق دوزخ از آن بهتر است. در مواقعی پیش می آید که راه ها یکی پس از دیگری در هم کوبیده شده است. ناتوان، از انجام هر کاری هستی! عاجز! خلاصه من می نویسم، چون خودم را در خطر می بینم و خودشناسی بعلت اضطرار وجودی ست. چون مسئله "خود" در میان می باشد و باید این هستی مضطرب را و هستند در خطر را شناخت، معاینه کرد و اگر توانست، درمان کرد. 

شما یک فردی هستید که بهتان جفا شده، خشمگین می شوید و هیولای درونتان از ناتوانی در امر دریدن مهاجم غصه می خورد. قسم یاد می کنید که انتقام بگیرید" این قسم ها در سطح کلان تعصب یا هیجان نیستند؛ تقویب روحیه سربازان است. فرماندهان با آگاهی و حیله گری به سرباران گیج و نادان خود روحیه می دهند. مسئله من همین است!

احساس من که منجر به قسم می شود درونی است و نه خارجی. یقین است که باید با تمام توان تلاش کرد تا موفق شد و پوزه بدخواهان را به زمین مالید. اما عقل برغم حسابگری اش و در حسابگری انعطاف هم نیست، باید به این حسابگری ارج نهاد. چون حال درونی من یک احساس کور و غیرعملی است و هدفش فقط رسیدن به مقصد است و لذا به فرایند و فرآورده توجهی ندارد، چون هیجان است نه منطق و تجربه. 


سارتر و فضای زیستی او


سارتر فیلسوف توانایی بود که گفت برای کشف اقیانوسهای جدید باید ترک ساحل کرد. اما سارتر در جایی رشد یافته که آلوده به سم نبی نیست. فرهنگ دارند و تلاش گرند. خلاصه بهشتی است که درش به روی هر کسی باز نیست و من بعنوان یک خواننده سارتر در دوزخی که نان را به نرخ خودفروشی می خورند و همه جاسوس و آدمکشن، نمی دانم و نمی توانم این منطق را اینجا پیاده کنم که البته بخاطر اعتباری بودن کلام سارتر نیست، مشکل از بکار بردن صحیح ترین روش است. سخن سارتر روش است و واقعیت است و افشاگری! یعنی کشیشان کلیسا و بعلاوه ملایان مسجد و بعلاوه خامان کلیسا منفجر بشوند، یک میلیمتر در زندگیت مؤثر نیست؛ تنها عمل است و عمل و عمل. اما در دوزخی که به آن گرفتارم عصبیت و بیماری، بیداد می کند و آنکه نمی دزد در گور خفته است. سخن سارتر علی رغم آزمایش در خاک آخوندخیز و خردستیز ایران، نفس الامر درست است. اینجا شرایط انتقام گیری وبهره مندی از فرصت ها به کمین کاروان ها نشستن است. همین برای سارتر کافی است تا بگویی که اینجا هیچگونه پویایی نیست جز پایایی سارقان عمامه بسر سیاه و سفید و محافظان مزدورشان. 

نتیجه:

نباید قسم خورد، نباید فریب غلیانات درونی را خورد. در راه تعصب و هیجان دفن می شویم. راه هیجان و تعصب، پیمودن راه عدم تا وجود است. زمانی هیجانات ما خسارتش کمتر خواهد بود که در یک کشوری باشیم مبتنی بر حقوق حقه ی بشر. این خاک نیاز به شخم دارد. با لطافت پرهای طاووس و افسانه ققنوس کارش درست نمی شود. به عقل و زور نیاز دارد. عنقریب یک جنبش همگانی مانع حل مشکلات را یعنی تاپالگان را برخواهد داشت. سپس باید خود را مهیای کرنش به قانون و کوشش مادام العمر کرد. 

در پایان

برای همین است که می گویم باید عقل بکار برد نه مزاج. نمونه بسیار است. زندان زنان داستان یک زن زندانی در امریکا و کاترین کبیر در روسیه؛ حکایت انسانهایی است که زجر کشیدند و خون دل خوردند ولی بیکار نشستند و اما نه قسم یاد کردند نه مزاجی - هیجانی - تعصبی - جلو رفتند. آنها پخته بودند و برای همین زجر موجود را نه تنها فراموش نکردند بلکه پیوسته قدرت خود را زیاد کردند تا آن میله های ستبر را بشکنند و با صبر و عقل و پشتکار پیروز شدند وقطعا منظور سارتر عمل بدون عقل و برنامخنیست. در ادامه: خاصه کاراکتر زندان زنان، بحاطر پدر دائم الخمر و زندگی فقیرانه و سرقت یا توطئه سرقت بزندان افتاد. مصیبت های بیشماری کشید، اما زندانی در یک کشور بود نه در یک حوزه. اشتباهاتش را جبران کرد و بنیادی برای حمایت از زنان زندانی نیز تشکیل داد. متحیرم چرا این رمان مشهور نیست؟ به این دلیل چنان روح زیستن در زیر ظاهر بزک کرده ما برده که خشونت از خط لبها بیرون زده و ما به اسارت خود که منبع خشم ما و خستگی ماست وقوف نداریم. در روانکاوی دو نکته به مراجع گفته می شود؛ پذیرش و همکاری. پیروزی ازآن کسانی است که بپذیرند اسیر و باید با هم همکاری کنند تا رها شوند. فریب نباید خورد. این بالا و پایین ها بازی با امنیت روانی ماست و بر شدت بیماری افزودن و بقول هدایت: گناه خودتان است. بزنید و پدر ما را در بیاورید!

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۷ ، ۱۸:۰۹
Hamed Heidary Tabar
بدترین شکنجه برای انسان این است که از فساد همه چیز آگاه باشد و بر اصلاح هیچ چیز قادر نباشد... هرودت
کانال دانش سیاست

راه دانستن منفتح است ولی راه توانستن به وحشت و بن بست، نکبت ختم شده است. می دانیم که فساد و مفسد بیشمار است  و هیچ کشوری چون این کشور و در این 4 دهه فسادخیز و مفسدساز و خردبیز و نخبه ستیز نبوده است. ولیکن تزویر و ترور را نمی توان اصلاح کرد. از اونجا که به درستی مینگریم اینها کار خدا نیست، و اعمال بشری است، بیشتر عذاب می کشیم. فسادی سرشار، مفسدان بیشمار، تماشاچیانی  بی حرکت. 
تردید نباید کرد هر کسی که مشتاق و مایل به اصلاح امور است، پای خودش مستقیم یا غیرمستقیم گیر است. یا عذاب می کشد یا عذاب دهنده ای را می بیند که بیم اصطکاکش با او می رود. از آنرو عالی ترین اندیشه برای زیستنی در خور یقین کردن به "صحت" جامعه ای است که در آن می زییم. 
انسان آزادی را دوست ندارد که محتاج آن است مانند اکسیژن، امنیت لازمه آرامش، رفاه بستر پیشرفت است. همه ی اینها و بعلاوه اینها از مردم گرفته شده و بجای آن مشتی ماه نحس و گریه آلود و پرعزا به او داده شده است اگر نه حقش باشد و نه انتخابش، معنای انفعالش چیست؟
اعضای جامعه از هم اثر می گیرند. تغییراتش همگانی است. راه تغییر دادن جامعه تغییر بازیگران یا هنرمندان بلکل در عرصه های دیگر هنر نیست. چون در دیکاتوری ها مردم از ولی نعمت های خود الگوبرداری می کنند. و بعبارتی انسانی که در یک دیکتاتوری مفسد ( البته همه دیکتاتوری ها مفسدند منتها با درحات متفاوت ) زندگی می کند به دلایل مختلف لبریز شدن و به ستوه آمدن و تفکر نورزیدن، کسی را برتر و قدرتمندتر می داند که: به او غذا بدهد! جیره خوارش باشد! 
جامعه مانند کودک است. اگر اجازه هر کاری را به او ندهی چشم و گوش بسته خواهد بود و بدتر از همه آویزان. آویزانی دردی مهلک است. دردی که درد می زاید. مرضی مرض فزاست. سرطانی سرطان انگیز. جامعه ای که باز نباشد و بسته باشد، آنکه می بندد حربه کاری بدنیت و آنانکه اعتراضی نمی کنند، کودکانی نادانند. اگر نادان نیستند، حتما مادون انسانند که اتکای به خویشتن، آزادی و استقلال را به زیستی مزورانه و دزدکی و مسئولیت گریزانه ترجیح می دهند. 
از اواخر قاجاریه، از نهضت تنباکو و قرادادهای ننگین - ایرانیان مادام بر علیه رژیم ارباب و رعیت شوریده اند. آقا من آقابالاسر نمی خواهم! در آن روزگاران تا این لحظه بیش از یکصد سال می گذرد. این جنبش دمکراسی خواه، آزادی خواه که پدر نمی خواد و شازده نمی پذیرد و ولی نعمت بر نمی تابد بخاطر وجود دول استعمارگر نتیجه ای رهایی بخش نداده. اگر این دمکراسی حداکثری، آزادی، خواست اکثریت باشد: طرف برای نان نمی رود کشته بشود که وسیله ای برای تبلیغات دکان بقالی این زنده ستیزان بگردد. تا شاه بود ناله بود تا ملا هست ناله میماند. ما ناچاریم چون یک کودک یتیم رشد کنیم، بزرگ بشویم و بدانیم بدون پدری غاصب و جلاد و دو رو و دروغگو، هم می توان زیست. 
در کشورهای دمکراتیک چون مردم در عین و عمل با معجزه ای بنام خود رو به رو می شوند، و می بینند غول چراغ جادو خودشان هستند، الگوها کم و متفاوت است و شخصیت های سیاسی هم نیستند. از خوبی های استقلال و آزادی هر چه بگوییم کم است چون همه ی مفاسد و مصالح به نبود دو امر بنیادین آزادی و استقلال ختم می شود. 

زنده باد آزادی ننگ باد اسارت
پاینده دمکراسی حداکثری
۰ نظر ۰۹ مهر ۹۷ ، ۱۱:۳۱
Hamed Heidary Tabar

مردم گناه را به گردن دولت می گذارند و دولت هم مردم را مقصر می داند. چندین قرن این مملکت رژیم سلطنتی داشته است. و از آن موقع همه عادت کرده اند که دست به کاری نزنند. شما همه تان منتظر معجزه اید و حاضر نیستید که برخیزید و کارها را به دست بگیرید. ص1311


ژان کریستف/ رومن رولان/ جلد سوم/ ترجمه : دکتر محمد مجلسی/ چاپ دوم/بهار 1388/ نشر دنیای نو . 

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۷ ، ۲۲:۵۰
Hamed Heidary Tabar

فرخی

آن زمان که بنهادم ســـــر به پای آزادی

دست خود ز جان شستم از برای آزادی

تا مگر به دســــت آرم دامـــن وصالش را

می دوم به پای ســــــر در قفــای آزادی

با عوامــــــــل تکفیـــــر صنف ارتجاعی باز

حمــــــله میکنــــــد دایم بر بنــــای آزادی

در محیط طوفان زا، ماهرانه درجنگ است

ناخـــــدای استبــــداد با خــــــدای آزادی

دامــــن محبــــت را گر کنی ز خون رنگین

می تــوان تو را گفتــــن پیشــــوای آزادی

فرخی ز جان و دل می کند در این محفل

دل نثـــار استقلال ، جــــان فــدای آزادی

همه می دانیم آزادی زیباست. آزادی زیباییست و زیبایی آزادی. حاضرم سرم را از تنم جدا کنند اما سرم را در قبال کسی خم نکنم. دو رویان عافیت طلب می گویند حرکت من تعصب است، مذلولان محافظه کار خواهند گفت: جهالت. این شوریدگی که عاقلان از دایره اش خارجند، این هنگامه هل من مبارز خونین است. تحمل از ما مشتی پتیاره جان به لب رسیده ساخته است. 93 سال و بگو یکصد سال برای آزادی و دمکراسی جنگیدیم یا استوانه نصیبمان شد یا علم و کتل پرفکت فضل بن علی! ما خواستیم؟ این شب ظلمت و جور و کثافتی که سپیده اش، آن سحرش از عهد ملک الشعرا  هنوز فرا نرسیده حکایت از من و تویی است که بلوغ نیافتیم. خامیم و صبور. خامیم و ذلیل. دامنه گستاخی بجایی میرسد که ابوالمشاغل رنگ رو پریده شیره ای بگوید: لنگ ببندید و نان خشک بخورید! ایشان که درسش را از عصاره پشگل شترهای صحاری عربستان فراگرفته، ریخت نحس و نکبتش هم شاهد این مدعا، از ذلالت من و تو تغذیه می کند. از سکوت و احتیاط پرانحطاط من و تو. 

مرگ را می پذیرم ولی این عفن را هرگز. سی سال است یک جسم بیخود و بیمصرف را حفظ می کنم. بخاک میسپارمش اما بیهوده نخواهم زیست.
پاینده باد آزادی
زنده باد دمکراسی حداکثری
ننگ باد بر ارتجاع
مرگ بر مرتجع
۰ نظر ۰۸ مهر ۹۷ ، ۲۰:۴۲
Hamed Heidary Tabar

وبلاگ من; تا زمانی که تسلیمم نکن می نویسم. وانکهی زمانی که بازداشت شدم و این عنصر تفکر و اسانس تعمق و مبارز ضدتملق تا زمانی سر از زندان ملای توتالیتر در نیاورد، با افتخار گنجینه ی ناب تفکر و تأملش را بدون گرفتن فلوس بشما تقدیم مینماید که موجب روشنی چشم و انبساط عقل گردد.

 آزادی قلم برای این دلیل وجود ندارد چونکه منجر به رها کردن قدم هایی می شود که بردگی و نوکری ارباب را آموختند و حالا بجای اطاعت از ارباب خود ارباب را هدف تیپا قرار میدهند. آزادی دشمن جان حتا خویشان ضحاک صفت ماست. البته، آزادی یک عنصر مادر دارد که نامش "آگاهی" است. به جان علی شریعتی آزادی بدون آگاهی وجود ندارد. 

جوانان من مانند بتمن آمده ام که به شما از نور ترد مزدیسنایی خودم ارمغان بدارم.

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۷ ، ۰۳:۴۶
Hamed Heidary Tabar

سوسیالیسم

شروع من بجای نام خدا، نام شخصی است که دست کم بد یا خوب وجود داشته. حداقل دو سال این ور و آن ور، وجود تروتسکی قابل نفی و انکار نیست. فکر می کنم وبلاگ نویسی همواره بی رقیب باشه، البته نظر منه.

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۷ ، ۰۲:۵۶
Hamed Heidary Tabar